eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 ✨من به خوردن آب نمیرسم! سال ۶۱ بود و در آستانه . چطوری اجازه گرفت و چی شد که اینقدر سریع آماده شد و برگه گرفت که با ما به جبهه بیاید ، نمی‌دانم. یعنی زمان آنقدر سریع گذشت که اصلاً فرصتی نبود تا موضوع را پیگیری کند. از که حرکت کردیم تقریبا دو ساعت بعد توی یکی از پادگان‌های آموزشی بودیم. پس از یکی دو روز عازم شدیم. دو سه روزی هم توی منتظر بودیم که برای عملیات به خط برویم. غروب بود ، شام را زودتر دادن، گفتن: بعد از خوردن غذا آماده رفتن شوید. غذا را خورده و نخورده شروع به توزیع تجهیزات کردند همه به صف شدیم. فرمانده آمد و هرچه که باید می‌گفت، گفت. تاکید کرد که بچه‌ها تجهیزاتشان را چک کنند و اینکه حتماً را پر آب کنند. چرا که منطقه ، توی دشت است و از آب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم یک لحظه از غافل نبودم. پرسیدم: قمقمه‌ات را چرا آب نمی‌کنی؟ گفت: برای چه پر کنم من مطمئنم که به آب خوردن نمی‌رسم!! تعجب کردم راستش اصلاً نمی‌فهمیدم منظورش چیست. آماده رفتن شدیم ساعت ۱۲ شب بود که به منطقه عملیاتی رسیدیم. بچه‌ها خرد و خسته بودند راه زیادی را پیاده آمده بودند و اصلاً هم اجازه نداشتند که سر و صدا کنند چرا که دشمن در کمین بود. شب که از نیمه گذشت ما با فقط یک کیلومتر فاصله داشتیم. بایستی این مسیر را خیلی آرام و بی‌صدا می‌رفتیم تا به خاکریز دشمن برسیم و آنها را غافلگیر کنیم. ادامه دارد...
برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا فرمانده آمدگفت: سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و را یک آن قطع نکنید. ما هم حرکت کردیم اما دشمن خیلی سریع ما را یافت و و بود که بر سر ما می‌ریخت. بچه‌ها سینه خیز حرکت کردند هرچند لحظه به سوی بچه‌ها می‌آمد و رزمنده‌ای را هدف قرار می‌داد نمی‌دانستیم که این گلوله‌ها از کجا می‌آید! حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم. به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک داخل آن است و با این اسلحه بچه‌ها را زمینی نشانه می‌رود. مقابلش ایستادم و اسلحه‌ام را به طرفش گرفتم یک از پشت ضد هوایی بیرون آمد و در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت مرتب التماس می‌کرد که او را نکشم. تا به خودم بیایم حدود ۲۰ رزمنده داخل گودال جمع شده و به طرف او نشانه رفته بودند. در همین حال رسید و گفت بچه‌ها دست نگه دارید. من خیلی ناراحت بودم گفتم: او بچه‌های ما را قتل عام کرده و باید به سزای اعمالش برسد. اما هر کاری کردیم اجازه نداد و گفت: چون تسلیم شده باید او را به عقب بفرستیم و همین کار را هم کردیم. من داشتم داخل گودال را می‌دیدم که پر از پوکه بود. یک آن به یاد افتادم دور و برم را نگاه کردم اما او را ندیدم سریع دنبالش رفتم. شاید ۳۰ یا ۴۰ متری بیشتر نرفته بودم که را دیدم که بالای سر نشسته. یکی از گلوله‌های آن اسیر عراقی درست خورده بود به پهلوی قاسم رفتم جلو قمقمه‌اش خشک خشک بود و بیاد حرفش افتادم: که من به آب خوردن نمی‌رسم. :حسن ستاری
🥀 ✨بی قرار عملیات مهمی در پیش بود. باخبر می‌شوند که به دنیا آمده از او می‌خواهند برود مرخصی تا فرزندش را ببیند. ابتدا قبول نمی‌کند و می‌خواهد این آخرین فرصت‌ها را هم از دست ندهد. او را مجبور می‌کند که برود و فرزندش را ببیند. آن روز که آمد ، را ساعت‌ها در آغوش کشید ولی نمی‌دانم چرا او را ؛ من خیلی اصرار کردم اما شاید به خاطر اینکه مِهر در دلش باعث نشود پایش بلغزد و بی‌خیال جبهه شود ، از این کار امتناع می‌کرد. بالا خره در حد یک بوس کوچک با دوربین شکارش کردم. با هر زحمتی که بود بچه را بوسید. اما مثل آدم‌هایی که انگار چیزی گم کرده‌اند ، یک لحظه آرام و قرار نداشت و بلافاصله حرکت کرد. گفت: عملیات سرنوشت سازی در پیش است و به من نیاز دارند ، باید بروم. آن روز ۱۰ روز داشت و وقتی را آوردند ، تازه ۲۰ روزش تمام شده بود. : همسر شهید حجت الله صنعتکار
🥀 ✨اسم اخوی شما هم توی لیست است مشغول کار بودم که سر و کله ا پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی ، تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه ، همه دوستام دارن می‌رون. قبل از اینکه بیاید پیش من ، سراغ همه و رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند. این را که گفت فکری به ذهنم خطور کرد. گفتم: من حرفی ندارم برو. هنوز همه جمله را نگفته بودم که در چشم به هم زدنی بال درآورد و رفت. من که خودم هم نفهمیده بودم چه گفته‌ام. بلافاصله تلفن را برداشتم و شماره را گرفتم و به دوستی که مسئول قسمت فوق بود گفتم: ما دارد می‌آید سراغ شما که اجازه بدهید برود جبهه را بخواه و چون به نرسیده ، بگیر و نگذار به جبهه برود. آن روزها سرمان شلوغ بود. مرتب و می‌آوردند و ما بایستی همه کارهای لازم را انجام میدادیم. بنابراین که موضوع را پیگیری کنم. اتفاقاً چون فردای آن روز هم بایستی برای تشییع پیکر مطهر ۱۶ برنامه‌ریزی میکردیم شب خانه نرفتم و تا صبح بودم. ... ادامه دارد ...
... ادامه قسمت قبل ... ساعت ۸ صبح زنگ زد و گفت: دیشب نیامده؛ گفتم: حتماً با بچه‌ها رفته است بسیج. ظاهراً قانع شد و من هم گوشی را قطع کردم و مشغول کارها شدم. وسط مسیر بودیم که را دیدم ، زد پشت من و گفت: حالا ما را می‌گذاری سر کار!!؟ گفتم: چطور؟ گفت: شما شناسنامه‌اش رو آورد اما سنش که مشکلی نداشت!! گفتم:خب گفت: خب که خب ما هم و رفت... گفتم: کجا ؟ گفت: احتمالاً . چند روزی خانه آفتابی نشدم و به هر کجا زدم که از طریق تلفن و دوستانش پیدایش کنم ، نشد که نشد... چند روز بعد ساعت ۹ صبح و طبق معمول زنگ زدم به تا اسامی که قبلا آورده بودند را بپرسم تا برای برنامه‌ریزی کنیم. مسئول تعاون گوشی را برداشت. بعد از احوالپرسی همیشگی گفتم: اسامی رو بگو که من یادداشت کنم؟ گفت: ا ، ا ، ا ، اسم هم توی لیست است.