#داستان_تمام_زندگی_من
#قسمت_سی_پنج
-خانم کوتزینگه ... شاید درخواست عجیبی باشه ... اما ... خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم ... به نظرتون ممکنه؟ حسابی تعجب کردم ...
پسر من رو؟... بله. البته اگر عجیب نباشه...
چرا؟... چند لحظه مکث کرد...
-هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست ... اما من به شما علاقه مند شدم ...
بدجور شوکه شدم ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم ... همون طور توی در خشکم زده بود...
یه دستی به سرش کشید و بلند شد ...
از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم... واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید ... و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد...
-اقای هیتروش ... علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم ... بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم ... زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه ... و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید ...... ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم . این رو گفتم و از دفترش خارج شدم ... چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد ... انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود ... به خصوص روز تولدم ... وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود ... و یه برگه...
اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم...
با عصبانیت رفتم توی اتاقش ... در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو ... صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود
داشت نماز می خوند..
بی صدا ایستادم یه گوشه ... نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت...
ادامه دارد . . .
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_پنـج
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن
را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر
شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها
شدند. دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک
کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در
بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق
رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به
خانم موسوی که کار سختی بود و زینب
به سختی از اتفاقی که افتاده بود
ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و
اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه
ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق
نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد
همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه
سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای
کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و
منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری
ندارم!
آیه ادامه داد:
مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم
اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد
جمع شد. دکتر مشفق کلافه دستش را
روی صورتش کشید و ادامه داد..
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان
بیشتری میخواد!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_سی_پنج
زهره که با لیوان آب آمد، صداها خاموش شد و بعد از دقایقی شدت بیشتری گرفت.
زهرا مادر را دید که بر سر میزند. به سمت مادر دوید و نگاهش که به سمت مردها رفت، خشکش زد. مسلم پسر عموی پدرش، روی زمین غرق
در خون، افتاده بود.
همه چیز به سرعت پیش رفت. دعوا ها و کش مکش ها. خون خواهی شهاب و خواهرش هایش. پدرش که ایستاد و گفت، خون بس میدهد.
نگاه نگران مادر روی زهره که همه میدانستند چشم شهاب دنبال او بوده و هنوز هم هست.
گریه های زهره که نشان کرده ی احمد پسر عمو غفار بود. شهابی که فردا برای بردن خون بس می آمد.
یک هفته از مرگ مسلم گذشته بود و فردا قرار بود، خون بس را تحویل دهند. همه از گریه های زهره عاصی شده بودند. همان موقع بود که
احمد با پدرش آمدند. احمد به شهر رفته بود برای فروش خرماها و تازه به روستا رسیده بود که خبر را شنید و سراسیمه خود را به خانه نامزدش رساند.
غفار رو به کمال، پدر زهرا کرد: ما حرف زدیم، قول و قرار گذاشتیم. گفتی بعد ازدواج زهرا، گفتیم چشم!این چه معرکه ایه که گرفتید؟
کمال دستی به سبیلش کشید: معرکه نیست. شهاب گفته خون بس!همه هم میدونن از خیلی سال پیش زهره رو میخواست اما مادرش نذاشت و از طایفه خودش براش زن گرفت. یا باید جونمو بدم یا دخترمو.
غفار: زهرا رو بده!اون که نشون کرده نیست
کمال: فردا بیاد، خودش انتخاب میکنه.
غفار: اما زهره عروس منه!
کمال غرید: عروس عروس نکن!دختر منه هنوز!هر کی رو فردا انتخاب کرد ، میبره.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_سی_پنج
احسان همینطور که آزمایش را ُمهر میزد، نگاهی به زهرا خانم کرد،دفترچه را مقابلش گذاشت و گفت: چکاب کامل براتون نوشتم. سنو هم
نوشتم. اگه جایی آشنا ندارید، هماهنگ میکنم بیاید بیمارستانی که هستم، کارهاتون سریع انجام بشه.
زهرا خانم گفت: خیر ببینی مادر. هر وقت بهم بگی، میام.
احسان لبخند زد: چشم! حالا هم در خدمت شما هستم. بفرمایید امرتون رو.
زهرا خانم: بخاطر حرف های دیروز اومد.
احسان شرمنده سر به زیر انداخت: من واقعا شرمنده ام! نمیدونم چطور معذرت خواهی کنم.
زهرا خانم لبخندی زد و گفت: نیومدم شرمنده ات کنم. اومدم برات از کسی بگم که شبیه تو نبود، اما دردی مثل تو داشت. ارمیای من، پسر عزیز من، مرد تنهای من. ارمیا هم درد بی پدری کشید، درد بی مادری کشید. حتی عاشق شد و بهش بی احترامی کردن! درد ارمیا، خیلی بیشتر از تو بود، خیلی بیشتر از ایلیا و زینب سادات بود.
نام زینب سادات دل احسان را لرزاند.
زهرا خانم ادامه داد: درد ندونستن اینکه کی هستی و چرا نخواستنت، خیلی بیشتر از دردی هست که تو تجربه کردی. اما ارمیا نشکست! خم
شد، اما نشکست. به خدا ایمان پیدا کرد و روز به روز خودش رو بیشتر بالا کشید. فخرالسادات، مادر سیدمهدی، مادر شد براش. مادری کرد
بدون مادر بودن. مهر ریخت بدون زاییدن. مادر شدن و مادری کردن، به محرم بودن و نبودن نیست پسرم! رها خیلی وقته تو رو پسر خودش
میدونه. رها برات نگرانی هاشو خرج میکنه! برات دلواپس میشه! تو رو جدا از پسرهاش نمیدونه! با خیال راحت دل بده به مادرانه هاش. این مادرانه هارو سالهاست که برات داره. این مادرانه هارو بی منت خرجت....
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_سی_پنج
اسلحه را گرفتم روبه رویشان که یک دفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایة این طرفی مان، آقای عسگری، است
که خانمش پا به ماه بود. آن قدر خوشحال شدم که از همان بالای پشت بام صدایش کردم وگفتم: «آقای عسگری شمایید؟!» بعد دویدم و در را باز کردم.
آقای عسگری، که مرد محجوب و سربه زیری بود، عادت داشت وقتی زنگ می زد، چند قدمی از در فاصله می گرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در می رسیدم، صدای مرا نمی شنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان می کرد.(پایان فصل یازدهم)
فصل دوازدهم
کمی بعد، از آن خانه اسباب کشی کردیم و خانة دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانة جدید بودیم، آن قدر حال معصومه بد شد، که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان. صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچة کوچک از این طرف به آن طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم. صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود. خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می آمد و بهانه می گرفت. می خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسة داروهایش را گرفته بودم، با آن دست خدیجه را می کشیدم و با دندان هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل. در باز نمی شد. دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی شد. انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانة همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زن همسایه بچه ها را گرفت. دویدم سر خیابان. هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمی کرد. آن موقع خیابان هنرستان از خیابان های خلوت و کم رفت و آمد شهر بود. از آنجا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم. از آرامگاه تا خیابان خواجه رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی توانستم حتی یک قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب کشی و شب نخوابی و مریضی معصومه، و از آن طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: «من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.»
سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت. شماره گرفت و گفت: «آقای ابراهیمی! خانمتان جلوی در با شما کار دارند.»
صمد آن قدر بلند حرف می زد که من از آنجایی که ایستاده بودم صدایش را می شنیدم.
می گفت: «خانم من؟! اشتباه نمی کنید؟! من الان خانم و بچه ها را رساندم خانه.»
رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: «آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.»
کمی بعد صمد آمد. قیافه ام را که دید، بدون سلام و احوال پرسی گفت: «چی شده؟! بچه ها خوب اند؟! خودت خوبی؟!»
گفتم: «همه خوبیم. چیزی نشده. فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی شود رفت تو.»
کمی خیالش راحت شد. گفت: «الان می آیم. چند دقیقه صبر کن.»
رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود،
روشن کرد. صمد جلو نشست و من عقب.
ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید: «بچه ها را چه کار کردی؟!»
گفتم: «خانة همسایه اند.»
ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را در آورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم: «آقا! خیر ببینید. تورا به خدا شما هم بروید. شاید کسی توباشد.»
سربازپایش را گذاشت روی دستگیرة در و بالا کشید.رفت روی لبة دیوار از آنجا پرید توی حیاط. کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت: «هیچ کس تو نیست. دزدها از پشت بام آمده اند و رفته اند.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi