ذكـرِروز :
لـٰا اِلٰه اِلا الله المَلِك الحقُ المُبین🪴
-¹⁰⁰مرتبه-
🌻امام صادق (ع):
به خدا سوگند من شما را به چيزى دستور نمى دهم مگر كه خود را نيز بدان فرمان مى دهم پس بر شما باد كه تلاش و كوشش كنيد.🍀🕊
#حدیث
سلام وقت بخیر میشه ازتون خاهش کنم تو کانالتون برای پسرم التماس دعا بزارید کسالت داره . محتاجم ب دعا . 🙏🙏🙏
#ارسالی_شما
رفقا حتما دعا کنید ‼️
و یه صلوات و حمد شفا برای این عزیز بخونید🌱
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
✨دعا و ترکش
محتوای جیب چپ بسیجیاش یک کتابچه دعا بود و چند ترکش؛
ترکشهای خمپاره دشمن که به هوا پرت شد ، قلب او را نشانه گرفت؛
ترکشها باید برای رسیدن قلب او متبرک میشدند
و
چه زیبا از میان کلام #علی(ع) در #دعای_کمیل عبور کرد
و
قلبش را ایستگاه عشق و دعا کرد.
بخشی از دعا را نیافتیم ؛
شاید درون قلبش با ترکشهای همراه ، هر شب جمعه #علی(ع) را زمزمه میکنند.
#راوی: حسن شکیبزاده
#ماندگاران
السلامُعلیكیـابقیةَاللّٰهیـااباصالحَالمهدی♥.
اگر چه درد فراق عجیب سنگین است
مرور یاد شما موجبات تسکین است
به تلخ کامی چایی صبح هر جمعه
میان ندبه فقط انتظار شیرین است
صبحتون امام زمانی🌹
#امام_زمان
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✨پیامبر اکرم (ص):
بر هر دلی که به شهوتها آرام گرفته باشد، حرام است که در ملکوت آسمانها گردش کند🚶🥀
#حدیث
#سخن_بزرگان
برای آخرتتان از من میشنوید امروز و فردا کردن را کنار بگذارید! دقت میکنید؟
این فردا که شما حواله میدهید در عالم نیست؛ همهاش امروز است.
• آیت اللّٰه شجاعی
#عکسوخاطراتشُهدا 🥀
سال ۶۳ زمان #عملیات_بدر است. ما جزو رزمندگان #گردان_حضرت_رسول از #لشکر علی_بن_ابیطالب بودیم.
آن ایام ما را به #کشتارگاه_مرغ در #مهاباد بردند. مکانی که به عنوان #اردوگاه_نظامی مهیا کرده بودند و ما چند ماهی را آنجا گذراندیم. بچههای کادر گردان از جمله #شهید_امیر_جوادی و فرمانده گردان #شهید مصطفی_حاج_سید_جوادی آماده عزیمت به منطقه برای شناسایی هستند. آنها هنگام اعزام سخت همدیگر را در آغوش گرفتند و با هم خداحافظی کردند هر دوی این عزیزان جزو بچههای #خندهرو ، مهربان و صمیمی بودند. حتی هنگام سلام و علیک هم خنده بر لب داشتند.
این دو بزرگوار در اصل هنگام #خداحافظی مرگ را به #سخره گرفته بودند و #امیر_جوادی میگوید: سید اگر #شهید شدی که میشوی ما را در آن دنیا شفاعت کن.
#سید هم به #امیر همین را میگوید و امیر میخندد تا رد گم کرده باشد آن دو نفر خیلی زود به شهادت رسیدند.
#راوی: سید ابراهیم موسوی
#ماندگاران
enc_1636743319628326841672-mc.mp3
2.51M
ياأمَل كِل الحَيارَىٰ تِسوىٰ النِياح..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت140
از جوابهای کوتاهش متوجه شدم خبریه ...
دلم میخواست بپرسم ،ولی با خودم گفتم اگه نیاز به دونستن من بود حتما علی بهم میگفت
چند لحظه ای نگذشت که یه آقایی
به سمت ما آمد و علی رو صدا زد
علی هم بلند شد و به سمتش رفت همدیگه رو بغل کردند علی هم منو به اون آقا معرفی کرد و اون آقا رو هم به من معرفی کرد
اسمش حاج اکبر بود
حاج اکبر : داداش شنیدم داری راهی میشی،،التماس دعا ما رو فراموش نکنیااا....یه موقعی پریدی رفتی دست ما رو هم بگیر
حرفاش نامفهوم بود برام از چی داشت صحبت میکرد کجا قرار بود بره !
دنیایی سوال ذهنمو درگیر کرده بود
علی بحث و عوض کرد از حاج اکبر خواست دهه اول محرم به دانشگاه بیاد واسه روضه خوانی و مداحی کردن
حاج اکبرم هم با کمال میل قبول کرد
ولی من همچنان توی فکر بودم
حتی متوجه رفتن حاج اکبر نشدم
علی: آیه؟ آیه خوبی؟
_اره ،خوبم
علی : بریم؟
_اره بریم
با علی رفتیم سمت خونه ما ناهار و باهم خوردیم وبعد از ناهار گفت با کسی قرار داره و نمیتونه بیشتر بمونه منم اصرار نکردم و خداحافظی کردیم توی ذهنم پر از سوالای بی جواب بود علی چه چیزی رو داشت از من پنهان میکرد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#گام_های_عاشقی💗
قسمت141
دهه اول محرم شروع شده بود قرار شده بود هر روز ساعت۱۶-۱۸ در نماز خونه مراسم بگیریم اصلا فکرش هم نمیکردیم مورد استقبال قرار بگیره نماز خونه جای سوزن انداختن نبود
حتی خودمون هم جایی برای نشستن نداشتیم و از داخل حیاط به روضه ها گوش میدادیم
روضه خوندن حاج اکبر
دل سنگ رو هم نرم میکرد
هر روز بعد از اتمام مراسم
دم در ورودی نماز خونه میایستادیم و به سر بچه ها گلاب میپاشیدیم
هفتم محرم بود
مثل همیشه یه گوشه ای از محوطه نشسته بودمو به روضه گوش میدادم
روضه جانسوز حضرت علی اصغر
حالم دست خودم نبود
بعد از مدتی علی کنارم نشست
علی: آیه چند وقتیه که میخوام یه چیزی بهت بگم ولی اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم
با شنیدن حرفاش بنده دلم پاره شد چیزی نگفتم
علی: آیه امروز روز حضرت علی اصغره ،ماه محرم بوی تنهایی میده ،بوی بی کسی میده،
بوی بی یاوری میده،
آیه تو اگه اون زمان بودی چیکار میکردی؟میموندی و حضرت زینب و همراهی میکردی یا از قافله عشق جدا میشدی؟
نمیدونستم چرا این سوالات رو میپرسه
بدوند تردیدی گفتم: خوب معلومه که همراه حضرت زینب میشدم
علی: آیه ،اگه حضرت زینب هم الان نیاز به همراه داشته باشه ،نیاز به کمک داشته باشه ،همراهش میشی؟
اشک توی چشمام حلقه زد نگاهش کردم
به چشمای آبی پر خونش نگاه کردم
_ چرا اینا رو میپرسی علی؟
علی اشک از چشماش جاری شد : حرم بی بی الان در خطره ،نیاز به کمک و همراه داره ، میای همراه خانم بی بی زینب بشیم ؟
حالا دیگه متوجه اون همه پنهان کاری هاش شدم حالا متوجه حرف حاج اکبر شدم
چیزی نگفتم و از جایم بلند شدمو رفتم سمت نماز خانه علی هم چیزی نگفت
بعد از تمام شدن مراسم
علی به سارا گفته بود که بمونم با هم بریم خونه سارا همراه امیر رفت
منم و با تعدادی از بچه ها مشغول تمیز کردن نماز خونه شدیم بعد از تمام شدن کار
کیفمو برداشتمو وارد محوطه شدم
علی نزدیک ورودی دانشگاه منتظرم بود
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸