وقتی سیلی خوردی بگو
یا #زهرا ...💔
وقتی دستتو بستن بگو
یا #علی ...😭
وقتی بی یاور شدی بگو
یا #حسن ...😔
وقتی تشنه شدی بگو
یا #حسین ...😢
وقتی شرمنده شدی بگو
یا #عباس ...😭💔
اما اگه #تشنه شدی #شرمنده شدی بی #یاور شدی دستتو بستن #سیلی هم خوردی اروم بگو امان از دل #زینب...😭💔
بانۅ فداے درد پر دردٺ
.
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽ @modafehh ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
💜🌸به وقت #رمان💜🌸
قسمت #سی_ونهم
سوالی نگاش کردم که گفت:
_منظورم اینه که چرا دارین بهم کمک می کنین،من اصلا قصد ندارم زندگی تونو خراب کنم، اما شما به خاطر من دارین بهترین روزای زندگی تونو که میتونستین کنار کسی که دوستش دارین بگذرونین
دارین صرف من می کنین😟
یه کم نگاهش کردم، این عباس بود،
آره، مثل همیشه هم عطر یاسش رو کنارم حس میکردم،😒
همه چیز که سرجاش بود ..
پس چرا دنیا برام یه جوره دیگه شده بود ..
✨یه رنگ دیگه ..✨
انگار تو این دنیا بجز #عباس و #هدفش به هیچ چیز فکر نمی کردم،
#انگارخودم_دیگه_مهم_نبودم ...
بهم می گفت روزامو با کسی بگذرونم که دوستش دارم ..
مگه من داشتم همین کارو نمی کردم!!😒
دوباره نگاهمو👀 به بیرون کشیدم و
گفتم:
_شما خودخواهین آقای عباس!😒
با تعجب نگاهی بهم انداخت و بعد کمی مکث گفت:
_خودخواه؟!!!😟
هنوز نگاهم به دنیای بیرون از ماشین بود که با دنیای درونم متفاوت بود،
خیلی هم #متفاوت، درون من داشت دنیایی دیگه شکل می گرفت،
دنیایی که خودم هم نمیشناختم،
دنیایی که داشت #مَنیت منو ازم می گرفت ...
- خودخواهین چون فقط خودتونو میبینین، چرا فکر می کنین من آرزویی ندارم،😒منم مثل شما جوون و پر احساسم،... منم عاشق خدام، خدایی که مثل شما بی تاب دیدارشم .. اما ..
سرمو بیشتر به سمت پنجره کشیدم که نبینه اثرات بغض😢 رو تو چشمام
- اما شما دارین به مقصدتون میرسین و منم که قول دادم تمام تلاشمو بکنم تا رسوندن شما به هدفتون،😢ولی شما چی؟! نمی خواین به من تو #رسیدن به این #مقصد کمک کنین ...
کمی مکث کردم بغضِ تو گلوم آزارم میداد:
_شما سختی های راه، گرما، سرما، تشنگی، گرسنگی و زخم و درد جنگ رو تحمل می کنین برای رسیدن به شهادت ..
😢اما من که یه دخترم چی؟!😢
من باید چکار کنم، چجوری آروم کنم این دل بی تابم رو ..کدوم راه رو برم تا به خدا برسم، از کجا برم، راهمو از کجا پیدا کنم ...😒شایدم، شایدم باید برای رسیدن به خدا تنهایی و رنج هایی رو تحمل کنم که میدونم سفید میکنه محاسن یه مرد رو!!
بعد کمی مکث که سعی میکردم بغضِ تو گلوم رو مهار کنم
و از ریزشش روی گونه هام جلوگیری کنم گفتم:
_غم انگیزه آقای عباس، نه!.. #شهادت مردایی که #میرن و #خانواده هایی که #می_مونن و
#هرروز_بایاداونا_شهیدمیشن ...😣
#ادامه_دارد...
📚 @modafehh
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💜🌸به وقت #رمان 💜🌸
قسمت #هشتاد (قسمت آخــــــــر)
چشمامو باز کردم،
همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..
خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود ..
بلند شدم نشستم،
صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد ..
دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود ..😢😣
دستام میلرزید ..
دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم ..😰
یازینب .. یازینب ..
زدم زیر گریه ..😫😭
فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم ..
یازینب ...😩😭
فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید ..
👣آخ عباس .... عباس....👣
.
.
وای که چه کابوس وحشتناکی بود ..
بلند شدم و ✨وضو✨ گرفتم ..
به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود ..
سجاده ام رو پهن کردم ..
چادرمو سر کردم و ایستادم ..
خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم،
دو رکعت🌟 "نماز شفع" 🌟میخونم قربه الی الله ..
دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..
تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن ..😭
بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ...
سلام نماز رو دادم،
باز پیشونیم بهونه ی ⭐️مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم
که سجده شکر بجا بیارم ..
اما نمیشد،
گریه امان شکر گذاری نمیداد..😭
خدایا، خدا جونم، منو ببخش،
من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی ..😖
خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو ..😭
چون بوی تو رو میداد .. 😭
چون با دیدنش یادِ تو می افتادم ..😭
خدایا من دنبال تو ام ..😩😭
خدایا رسیدن به تو چقدر سخته..
چقدر سخت ..😖😭
باید از #عباس های وجودم بگذرم ..
باید از تمام #دلبستگیام به این دنیا بگذرم ..
خدایا ..😫
خدایا من از عباسم گذشتم ..😭😖
🔥تو ام از گناهای من بگذر یا الله ..💦
شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن ..😭🙏
چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو #وقت_سحر ..
🙏خدایا من از او گذشتم....
تو نیز از گناهانم درگذر....🙏
🌷پـــــایــــان🌷
🇮🇷پیشکش به تمامی.... شهدای عزیز مدافع حرم
🇮🇷تقدیم به.... عاطفه ها و معصومه های سرزمینم، #شیرزنان_فداکار و #شهدای_زنده
📚 @modafehh
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💛💚💛💚💛💚💛💚
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨شهید بابایی دانشگاه سیار بود
#حاجعلیسیفی سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی #شهیدعباسبابایی آمده بود قزوین ، گوشه دنج در کنار مزار شهید نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی برنمیداشت.از اصفهان آمده بود ، ۸۵ سال داشت. باید زیر بازوهای پیرمرد را میگرفتند تا حرکت کند. میگفت من عاشق بابایی هستم ، تا دو سال پیش هر دو ماه یک بار از اصفهان میآمدم سر مزارش و با او درد و دل و گفتگو میکردم. اما دو سال است توان مسافرت ندارم باید کسی باشد تا با او بیایم.با خودم #عهد کردم تا زمانی که خدا عمر داد هر سال حداقل سالگرد شهید در کنارش باشم.
میگفت:« این عکس را زیر #نخلهایفاو گرفتیم آن روزها ما در #قرارگاهخاتم بودیم من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمانها اما هر وقت میآمد پایین به من سر میزد ، کنارم مینشست یک لقمه نان خالی آن هم نان خشک را سرپایی میخورد و میرفت.
میگفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور!
اما میگفت: بچهها توی جبههها خیلییهاشان همین نان خشک را هم به زور گیر میآورند و میخورند.»
یک روز که آمد ، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه لباسهایش گلی شده بود، هر کاری کردم لباسهایش را درآورد تا برایش بشورم قبول نکرد .
میگفت: افراد باید کارهاشان را خودشان انجام دهند.
هر وقت اسم #امام میآمد ، #عباس تمام بدنش میلرزید. جانش را برای #امام و #اسلام میداد.
او همه چیزش درس بود؛
از حرف زدن تا غذا خوردنش ، رفتارش با بقیه بچهها؛
#عباس یک دانشگاه بود؛
یک دانشگاه سیار برای همه
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨پای برهنه در میان عزاداران
به خاطر دارم در یکی از روزهای #ماه_محرم همراه #عباس و چند تن از #خلبانان ماموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلوی ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند.
#عباس به راننده گفت: پیاده میرویم شما بقیه بچهها را برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش میرسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف #دسته_عزاداران
بر سرعت قدمهایمان افزودیم پرچمهای عزا از دور پیدا بود ، دقت کردم دریافتم که هرچه به جمعیت نزدیکتر میشویم ، چهره عباس برافروختهتر میشود. در حال پیش رفتن بودیم که لحظهای سرم را برگرداندم ، دیدم عباس کنارم نیست! وقتی برگشتم ،
دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است؛
ایستادم و نگاهش کردم او به آرامی پوتین و جورابهایش را از پا درآورد ، در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک میشد.
از من فاصله گرفت بیاختیار محو تماشای او بودم ، سعی داشت به میان جمعیت برود.
او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدای زیبایش نوحه میخواند و جمعیت سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه میرفتند.من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری میکنند ولی ندیده بودند که #فرمانده_پایگاهی با #پای_برهنه در میان سربازان و پرسنل ، عزاداری و نوحه خوانی کند.
#راوی: سرهنگ خلبان ، فضل الله جاویدنیا
#ماندگاران
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨دیدار با عزیزترین دنیا
آن روز #عباس را دیدم پر از شوق و ذوق بود. صورتش از خوشحالی برافروخته شده بود دلیل خوشحالیاش را پرسیدم.
گفت: امروز با عزیزترین کس دنیا دیدار دارم.
بعد از دیدار با #حضرت_امام شور و حال عجیبی پیدا کرده بود طوری که دیدار امام برای تمام عمرش سرمایهای شد و تا آخرین لحظات زندگی از آن لحظه و آن روز بیاد ماندنی به عنوان شیرینترین روز حیات خود نام میبرد.
#شهید_بابایی در طول سالهای دفاع مقدس با روحیه شهادت طلبی ، تلاش و ایثاری که داشت با بیش از #سه_هزار__ساعت_پرواز با انواع هواپیماهای جنگی قسمت اعظم عمر خویش را در طول این سالها یا در پروازهای عملیاتی و یا در چهره و هیبت یک بسیجی متواضع در قرارگاهها و جبهههای غرب و جنوب کشور گذراند.
او چهره آشنای #بسیجیان و یار وفادار فرماندهان قرارگاه عملیاتی بود. چهرهای که با بردن نامش لرزه بر اندام دشمن میافتاد.
#راوی: صدیقه حکمت همسر شهید بابایی
#ماندگاران