برای حرکت فقط منتظر یک اسم رمز بودیم و یک فرمان یا زهرا
فرمانده آمدگفت: سریع به سمت خاکریز دشمن حرکت کنید و صدای تکبیر و #یا_زهرا را یک آن قطع نکنید.
ما هم حرکت کردیم اما دشمن خیلی سریع ما را یافت و #گلوله و #منور بود که بر سر ما میریخت. بچهها سینه خیز حرکت کردند هرچند لحظه #رگبار_زمینی به سوی بچهها میآمد و رزمندهای را هدف قرار میداد نمیدانستیم که این گلولهها از کجا میآید!
حدود ۵۰ متر با خاکریز دشمن فاصله داشتیم. به گودال بزرگی رسیدیم که دیدم یک #ضد_هوایی_چهاررول داخل آن است و با این اسلحه بچهها را زمینی نشانه میرود. مقابلش ایستادم و اسلحهام را به طرفش گرفتم یک #سرباز_جوان_عراقی از پشت ضد هوایی بیرون آمد و در حالی که پارچه سفیدی به دست داشت مرتب التماس میکرد که او را نکشم.
تا به خودم بیایم حدود ۲۰ رزمنده داخل گودال جمع شده و به طرف او نشانه رفته بودند.
در همین حال #شهید_مشاطان رسید و گفت بچهها دست نگه دارید.
من خیلی ناراحت بودم گفتم: او بچههای ما را قتل عام کرده و باید به سزای اعمالش برسد.
اما هر کاری کردیم #مشاتان اجازه نداد و گفت: چون تسلیم شده باید او را به عقب بفرستیم و همین کار را هم کردیم.
من داشتم داخل گودال را میدیدم که پر از پوکه بود. یک آن به یاد #قاسم افتادم دور و برم را نگاه کردم اما او را ندیدم سریع دنبالش رفتم.
شاید ۳۰ یا ۴۰ متری بیشتر نرفته بودم که #پورزشکی را دیدم که بالای سر #قاسم نشسته. یکی از گلولههای آن اسیر عراقی درست خورده بود به پهلوی قاسم
رفتم جلو قمقمهاش خشک خشک بود و بیاد حرفش افتادم: که من به آب خوردن نمیرسم.
#راوی:حسن ستاری
#ماندگار