📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_شصت_شش
خونه ی ما رنگ و بوی زندگی بگیره، بذارید ما هم صدای خنده ی بچه توی خونه مون بپیچه؛
دوتا اتاق هست، یکی برای خانوما یکی برای
آقایون، اگه تعدادتون خیلی هم زیاد باشه، زنا تو اتاقا، مردا تو پذیرایی!
خونه ی ما رو قابل بدونید!
آیه لبخند زد به روی زن مقابلش:
_نمیخوایم مزاحمتون بشیم!
حاج خانم: شما مراحمید، بمونید!
سایه مداخله کرد:
_به شرطی که ما رو مثل دخترتون بدونید، نمیخوایم سربار باشیم!
آیه توبیخگرانه صدایش کرد:
_سایه!
سایه: حاج خانوم نمیذاره ما بریم، بهتره تعارف نکنیم!
آیه: اونوقت تو از کجا فهمیدی؟
سایه پشت چشم نازک کرد:
_ایش... جاری بازی در نیار!
آیه: مثل اینکه باید به دکتر صدر بگم، زیادی دکتر شدی و پیشبینی میکنی؟!
سایه: نه بابا... پیشبینی کجا بود؟
ُ که وآیه از سایه رو برگرداند و به حاج خانم گفت:
_ببخشیدش، خیلی تعارف هم سرش نمیشه، آخه با تنها کسایی که معاشرت داره ما هستیم
که با هم بی تعارفیم، اینه که عادت کرده!
حاج خانم: پس خوبه، بی تعارف آشپزخونه مال سایه جان!
سایه آه از نهادش بلند شد:
_زحمت نمیدیما، بریم هتلی جایی... نه آیه؟
آیه و حاج خانوم به قیافه ی سایه میخندیدند که صدای یاالله گفتن محمد آمد.
سایه به سمت شوهرش دوید: ......
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_شصت_شش
رها مشغول آماده کردن شام بود. احسان، مشغوِل سر و کله زدن با مهدی و محسن بود. صدراِ هنوز نیامده بود. صدای احسان از دِم درآشپزخانه آمد: چکار میکنی رهایی؟
رها با لبخند به او نگاه کرد: برات کشک بادمجون درست میکنم!
صدای مهدی و محسن آمد: آخ جون کشک بادمجون.
رها خنده ی ریزی کرد و رو به احسان گفت: نزدیِک بیست ساله عروس این خانواده ام، هنوز نفهمیدم راز این عشِق کش ِک بادمجون بودن خاندان زند چیه؟
احسان روی صندلی میز غذاخوری کوچک آشپزخانه نشست: اگه فهمیدی به منم بگو. جای امیر خالی، کاش میومد. از وقتی شیدا رفته، خیلی افسرده شده.
رها روبروی احسان نشست: فهمیدی کدوم کشور رفته؟
احسان چهره اش متفکر و پر اندوه بود: دنبالش نمیگردم. از بابا طلاق گرفته بود، منو چرا ول کرد؟الانم که بدون اینکه به من بگه رفت. گاهی
شک میکنم این زن واقعا منو به دنیا آورده؟ چرا هیچ احساسی به من نداره؟ هیچ وقت نداشت. انگار مادری بلد نبود. یا شایدم دوست نداشت
بلد باشه.
رها سعی کرد آرامش کند: شیدا دوستت داشت. فقط نمیتونست از خودش بگذره!
احسان: پس چرا تو از خودت گذشتی؟نه بخاطر بچه خودت!بخاطر مهدی از خودت گذشتی!
رها: من تقدیر خودم رو پذیرفتم!
احسان: چرا شیدا از خودش نگذشت؟
رها: این انتظار زیادیه احسان! اون آرزوهای زیادی داشت.
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت_شش
زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو.
حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته.
حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید.
شرمنده ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت.
حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود.
زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها منتظرتن.
زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش.
******
سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی
نشستند.
چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد.
ایلیا گفت: خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟
زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: ببخشید.
حالم خوب نبود.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_شصت_شش
یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام را که دید، گفت: «این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جون، درد بی درمان نداده، نعمت داده. باید شکرانه اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید، می خواهیم جشن بگیریم.»
خودش لباس بچه ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت: «تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار.»
اصلاً باورکردنی نبود. صمدی که هیچ وقت دست بچه هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد، حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار. هر چند بی حوصله بودم، اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید؛ آن هم به سلیقة خود بچه ها. هر چه می گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد، می گفت:
کارت نباشد، بگذار بچه ها شاد باشند. می خواهیم جشن بگیریم.» آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینة نخودی و سفید.
وقتی رسیدیم خانه، دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را به ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند. بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند، همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان، خوابشان برد.
فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت، حس قشنگی داشتم. فکر می کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته
بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست، بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: «به به قدم خانم! چه بوی خوبی راه انداخته ای.»
خندیدم و گفتم: «آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.»
بلند شد و گفت: «این قدر خوبی که امام رضا(ع) می طلبدت دیگر.»
با تعجب نگاهش کردم. با ناباوری پرسیدم: «می خواهیم برویم مشهد؟!»
همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد. گفت: «می خواهید بروید مشهد؟!»
آمدم توی هال و گفتم: «تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.»
سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: «امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.»
گفتم: «پس تو چی؟!»
موهای سمیه را بوسید و گفت: «نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه.»
گفتم: «نمی روم. یا با هم برویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه ها بروم.»
سمیه را زمین گذاشت و گفت: «اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را
نوشته ام، باید بروی. برای روحیه ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.»
گفتم: «شینا که نمی تواند بیاید. خودت که می دانی از وقتی سکته کرده، مسافرت برایش سخت شده. به زور تا همدان می آید. آن وقت این همه راه! نه، شینا نه.»
گفت: «پس می گویم مادرم باهات بیاید. این طوری دست تنها هم نیستی.»
گفتم: «ولی چه خوب می شد خودت می آمدی.»
گفت: «زیارت سعادت و لیاقت می خواهد که من ندارم. خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع) بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن.»
گفتم: «شانس ما را می بینی، حالا هم که تو همدانی، من باید بروم.»
یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت: «راست می گویی ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من...
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi