📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_نــود_شش
غذا میپخت؛ باید به حاجی یوسفی کمک میکرد! چرا اینقدر درد داشت؟ چه شد آن روز در کوچه؟
ناله ای از دهانش بیرون آمد که صدای زنی را شنید:
_مریم جون، به هوش اومدی عزیزم؟ درد داری؟
مریم به سختی گفت:
_آب...
خودش هم نفهمید که صدایش را شنیده و فهمیده بود چه میگوید یا نه اما چند قطره آب در دهانش ریخته شد.
هوشیاری اش بالاتر می آمد و دهنش به کار افتاده بود. سعی میکرد با بیحالی کنار بیاید و زودتر هوشیار شود. به سختی مغزش را بیدار نگه داشته و سعی میکرد موتورآن را روشن کند.
مریم: تو کی هستی؟
-من سایه ام! منو یادت میاد؟
مریم: سایه؟
ُ _آره! خونه حاج آقا یوسفی؛ اون شب تب کرده بودی، برات سرم کردم، یادت میاد؟
مریم: یادمه، چیشده؟ چرا چشمام بسته ست؟
_الام دکتر میاد باهات صحبت میکنه!
مریم: درد دارم!
_الان بهشون میگم!
صدای پا آمد و بعد دری که باز و بسته شد. خدایا چه شد؟ ذهنش بهترفعالیت میکرد و خاطرات به ذهنش میآمد. زنانی که به او حمله کردند،
حرف هایشان، کتک هایی که خورده بود و در آخر دستی که موهایش را کشید و چیزی که بر صورتش ریخته شد و سوزش عجیب صورتش...
خدایا...
چه بر سرش آمده بود؟
⏪ #ادامہ_دارد...
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_نود_شش
رها از کنار زینب بلند شد و مقابل احسان ایستاد: این آرام بخشو بدید بخوره، چند ساعت بخوابه بهتر میشه.
رها موشکافانه گفت: تو برای چی آرام بخش همراهت داری؟
احسان لبخند پر دردی زد: آرامش که بره، آرام بخش میاد.
احسان رفت و کنار صدرا نشست.
همه منتظر بودند زینب سادات به خواب برود تا بفهمند چه اتفاقی افتاده است.همه منتظر آیه بودند. آیه ای که دخترکش را خواب میکرد. عزیز
کرده ارمیا و عزیز دِل سیدمهدی.
آیه از اتاق بیرون آمد. هنوز چادر مشکی به سر داشت.کنار رها و مقابل صدرا نشست.
آیه لبش را تر کرد و گفت: ببخشید بی موقع و اینجوری اومدیم.
رها دستش را گرفت: این چه حرفیه؟بگو چی شده؟زینب چرا اینجوری شده؟
آیه آه کشید: نمیدونم چی شده اما هر چی هست بخاطر حرفای محمدصادقه.
مهدی گفت: میدونستم اذیتش میکنه!لعنتی!
نگاه آیه و رها و صدرا روی مهدی نشست. صدرا پرسید: تو چیزی میدونی؟
مهدی نگاهی به محسن کرد. انگار دو دل بودند. آیه گفت: اگه چیزی میدونید بگید.
محسن گفت: اون روز که خونتون بودیم اتفاق افتاد.
آیه هفته قبل را به یاد داشت. زینب به بهانه درس، از اتاقش بیرون نیامده بود.
رها محتاطانه پرسید: خب؟
مهدی: ایلیا شنید که دعوا میکردن.
آیه: نفهمید چرا دعوا میکردن؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_نود_شش
زینب سادات گفت: نمی خواستم مزاحمتون بشم دیگه!
حس شیرینی در جان احسان پیچید: قرار تا آخر عمر مزاحم همدیگه باشیم و این مزاحمت از دیشب که قبولم کردید شروع شده، پس خوش
باشید و دل من هم خوش کنید.
زینب سادات لبخند محجوبی زد و احسان نگاهش را به سختی از صورتش دور کرد.دلش را این همه حجب و حیا می برد.
بانو! جواب صبر و قدم گذاشتن در راه خدا اگر چون تویی باشد، پس بهشت چه زیباست! تو که خنده هایت رحمت خداست! تو از بهشت آمده ای یا بهشت را از روی تو ساخته اند؟ هر چه باشد، شبیه توست و تو بهترین پاداش صبر در راه خدایی!
زینب سادات بیشتر با غذایش بازی می کرد. احسان کمی او را به حال خود رها کرد اما خیلی نتوانست تحمل کند و گفت: غذاتون رو دوست
ندارید، بگم عوض کنن!؟
زینب سادات: نه ممنون. خوبه.
احسان: پس چرا نمی خورید؟
زینب سادات: فکرم درگیر هستش، شما بفرمایید.
و قاشقی از غذا در دهانش گذاشت.
احسان: چی فکر شما رو مشغول کرده؟
زینب سادات: خیلی چیز ها.
احسان اصرار کرد: مثلا چی؟
زینب سادات: مثلا ایلیا. بیمارستان. خرید جهاز و خیلی چیز های دیگه احسان جدی شد و ابرو در هم کشید: چرا ایلیا؟ اتفاقی افتاده؟
زینب سادات نا امیدانه گفت: من نمیدونم یک نوجوان رو چطور بزرگ کنم! چطور راه و چاه نشونش بدم. بعد از ازدواجمون چطور مواظبش
باشم! من نمیتونم براش جای مامان بابا رو پر کنم!
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗