﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_پانزدهم
《 من شوهرش هستم 》
🖇ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشمهای پف کرده ... از نگاهش خون میبارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست علی ...😖😖
⭕️بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ...
🔸- تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی❓ ...
از نعره های پدرم🗣، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...👧😭
🔹علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق❓ ...
قلبـــ❤️ــم توی دهنم میزد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... ⚡️⚡️
🔸علی همونطور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید ...🗣🗣
- این سوال مسخره چیه❓ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟...💛
همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد😡 ...
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...✨✨
🔹از شدت عصبانیت😖، رگ پیشونی پدرم میپرید ... چشمهاش داشت از حدقه بیرون میزد ... لابد بعدش هم میخوای بفرستیش دانشگاه❓ ...
✍ ادامه دارد ...
@modafehh
•┈┈•✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈•
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻
👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟
ــ~~~~~~~~~~~~~
✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان #گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣
#امتحان_خدا؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ...
- آقا ما تقلب کردیم ...😥
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢
چرخیدم سمت مدیر ...
- ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒
- آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️
.
#ادامه_دارد...🍃
@modafehh
•|کانالرسمیشهیدحاجحمید سیاهکالی مرادی |•
#داستان_تمام_زندگی_من #قسمت_چهاردهم اوه اوه ... خانم رو نگاه کن ... خوبه عکس های کنار دریات رو خود
#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_پانزدهم
باورم نمی شد ... تازه تمام اون کارها، حرف ها و رفتارهاش برام مفهوم پیدا کرده بود ... تازه قسمت های گمشده این پازل رو پیدا کرده بودم ...
و بدتر از همه ... به گذشته من هم اهانت کرد ... شاید جامعه ما، از هر حیث آزاد بود ... اما در بین ما هم هنجارهای اخلاقی وجود داشت ... هنجارهایی که من به تک تکش پایبند بودم...
با صدای بلند وسط خونه گریه می کردم ... به حدی دلم سوخته بود و شخصیتم شکسته شده بود که خارج از تحمل من بود...
گریه می کردم و با خدا حرف می زدم ...
خدایا! من غریبم ... تنها توی کشوری که هیچ جایی برای رفتن ندارم ...... اسیر دست آدمی که بویی از محبت و انسانیت نبرده ...
خدایا! تو رو به عزیزترین و پاک ترین بندگانت قسم میدم؛ کمکم کن... کمی آروم تر شدم . اومدم از جا بلند بشم که درد شدیدی توی شکمم پیچید ... اونقدر که قدرت تكان خوردن رو ازم گرفت ... به زحمت خودم رو به تلفن رسوندم ...... هر چقدر به متین زنگ زدم جواب نداد ..... چاره ای نبود .... به پدرش زنگ زدم
پدر و مادرش سراسیمه اومدن ..... با زحمت لباس کمکم کردن، پوشیدم و رفتیم بیمارستان...
بعد از معانیه ... دکتر با لبخند گفت...
ماه های اول بارداری واقعا مهمه ..... باید خیلی مراقبش باشید ...... استرس و ناراحتی اصلا خوب نیست ... البته همین شوک و فشار باعث شده زودتر متوجه بارداری بشیم... پس از این فرصت استفاده کنید و... پدر و مادر متین خیلی خوشحال شدن ... اما من، نه ... بهتره بگم بیشتر گیج بودم ... من عاشق بچه بودم ولی اضافه شدن به بچه به زندگی ما فقط شرایط رو بدتر می کرد ...
حدود ساعت ۱ بود که رسیدیم خونه ... در رو که باز کردم، متین با صدای بلند گفت ...
وقتی مودبانه میگم فاحشه ای بهت برمی خوره ...
ادامه دارد...
@modafehh
#داستان_فرار_از_جهنم
#قسمت_پانزدهم
- تو کجا رو داری که بری؟ هر وقت عقل برگشت توی سرت برگرد پیش خودمون... بین ما همیشه واسه تو جا
په یوه
اینو گفت. سوار ماشینش شد و رفت....
رفتم متل ... دست کردم توی ساکم دیدم یه بسته پول با دو تا جمله روی یه تکه کاغذ توشه... این پول ها از
راه حلال و کار درسته استنلی. خرج خلاف و موادش نکن...
گریه ام گرفت. دستخط حنیف بود. به دیوار تکیه دادم و با صدای بلند گریه کردم. فردا زدم بیرون دنبال کار هر جا می رفتم کسی حاضر نمی شد بهم کار بده.... بعد از کلی گشتن بالاخره توی یه رستوران به عنوان
به گارسن، به کار نیمه وقت پیدا کردم. رستوران کوچیکی بود و حقوقش
خیلی کم بود...
به اتاق هم اجاره کردم... هفته ای ۳۵ دلار به هر سختی و جون کندنی بود داشتم زندگیم رو می کردم که سر و کله چند تا از بچه های قدیم پیدا شد... صاحب رستوران وقتی فهمید قبلا عضو به باند قاچاق بودم و زندان رفتم. با ترس عجیبی بهم زل زده بود... یه کم که نگاهش کردم منظورش رو فهمیدم...
جز باقی مونده پول های حنیف، پس اندازی نداشتم... بیشتر اونها هم پای دو هفته اخر اجاره خونه رفت... بعد از
چند وقت گشتن توی خیابون، رفتم سراغ ویل... پیدا کردن شون سخت نبود... تا چشمش به من افتاد، پرید
بغلم کرد و گفت... مرد من، می دونستم بالاخره برمی گردی پیش ما... اینجا خونه توئه. ما هم خانواده ات.....
ادامه دارد . . .
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_پانزدهـم
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یهکم از من
یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت پس
معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود. ارمیا به ظاهر
لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس
آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید
جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود
که این سر و صدا هم او را هوشیار
نمیکرد.
تلفنش را برداشت و به حیاط کوچک
خانهی محبوبه خانم رفت. همیشه
وقتی همه دور هم جمع میشدند، به
خانهی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر
بود. این خواستهی خود محبوبه خانم
بود!
او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده
میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه
بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل
خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر
کرد:
_راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!
شرمنده ی شما و آیه خانم، به محض
اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد. مسیح اخم کرد
و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی
فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی
یوسف زد و پیام را نشانش داد، آخر
چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه
خودش را کمی جمع تر کرد.
ارمیاچشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر
وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه
بازم سه سال طول بکشه!
ایه بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟؟
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت
او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و
بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام
کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم
باش!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_پانزدهم
ارمیا:تو هم مواظب خودت و دخترم باش.
آیه: باشه.خداحافظ
ارمیا:خداخافظت عزیزم.
************************
چهارده روز بعد بود که ارمیا بازگشت. حاج علی دستانش را فشرد و در آغوشش گرفت: خسته نباشی مومن خدا!
ارمیا خندید: مونده نباشی مرِد خدا!
زینب سادات به آغوشش رفت و آیه به یاِد ارمیای از سوریه برگشته افتاد.
همان شبی که زینب سادات از خواب بیدار شد و بابا بابا میکرد. همان شب که اولین بار بود که در خانه ماند...
زینب سادات که در آغوش پدر به خواب رفت. ارمیا از جمع عذرخواهی کرد و به اتاق رفت.
خیلی بیشتر از خیلی خسته بود. خدارا شکر کرد که آینده، پنجشنبه و جمعه است و می تواند استراحت کند. پاهایش دو روز از بس داخل پوتین و چکمه بود، ورم کرده و دردناک بود. فشاری که راه رفتن و ایستادن طولانی مدت آن هم در ِگل و لای، به کمرش آورده بود،آن را دردناک کرده بود. آنقدر خسته بود که به دقیقه نکشیده روی زمین بدوِن زیر انداز خوابش برد.
آیه که به اتاق آمد، دلش لرزید از این مظلومیت خاموش. آیه این مرد را دیگر خوب میشناخت. مظلوم بود و آرام. اهِل خانه و زندگی. همسر و
فرزندش همیشه اولویت اولش بودند. تمام زندگی اش در آن دو خالصه َ میشد. آیه این مرد را خوب میفهمید. این مرد ، مرِد این روزهای آیه بود.
(دوستت دارم با همه سختی ها. دوستت دارم با همه اختالف نظر ها.
دوستت دارم با همه نداشته ها. دوستت دارم...)
آیه پتوی سبکی روی همسرش انداخت. لبخندی به پدرانه های ارمیا زد که دخترش را روی رختخواب خوابانده و خودش روی زمین بدون حتی
بالشی زیر سر
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
نوشته:عذراخوئینی.
#قسمت_پانزدهم
هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدام کرد
_خانم عباسی گفت تصمیمت قطعی شد زودتراطلاع بده تا اسمت تولیست نوشته بشه.سرم روبه تاییدحرفش تکون دادم،باید اول مادرم رودرجریان میذاشتم هرچندمطمئن بودم راضی نمیشد اسم راهیان نور روبارهاشنیده بودم اماتاحالابرام پیش نیومده بودبه همچین سفری برم،یعنی واقعاشهدامنوطلبیده بودند؟من که چیزی درموردشون نمی دونستم تنهاشهیدی که می شناختم پدرسیدبود.
داشت بارون می اومد نفس عمیق کشیدم تاازاین طراوت وپاکی لذت ببرم یکی ازدوستای دوران دبیرستانم رودیدم ازماشین مدل بالاش پیاده شد بایاداوری گذشته اعصابم بهم ریخت.بخاطررفاقت ازدرس وزندگیم میزدم تاکنارشون باشم امادرست ازهمون ادماضربه خوردم بهترین لحظاتم به پوچی گذشت
اولش منونشناخت همش می پرسیدگلاره خودتی؟.نگاهش به ظاهرم بوداصلاباورش نمی شد.
_اگه بابات پولدارنبودمی گفتم حتماجایی استخدام شدی که تغییرلباس دادی.راستی هنوزهم ترس ازرانندگی داری؟!.خندش بیشترحرصم رودراورد ولی سعی می کردم اروم باشم ای کاش حداقل می گفت خودش باعث این ترسم شده!.توتصادفی که چندسال پیش داشتم مقصربود.بعدازاون دیگه پشت فرمان نرفتم!.
جلوی اولین تاکسی روگرفتم وسوارشدم تاکی می خواستم ازگذشتم فرارکنم بلاخره بخشی از زندگیم بودبایدکنارمی اومدم نه اینکه خودم روعذاب بدم گوشیم زنگ خورد کیفم رو زیرو روکردم تاتونستم پیداکنم بادیدن اسم لیلا مرددموندم! تماس رفت روپیغامگیر._سلام گلاره جان من جلوی درخونتونم بایدباهم حرف بزنیم.فقط اگه میشه زودبیا!.
دلهره به جونم افتاداضطرابم بیشترشد.نزدیک خیابونمون بخاطرتصادف ترافیک شده بود کرایه روحساب کردم وپیاده شدم وبقیه مسیررودویدم به کوچه که رسیدم دیگه نایی برام نمونده بود....
چایی رومقابلش گذاشتم وکنارش نشستم لبخندی زدوتشکرکرد چندلحظه ای به سکوت گذشت انگارهیچ کدوم تمایلی به حرف زدن نداشتیم دل تودلم نبودهمش می ترسیدم چیزی شده باشه!.
بلاخره خودش سکوت روشکست وگفت:_همون شبی که نذری داشتیم فرداش محسن می خواست راهی سفربشه البته مامانم اطلاع نداشت قراربودموقع رفتنش بگیم!. حرفش روقطع کردم وعجولانه گفتم:_کجامی خواست بره؟!.
_سوریه برای دفاع ازحرم،خیلی وقت بوداین تصمیم روداشت چندباری هم سفرش جورنشد!.
کاملاگیج شدم اخه توسوریه جنگ بود.
_بعداینکه توباعجله رفتی محسن خیلی گرفته بنظرمی رسید سوال پیچش کردم اولش طفره رفت امابعدش بهم گفت ناخواسته باعث شده دلت بشکنه!می گفت صبرنکردی تا حرف هاش رو کامل گوش کنی.تاحالااینطوری ندیده بودمش اصلااروم وقرار نداشت!.نمی دونم چی بهت گفته فقط ازت می خوام حلالش کنی.
باچشمانی گردشده بهش خیره شده بودم هضم چیزهایی که شنیدم برام سخت بود دلم گواهی خبربدی میداد....
🌱@modafehh
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پانزدهم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد
splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_پانزدهم
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک
کنم. قول می دهم خانة خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا
صبح گریه کرد، احساس و علاقة مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفة من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم. به همین خاطر هر صبح، تا از خواب بیدار می شدم، قبل از هر چیز گوشة پردة اتاقم را کنار می زدم. اگر لوله ای که بعد از روشن شدن تنور روی دودکش تنور می گذاشتیم، پای دیوار بود، خوشحال می شدم و می فهمیدم هنوز مادرشوهرم بیدار نشده، اما اگر دودکش روی تنور بود، عزا می گرفتم. وامصیبتا بود.(پایان فصل هفتم)
#ادامه_دارد