eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.7هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ تمام حقوقی که از بنیاد شهید میگرفتند خرج داروهای قلب مادر میشد. از روزی که مشغول کار شده بود، کمی آب زیر پوست زهرا و محمدصادق رفته بود؛ طفلی ها از همه ی لذتهای دنیا محروم شده بودند و شکایت نمیکردند؛ این هم بدبختی دیگری که بر سرشان آمده بود. -آبجی مریم! صدای زهرایش بود. خواهرکش ِ - جان آبجی؟ زهرا: امروز میریم حرم مریم به فکر رفت. مادر را به که میسپرد؟ میشد چند ساعتی تنها باشد؟ داروهایش را که میخورد، چند ساعتی میخوابید: _مامان که خوابید میریم. زهرا با شوق کودکانه اش دوید و از کمد کوچک کنار اتاق، لباسهایش را آورد و مقابل مریم گذاشت. ِ سیاهی که به سر مقابل گنبد که قرار گرفت، زانو زد. زهرا با آن چادر داشت ، کنارش نشست. محمد صادق پشت سرشان ایستاده بود. مرد که باشی، سن و سالت مهم دیگر! غیرت داشت روی ناموسش! در هر سنی که باشی، غیرتی می شوی روی خواهرهایت! ُگرگ مرد که باشی، ُگرگ میشوی برای دریدن باشی ِشش دنگ حواست پی ناموس میدود، مهم نیست چند سالت باشد! نگاه مریم به گنبد طالی امام رضا )ع( دوخته شد در دل زمزمه کرد "السالم علی َک یا غریب الغربا! سالم آقا! سالم پناِه بیپناهها! سلام انیس جان! اذن دخول میدی؟ اذنم بده که خسته آمده ام سوی مرقدت! اذنم بده که شکسته ام سوی گنبدت! آقای شهر بی سرو سامان روزگار! آقای خسته تر ز من و همرهان من! ای صحن تو شده سامان قلب من! آقا نگاه میکنی که چگونه شکسته ام؟ آقا نگاه میکنی که مرا زخم میزنند؟ در شهر تو روی دلم پنجه میکشند؟ آقای ضامن آهو مرا ببین! ⏪ ... 📝@modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ دوما خانوم علوی بدون استفاده از سهمیه وارد دانشگاه شدن. سوما ما داریم صحبت میکنیم، و دلیلی برای استفاده از کلمات سخیف نیست. حرمت ها رو حفظ کنید تا من رو جلوی رییس دانشکده تون سرافکنده نکنید. بریم سر سوال شما، سهمیه! این سهمیه به صورت ٪۵ اضافه بر ظرفیت کل دانشگاهها و مراکز آموزش عالی برای تسهیل ورود فرزندان شهداء، جانبازان بالای ٪۷۰ ،فرزندان جانبازان ٪۵۰ و بالاتر و فرزندان آزادگان در مراکز آموزش عالی در نظرگرفته شده. این سهمیه پیرو فرمان امام خمینی برای رسیدگی هرچه بیشتر به امور تحصیلی فرزندان شاهد به تصویب شورای عالی انقلب فرهنگی رسید. سهمیه شاهد فقط در آزمون سراسری سازمان سنجش اعمال میشه، استفاده کنندگان از این سهمیه جهت قبولی در رشته مورد تقاضا باید حداقل ٪۷۵ نمره »آخرین« فرد پذیرفته شده سهمیه آزاد برو بدست آورده باشه. مثل اگر آخرین فردپذیرفته شده با نمره ۱۶۰ از ۲۰۰ پذیرفته شده باشد، سهمیه شاهد با نمره ۱۲۰ از ۲۰۰ در همان رشته پذیرفته میشه، همه مشمولین سهمیه شاهد در سهمیه رزمندگان نیز گزینش میشوند. درواقع استفاده از سهمیه شاهد یک ریسکه. مثلا یک دانشگاه، برای رشته مثلا پرستاری، صد نفر رو میگیره، از صد نفر، پنج نفر از اونایی که سهمیه شاهد رو زدن هستن و بقیه بدون سهمیه. یعنی نود و پنج نفر! حالا یک نفر با رتبه مثلا سیصد بزنه اونجا و پنج نفر از اونایی که بالاتر از اون بوده رتبشون، اون دانشگاه رو زده باشن، با رتبه سیصد حتی پرستاری هم قبول نمیشه!هر صد نفر، پنج نفر! حالا نظر شخصی من! از اونجایی که این افراد، جان خودشون رو برای رفاه حال شما و حفظ تمامیت ارضی کشور داده اند، پس تحصیل این ِافراد در بهترین دانشگاه ها حفظ منابع میشه. بذارید براتون اینجوری مثال بزنم، فردی که سالها برای این کشور جنگیده، زمانی که نوبت به علم و تخصص میشه، هیچ وقت منافع ملی رو به استعمارگران.... ⏪ ... @modafehh 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم. محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتاب هاشون قایم میشن! احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها! محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟ احسان: خیالتت من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟ محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردامنتظر جوابت هستم. خداحافظ زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟ به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود. احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم. احسان کنار زینب سادات گام بر میداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند. متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی.کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم. ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
فصل شانزدهم سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانة مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقة جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازة حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده نشد. کارتش را از شیشة ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقة اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقة دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.» در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشة اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجرة بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقة خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کردند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و یک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بندة خدا هم احساس تنهایی نکند.» زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. 📚 splus.ir/_nahele https://eitaa.com/romanemazhabi