📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_سوم
#قسمـت_چهل_سه
مریم لبخند تلخی زد: حق داره. محمد صادق خیلی شبیه مسیح شده. حق داره نخواد مثل من بشه.
آیه دست مریم را گرفت: اینجوری نگو قربونت برم.
مریم: حق داره بخدا. من خودم مخالف بودم بیایم خواستگاری، نه اینکه با شما مخالف باشم ها! زینب یادگار شهیده. در دونه ی آقا ارمیاست. با این رفتارها، میترسم منو شرمنده ی شما و پدرش کنن. اون روز هم مجبورم کردن زنگ بزنم برای اجازه خواستگاری، حالا هم که... خدا بیامرزه
فخری خانم رو.
رها که دید الان اشک از چشمان مریم جاری میشود گفت: خدا رحمتش کنه. حالا بریم صبحانه بخوریم. بعدا مفصلا صحبت میکنیم.مسیح بعد ازبوسیدن صورت و دستان ارمیا،در کنارش نشست. دلتنگ برادرانه هایشان بود. دیدن این ارمیا سخت بود. آنقدر که دو سال گذشته را دوری و دلتنگی کرد. شاید اگر فخرالسادات از دنیا نمیرفت، هنوز هم دور میماند تا درد برادرش را نبیند. همین نبود یوسف برای قلبش بس بود.
وضع ارمیا خارج از توانش بود.
یاد آن روز در ذهنش غوغا کرد و مسیح به یاد آورد.
ارمیا روزهای پایانی خدمتش را میگذراند. سی سال خدمت، سی سال سختی، سی سال از خود گذشتگی، سی سال خانه به دوشی به پایان
میرسید. ارمیا که فوق لیسانسش را در دافوس( دانشکده فرماندهی و ستاد که به طور مخفف دافوس گفته میشود)گذرانده و پایان نامه اش غوغا کرده بود، پس از آن اخذ درجه دکترا از داعا (دانشگاه عالی دفاع ملی) دوباره دعوت به همکاری شد. مسیح اما به همان دافوس اکتفا کرده بود. ارمیایی که همیشه مشغول بود و شب و روز برایش فرق نداشت.
همیشه کار بود و کار. بالاخره بعد از مدتها توانست چند روزی مرخصی بگیرد و با خانواده عازم مشهد شد. مسیح یادش بود که چقدر خوشحال از آمدن برادرش بود. هر چه بیشتر خدمت میکردند، کارشان سخت تر .....
@modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_چهل_سه
چند ماهه که گیج و منگ هستم. خوبه که آیه هست. خوبه که آیه داغ رو میشناسه! خوبه که میدونه چطور کوه باشه!کاش من آیه بودم! کاش
من کوه بودن رو بلد بودم! خوبه که آیه هست!
زینب سادات با خود گفت: مامان! کاش میشد مثل تو باشم! قهرمان همیشه در سایه! کوه پنهان! اسطوره بی آوازه!
صفحه بعد را خواند:
باورم نمیشه آیه هم یک روزهایی شکسته بود! آیه هم با خودش لجبازی کرده بود! اما سرپا شد.
آیه میگه، مهم نیست که گاهی مقابل سختی ها خم بشیم یا حتی بشکنیم! مهم این هست که به موقع سرپا بشیم.جای زخم هارو تمیز کنیم
و همیشه یادمون باشه از چه روزهای سختی عبور کردیم. مهم این هستش که ایمان داشته باشیم! به خدا و به اینکه » ان مع العسر
یسری«...
دوستت دارم خدای من! خدای یونس! خدای آئین!
صفحه بعد را خواند:
جلوی همه ایستادم! حتی خود نفس! وصیت آئین بود و مجبورم بایستم تا حرف برادرم زمین نمونه!نفس رو عروس کردم! نفس آئینم رو عروس کردم و تماشا کردم! دوباره شکستم. اشک قهر چشمهای نفس روشکستم!
آخه تو سنی نداری عروس برادرم! تو جوان و زیبایی نفس آئینم!
نفس آئین رفت...
نفس آمین رفت...
این روزها دیگه نفسی نیست که گریه کنه تا با خودم ببرمش سر خاک آئینم! این روزها تنها میشینم و به سنگ های سخت و خاموش نگاه
میکنم.
صفحه بعد:
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
#دختر_شینا
#رمان
#قسمت_چهل_سه
گفتم: «نه، نگران بچه ها بودم. آمدم سری بزنم و بروم.»
گفت: «خوب، حالا تو بمان پیش بچه ها، من می روم.»
اشک هایم را دوباره با چادر پاک کردم و گفتم: «نه، نمی خواهد تو زحمت بکشی. دو نفر بیشتر به نوبتم نمانده. خودم می روم.»
بچه ها را گذاشت زمین. چادرم را از سرم درآورد و به جارختی آویزان کرد و گفت: «تا وقتی خانه هستم، خرید خانه به عهدة من.»
گفتم: «آخر باید بروی ته صف.»
گفت: «می روم، حقم است. دنده ام نرم. اگر می خواهم نان بخورم، باید بروم ته صف.»
بعد خندید.
داشت پوتین هایش را می پوشید. گفتم: «پس اقّلاً بیا لباس هایت را عوض کن. بگذارکفش هایت را واکس بزنم. یک دوش بگیر.»
خندید و گفت: «تا بیست بشمری، برگشته ام.»
خندیدم و آمدم توی اتاق. صورت بچه ها را شستم. لباس هایشان را عوض کردم. غذا گذاشتم. خانه را مرتب کردم. دستی به سر و صورتم کشیدم. وقتی صمد نان به دست به خانه برگشت، همه چیز از این رو به آن رو شده بود. بوی غذا خانه را پر کرده بود. آفتاب وسط اتاق پهن شده بود. در و دیوار خانه به رویمان می خندید.
فردا صبح صمد رفت بیرون. وقتی برگشت، چند ساک بزرگ پلاستیکی دستش بود. باز رفته بود خرید. از نخود و لوبیا گرفته تا قند و چای و شکر و برنج.
گفتم: «یعنی می خواهی به این زودی برگردی؟!»
گفت: «به این زودی که نه، ولی بالاخره باید بروم. من که ماندنی نیستم. بهتر است زودتر کارهایم را انجام بدهم. دوست ندارم برای یک کیلو عدس بروی دم مغازه.»
بعد همان طور که کیسه ها را می آورد و توی آشپزخانه می گذاشت، گفت: «دیروز که آمدم و دیدم رفته ای سر صف نانوایی از خودم بدم آمد.»
کیسه ها را از دستش گرفتم و گفتم: «یعنی به من اطمینان نداری!»
دستپاچه شد. ایستاد و نگاهم کرد و گفت: «نه... نه...، منظورم این نبود. منظورم این بود که من باعث عذاب و ناراحتی ات شدم. اگر تو با من ازدواج نمی کردی، الان برای خودت خانة مامانت راحت و آسوده بودی، می خوردی و می خوابیدی.»
خندیدم و گفتم: «چقدر بخور و بخواب!»
برنج ها را توی سینی بزرگی خالی کرد و گفت: «خودم همه اش را پاک می کنم. تو به کارهایت برس.»
گفتم: «بهترین کار این است که اینجا بنشینم.»
خندید و گفت: «نه... مثل اینکه راه افتادی. آفرین، آفرین. پس بیا بنشین اینجا کنار خودم. بیا با هم پاک کنیم.»
توی آشپزخانه کنار هم پای سینی نشستیم و تا ظهر نخود و لوبیا و برنج پاک کردیم. تعریف کردیم و گفتیم و خندیدیم.
بعد از ناهار صمد لباس پوشید و گفت: «می خواهم بروم سپاه. زود برمی گردم.»
گفتم: «عصر برویم بیرون؟!»
با تعجب پرسید: «کجا؟!»
گفتم: «نزدیک عید است. می خواهم برای بچه ها لباس نو بخرم.»
یک دفعه دیدم رنگ از صورتش پرید. لب هایش سفید شد. گفت: «چی! لباس عید؟!»
من بیشتر از او تعجب کرده بودم. گفتم: «حرف بدی زدم!»
گفت: «یعنی من دست بچه هایم را بگیرم و ببرم لباس نو بخرم! آن وقت جواب بچه های شهدا را چی بدهم. یعنی از روی بچه های شهدا خجالت نمی کشم؟!»
گفتم: «حالا مگر بچه های شهدا ایستاده اند سر خیابان ما را ببینند! تازه ببینند. آن ها که نمی فهمند ما کجا می رویم.»
#ادامه_دارد
📚 splus.ir/_nahele
https://eitaa.com/romanemazhabi