eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
شجاعت یعنی^^ ریشه در یقین‌ات داشته باشه! 🍃 🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹 #شهیدانه شهید‌حمید‌س
بوسه مقام معظم رهبری بر لباس خادمی شهید محمد حسین حدادیان🌱💚 مادرشون میگفتن محمد حسین حسرت بوسه آقا بر لباس شهید صیاد رو میخورد تا اینکه بعد از شهادت شون لباس خادمی شون این‌طور مقامش بالا رفت... شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
وقتی کودکے یک سالہ را به هوا می‌ اَندازی، میخندد؛ چون ایمان دارد تو او را خواهی گرفت💙❄️ - در مقابلِ تقدیرِ خداوند، کودکی یک سالہ باش :) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
خاطره ای از حمیدآقا 🍁 آقا حمید همیشه میگفت من آخرش شهید میشم :) یه روز به من گفتن بیا با هم عکس برای شهادت رو انتخاب کنیم انتخاب کردیم .... بعد از اعلام خبر شهادت من رو منزل مشترک بردن و من کامپیوتر ایشون رو روشن کردم و بدون معطلی فایل عکس های شهادت رو برداشتم هیچ کس باور نمیکرد که ما تا این اندازه آماده برای شهادت بودیم 🥀🍂 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ زینب سادات نگاهش روی انگشتر ساده مادرش افتاد. همان که ارمیا خریده بود. همان که ساده بود. همان که برای آیه نشان از قلب بزرگ ارمیا داشت. سایه گفت: اگه دوست نداری استفاده کنی اشکالی نداره. هم ما،هم آیه درک میکنیم. زینب سادات سرش را به طرفین تکان داد و گفت: مساله این نیست!به ایلیا نگاه کرد و گفت: ایلیا بیا اینجا. ایلیا از کنار محسن و مهدی بلند شد و کنار زینب سادات نشست. زینب سادات حلقه سنگین را به سمت ایلیا گرفت: این برای تو باشه؟ دوستش داری برای همسرت؟ ایلیا سرخ شد و گفت: این چیزا چیه میگی؟ چه ربطی داره؟مال تو هستش. زینب سادات گفت: اگه مامان بود، اینو میداد به عروسش. چون میدونه من طلاهای بزرگ دوست ندارم. بعد انگشتر ارمیا را برداشت و گفت: تصمیم گیری برای این با تو هست. سیدمحمد گفت: اون حلقه پدر تو بود.مادرت براش گرفت. بعد از شهادتش دست مادرت موند تا روز عقد که داد به ارمیا. ارمیا گفت: امانت دستم هست تا بده به همسر تو! زینب سادات گیج شد: مال بابا مهدی بود؟ تایید درون چشمان سیدمحمد برایش کافی بود.به احسان گفت:پس این مال شماست، البته اگه دوست ندارید لطفا بگید. احسان بلند شد و انگشتر عقیق را گرفت و در انگشت حلقه اش کرد.کاملا اندازه بود. احسان: اندازه است! ممنون که منو لایق دونستید.زینب سادات پاکت را به سمت احسان گرفت: این هم مال شماست. نامه ی بابا مهدی برای دامادش... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ حال احسان دگرگون شد. نامه را گرفت و خواست بنشیند که صدای زینب سادات حواسش را پرت کرد. زینب سادات: از نظر شما اینها حلقه های ما باشه، اشکال نداره؟ احسان لبخند زد: افتخاره برام. فقط پول حلقه شما رو کنار گذاشتم،هرکاری دوست دارید انجام بدید. زینب سادات: پول حلقه هایی که باید میخریدیم میدونم چکار کنم. رها لبخندش را شناخت. سیدمحمد هم شناخت. دختر سیدمهدی، خیلی شبیه ارمیا فکر میکرد. آن پول، حلقه ای برای ازدواج دو یتیم، از بچه هایی شد که ارمیا پدرشان بود، و پدری میکرد برایشان... دو روز بعد در بیمارستان برای زینب سادات، روزهای بدی بود. اصلا تصورش را نمیکرد. رفتارهایی میدید که در ذهنش هم نمی گنجید. انسانهای دو رو، کینه ای و حسود. یک سوال در ذهنش بود! تقصیر او چه بود که دکتر احسان زند، او را برای زندگی و آینده اش میخواست؟ تقصیر او چه بود که نجابت زینبی اش از مد ها و ایدآل های هالیوودی پیشی گرفت و دل مردی که اهل ازدواج و خانواده نبود را اسیر کرده بود؟ تقصیر زینب سادات چه بود که مردهای کمی اهل ازدواج بودند و زیادشان دنبال خوشی؟ تقصیر زینب سادات چه بود که خدا گفته است مردان طیب و زنان طیب؟ تقصیر نجابت مهتابی زینب سادات چه بود که هر که او را میخواست، برای همیشه اش میخواست؟ تقصیر زینب سادات چه بود که دور خودش خط قرمزی به نام حجاب و حیا کشیده بود و دست هوس را کوتاه کرده بود؟ احسان شیفته متانت ذاتی او بود. دختری که چادر بازیچه و اجبار و هیچ چیز دیگر جز ایمانش نبود. وقار و آرامشش، شیطنت های درون خانه اش، زیبایی مرواریدی اش دل احسان را لرزانده بود. احسانی که بین ساعات کاری اش برای همان سلام با خجالت و شرم دخترانه زینب سادات، از این بخش به آن بخش میرفت... ⏪ ... 📗 📙📗 📗📙📗
ای‌ که می‌بخشی‌ تو با انگشتری انگشتِ‌ خویش.. دستِ خالی رد مکن ما را ز کویت یا حسین... 🌙🌱 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
تشنه هستیم و به دریا کم محلی می‌کنیم درد هست و به مداوا کم محلی می‌کنیم او گرفتارِ همین "من" بودنِ "ماها"شده پس نمی‌آید دگر، تا کم محلی می‌کنیم 🌸🍃 شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
دوشنبہ: ناهار :سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا(درود خدا بر ان ها باد) شـام :زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد(درود خـدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🤝 🍃گاهی اوقات در ازدواج فرزندان خانواده ها مخالف ازدواج هستند و از طرفی دلیل منطقی و موجهی نیز دارند در اینجا فرزندان باید به تجربه والدین احترام بگذارند... 🍃اما اگر پدر و مادر دلیل منطقی برای مخالفت خود ندارند دختر و پسر باید از افراد ذی نفوذی (مثل پدر بزرگ و مادر بزرگ و یا عمه و عمو) استفاده کنند تا در این باره با والدین صحبت کنند. 🍃اما در هر صورت اگر والدین راضی نشدند بهتر آن است که چنین ازدواجی صورت نگیرد چون اگر بدون رضایت والدین ازدواج صورت بگیرد بعدا زوجین نیاز به حمایت مادی و معنوی والدین خویش دارند و اینطور نیست که بخواهند آنها را فراموش کنند و بعدا دچار آسیب می شوند. شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🎐 پروانـه اگـر در رهـ عشـق بـآل و پر افڪنـد من بـآل که هیـچ ... جآݩ و دلے باختـم آنجـا...¡ +راحم‌تبریزے شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🦋✨ گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود🕊 خدا گفت: چیزی بگو گنجشک گفت: خسته ام❗️ خدا گفت: از چه ⁉️ گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی. خدا گفت: مگر مرا نداری ؟🙃♥ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃راحت جان من از مرگ می‌ترسم. مرگ را برایم شیرین کن. ترسی که از مرگ دارم، هر لحظه از زندگی را برایم پر از وحشت کرده. هول مرگ را بگیر از من. من از مرگ می‌ترسم. مرگ را برایم زیبا کن. با تصویری که من از مرگ دارم، زندگی هر لحظه‌اش زهر هلاهل است به کامم. شیرین شدن مرگ و زیباشدنش، یک راه بیشتر ندارد؛ آن هم عشق توست. مرا عاشق کن تا عاشقانه با مرگ روبرو شوم. کسی که عاشق توست، به مرگ همان طور نگاه می‌کند که به زندگی. عاشقان تو مرگ را بوییدن گل می‌دانند. کسی از بوییدن گل هراس ندارد. نگذار از ترس عاشق نبودن بمیرم. شبت بخیر راحت جان! شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
بسم‌رب‌الشہدا‌الصدیقین♥🌱
•🌸‌• خـوش‌بـھ‌حـال‌هـرکسـےکـھ شهیـدشـدھ..🥀 بـراےظہـورت✨((((: • . . السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
سه شنبه: ناهار: امام محمد باقر (درود خدا بر او باد) شام: امام صادق (درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
#شہیدانه بوسه مقام معظم رهبری بر لباس خادمی شهید محمد حسین حدادیان🌱💚 مادرشون میگفتن محمد حسین حسرت
🌹روز ششم بعد از عقد بود که حسین عازم جبهه بود. به پدرم گفت: برای تهیه جهیزیه به زحمت نیفتید. هیچ چیز نخرید. من یخچال و تلویزیون با پس انداز خود خریده ام، ما بقی اثایه را هم کم کم خودمان می خریم. 🌹پدرم گفت: حسین جان! هر چه که لازم و ضروری باشه و در توان مان، برای زهرا می خریم. ما هم از شما شیر بها نمی خواهیم. خیر و برکت ازدواج در سادگی اش است. "شهید حسین املاکی" ✍نیمه پنهان ماه، جلد ۳۲ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
⭕️دوران بزن در رو گذشته! #استوری #رهبرانه شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
🌺🍃 ✉ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «آمریکا در پشت صحنه‌ی دیپلماسی، یک گرگ درنده است؛ ظاهر، دیپلماسی است و لبخند و حرف زدن، امّا باطن قضیّه‌ یک گرگ وحشیِ درنده؛ یک مظهرش امروز وضعیّت افغانستان است.» ۱۴۰۰/۶/۶ شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
•🌸• در مخاطبیݧ،،، بہ نام <<ڪربلاے من>> ، اسم همسرش را ذخیره ڪرده بود...💔 مےگفت تو مثل ڪربلایے برام.... (علاقه‌ی‌شدیدی‌به‌کربلا‌داشت‌‌ッ) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی
📗📙📗 📙📗 📗 ༻﷽༺ ،دل است دیگر... تنگ میشود! میدانی چرا؟ چون با فکر کردن به محبوب،قند در دل آب میشود و این قندهای آب شده به دل مینشیند و دل را تنگ میکند. آنقدر قند و آب و دل آبرفته بهانه میگیرند تا دل به رخسار محبوب رساند و کمی جا باز کند. اما امان از محبوبی که با دیدنش هم،قند در دلت آب شود... در یکی از همان دیدارهای کوتاه بود که احسان گفت:بعد ساعت کاری، وقت دارید درباره موضوعی صحبت کنیم؟ زینب سادات هنوز نگاه از چهره احسان میدزدید: خیلی مهمه؟ احسان سر به زیر لبخند زد: مهم که هست اما نه اندازه خستگی شما! زینب سادات: نه، خسته نیستم. گفتم اگه خونه بیاید صحبت کنیم بهتره.دوست ندارم دور از چشم خانواده باشه. احسان در دل گفت: کی عقد کنیم یک دل سیر نگاهت کنم بانو! بعد آرام، طوری که زینب سادات بشنود گفت: چشم، چون درباره عقد میخواستم صحبت کنیم، بهتره که همه باشن. فقط شما یک پیش زمینه داشته باشید که شیدا ده روز دیگه از ایران میره. حرف نگفته احسان را زینبش فهمید! دل نگران عقدی بود که مادرش نباشد. هر چند که شیدا، همیشه شیدا بود اما مادر است دیگر! دلت محبت مادر نخواهد، دل نیست؛ سنگ است! احسان رفت و زینب سادات به کارش مشغول شد. از اتاق کناری صدای همکارانش را شنید که گفتند:چند ماه هست احسان همه شیفت هاشو با این دختره بر میداره! اینقدر قیافه علیه السلامی داره که هیچ کس بهش شک نکرد. و صدای دیگری گفت: اما من شک کردم! بعدش احسان گفت دختر خاله اش هست، گفتم شاید نقشه مادر هاشون باشه! _ اصلا به نظر من، مادر احسان، مجبورش کرده با این دختره ازدواج کنه! احسان با اون تیپ و هیکل، اصلا به این دختره میاد؟... 📗 📙📗 📗📙📗