📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#پـارٺ_چهل_نهم
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم.
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعلا که خبری نیست، اما
همین روزا دیگه میارنش. شماها با هم
آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم
آیه هستن، چند روزه که همسرشون پیش
دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار داریدحاج آقا،انجاموظیفهاست.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه
آرومتره رها خانم هم همینطوره؛ اما این
آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو
جاده چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان
برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به
کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
َارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند.
صورت سه تیغ شده زدهی این دو مرد
اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد،
انگار وصلهای ناجور بودند؛ یعنی حاج
علی هم آنان را وصلهی ناجورمیدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانوادهی خودش دارن
کارها رو تو قم انجام میدن. همکاراشم
دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط
منتظریم.
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب
کرد. از گوشهی چشم دو زن پوشیده در
چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو
جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشهای به جایی نزدیک
ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗