#تلنگرانہ
اگه به گناهے مبتلا شدے
نزار قلبت بهش عادت ڪنه...! 🙂👌🏻
عادت به گناه
اضطراب و ترسِ از گناه رو از قلبت میگیره...!
اونوقٺ
به جاے لذٺ بردن از خدا،
دیگه از گناه لذت میبرے...!
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
• #خـــــدا ی مهربان من، حال ما را به هیچ ڪس جز خودت وامگذار ....♡•
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_هشت
بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد.
همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای بخش نبود. از یکی ازپرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟
پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم.
احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش.
پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط.
احسان متعجب گفت: آقا؟
پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن.
احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو میشناسید؟
احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن.
پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت.
نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش بجوشد.
صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن.
زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده.
محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره.
زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم نداریم و جواب من منفیه.
محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به وجود میاد.
احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟
محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما هم اینجا هستید؟
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_پنجاه_نه
احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم.
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت کتاب هاشون قایم میشن!
احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها!
محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی، خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟
احسان: خیالتت من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند! مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردامنتظر جوابت هستم. خداحافظ
زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس رو از کجا آورده؟
به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود.
احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم.
احسان کنار زینب سادات گام بر میداشت. نجابت و متانت رفتار و منش زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را هم نمیتوانست انکار کند.
متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک و درخشانی.کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
📗📙📗
📙📗
📗
༻﷽༺
#فصـل_چهارم
#قسمـت_شصت
از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش
درد می کرد و این سر و صدا سِر دردناکش را دردناک تر میکرد.
دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به
شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید.
صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید.
زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره!
ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید.
رها: شاید با دوستاش باشه.
ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد.
مهدی: گوشیش هنوز خاموشه.
رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد.
زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟
صدرا: آره الان میرسه.
صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا!
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟
صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان
زینب رو دیدی؟
احسان سر تکان داد: آره.
صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟
احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن.
⏪ #ادامہ_دارد...
📗
📙📗
📗📙📗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱
دلـم...💔
عاقبٺ به خیری میخواهد؛
زیر سایهی پَرچم!
میـانِ روضـه...
با ذکر نامٺ؛
حسیــنجــان!♥️
#آقاجانگاهـینگاهـی
#شبتون_حسینی✨🌙
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
#یا_حسین ..... (علیهالسلام)
روزی که با
سلامِ تو آغاز می شود
تا شب
حسینی است تمام دقایقش:)♥
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
شنبہ: ناهار : پیامبر خوبی ها؛ حضرت رسول الله(سلام و صلوات خدا بر او باد)
شـام : اقا جانم حضرت امیر المومنین؛ (درود خـدا بر او باد)
شهیدحمیدسیاهکالیمرادی