چــهارشنبہ: ناهار : بابـ الحوائج؛امام کاظـــم (درود خدا بر او باد)
شـام :شـمس الشـموس ؛امام رضا(درود خـدا بر او باد)
═✧❁🌷@modafehh🌷❁✧═
#خاطره از #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی 🌹🌹
منو حمیدآقا باهم تو یه دانشگاه و کلاس بودیم. از اونجایی که منو حمیدجان و سیدجواد نسبت به بقیه مذهبی تر بودیم دوستای خوبی واسه هم شده بودیم. و همیشه توی انتخاب واحد باهم درس برمیداشتیم.
یه روز توی یکی از کلاس ها حمیدآقا کنفرانس داشت .
ایشون کنفرانس رو با آیه ای از قرآن شروع کرد و خیلیا خندیدن و جو کلاس رو متشنج کردند که هرکی جای ایشون بود استرس میگرفت
ولی حمیدآقا با تمام خونسردی کنفرانس رو ادامه دادند. گویی که همون آیه قرآن چنان آرامشی بهش داده که این چیزها واسش مهم نبود.
ایشون کنفرانس رو به خوبی ارائه دادند و بهترین نمره رو هم گرفتند...
『 @modafehh 』
✅ #تقــوا چیست؟
✍شاگردے از عابدے پرســید: تقــوا را بــرایم توصیف ڪن. عابــد گفت: اگر در زمینے که پر از خار و خاشاک بــود، مــجبور به گــذر شدے چــــه میڪنے؟ شــاگرد گفت : پیوســته مواظب هســتم و بــا احــتیاط راه مــیروم تــا خود را حفــظ ڪــنم عابــد گفت: در دنــیا نــیز چنیــن ڪن! تقــوا هــمین است
از گــناهان ڪوچڪــ و بزرک پرهیز ڪــن و هیــچ گنــاهے را ڪوچڪ مــشمار زیرا ڪوهها بــا آن عظمت و بزرگے از سنگهاے ڪوچڪ درست شده اند.!!
『 @modafehh 』
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_پنـج
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن
را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر
شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها
شدند. دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک
کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از
پروندهاش شمارهی خونهاش رو در
بیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم
زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق
رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به
خانم موسوی که کار سختی بود و زینب
به سختی از اتفاقی که افتاده بود
ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم سپیده رضایی از یکسال
قبل تحت نظر من بودن. مصرف مواد و
اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه
ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق
نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد
همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد. آیه
سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای
کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و
منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری
ندارم!
آیه ادامه داد:
مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم
اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد
جمع شد. دکتر مشفق کلافه دستش را
روی صورتش کشید و ادامه داد..
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان
بیشتری میخواد!
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_دوم
#قسمـت_سی_شش
آیه: امروز که دیر اومد میگفت کسی
تعقیبش میکرده! االان که آقا ارمیا
رو دید گفت تعقیبش کرده و بهخاطر
انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم
ازدواج کرده!
ارمیا: این یعنی چی؟
رها: یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: اینم در نظر بگیرید که اقدام
به کشتن همسر سابقش کرده بود چون
اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،
پدرش اونو به عقد پسرعموش درآورد!
شما رفتید و اون در عشقش به شما
باقی موند و غرق در خیاالات شد.
باالاخره تصمیم گرفت این مسئولیت رو
به گردن پسرعموش بندازه و یه شب
میخواسته با چاقو بکشدش که
خوشبختانه تو اون ماجرا زنده موند.
بعدش طلاق و دادگاه و اینکه به مرور به
مواد رو آورد و بیماریهای روحیش
افزایش پیدا کرد. اینطور که مشخص
شده، قبل ازاینکه با شما آشنا بشه هم
مشکلات روانی داشته و بعد از رفتنتون
بیشتر شده!
ارمیا: یعنی من میخواستم با یه دیوونه
ازدواج کنم!
آیه: مواظب کلماتی که استفاده میکنید
باشید! مشکلاتش حاد نبوده اما به مرور
حاد شده!
دکتر مشفق: باید بستری بشه!
آیه: و من دیگه نمیتونم درمانشو ادامه
بدم، منم االان درگیر ماجرائم!
دکتر صدر: دکتر مرادی شما ادامه
میدید؟
رها: باید پرونده شو بخونم و با آیه
صحبت کنم دکتر!
ارمیا: خیلی خطرناکه؟
دکتر صدر: برای شما فکر نکنم! نظر شما
چیه دکتر مشفق؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📝 @modafehh
📗
📙📗
📗📙📗
○•🌱
بوسیدن ضریحت
• رویاے هر شب ما
دریاب دردمان را
••• بسیار بے نواییـــم
#شبتونڪربلایی🥀
『 @modafehh 』