eitaa logo
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
4.8هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
107 فایل
🌸🍃 #کانال_رسمی #شهیدمدافع‌حرم‌ #حمیدسیاهکالی‌مرادی (با نظارت خانواده ی شــهید عزیز)💚 🍁گفت به جای دوستت دارم چه بگویم : گفتم بگو : #یادت_باشد❣ کانال تلگراممون:@modafehhh خـادم کانال : @khadem_sh 🌸🍃
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت17 با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد دست امیر و گرفتم و تاب میدادم امیر یه نگاهی به من کرد و خندید بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟ سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود - اره قشنگه معصومه : بریم پرو کنم ؟ - اره بریم بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم امیر: آیه این قشنگه نه؟ - اره خیلی امیر : میخوای بری بپوشی ؟ - باشه مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود معصومه : چه طوره خوبه؟ - عالی خیلی بهت میاد رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ... بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد - چه طوره ؟ امیر: خیلی شیکه و قشنگه - پس همینو بر میدارم امیر : مبارکت باشه بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری - معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد - هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱 صفحه پنجاه و دو قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
سلام امام‌ زمانم «صبحم» شروع مے شود آقا به نامتان «روزے من» همه جـا «ذڪـر نـامتـان» صبح علے الطلوع «سَلامٌ عَلے یابن الحسن» مـن دلخـوشـم بـه «جـواب سلامتـان» ...!! السلام علیــڪ یا اباصالحَ المهــدی 💚🌱
😊 يَا أَبَا الْحَسَنِ، يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ، يَا عَلِىَّ بْنَ أَبِى طالِبٍ، يَا حُجَّةَ اللّٰهِ عَلىٰ خَلْقِهِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلانا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حاجاتِنا، يا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛💚 @modafehhh
یکشنبه: نهار: مادرجان، حضرت زهرا(درود خدا بر او باد) شام: غریب مدینه، امام حسن مجتبی(درود خدا بر او باد) شهید‌حمید‌سیاهکالی‌مرادی ╔═🍃❤════╗ @modafehh ╚════🍃❤═╝
خوش تیپی(ورودی دانشگاه).mp3
8.96M
ــــــــــ ـ ‹‹ روایتۍ شنیدني از حاج‌حسین‌یڪتا ›› - ‌پیشنهاد دانلود '🎧🌚 - خیلی حس خوبی میده ؛ حتما گوش بدین '😍 - | | -
❈═━🍃🦋🍃━═❈ یکشنبه تون علوی به دعای خیر حضرت مادر❤️
روز بیست و هفتم چله یک تسبیح صلوات هدیه از طرف شهید حمید 😊 به آقا صاحب الزمان ❤️ ۱۴ روز تا شهادت💔 @modafehh
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ 📗 🥀 🕯 اوضاع حکومت مصر(۱) ⭕️ توجه: (از آنجایی که حکومت مصر یکی از مناطق مهم مملکت اسلامی بود لذا حکومت بر آن بسیار مهم بود به همین علت در کتاب الغارات ۴۲ صفحه از این کتاب به آن اختصاص داده شده است به طبع توان آن نیست که همه آن مطالب در این سلسله پست‌ها بیان شود لذا بخش‌های مهم آن به طور خلاصه بیان شده و مابقی را به کتاب الغارات ارجاع می‌دهیم.) فرماندار فعلی مصر بود او برادر رضای عثمان بود او زمانی در مدینه کاتب قرآن بود اما مرتد شد و به مکه گریخت هنگام فتح مکه علی رغم عفو عمومی او را مهدورالدم اعلام کرد و فرمود هر کس عبدالله بن ابی سرح را یافت او را بکشد اگرچه به پرده کعبه چنگ زده باشد با این وجود با شفاعت و علی رغم دستور پیامبر او زنده ماند و در زمان خلافت عثمان فرماندار مصر شد. بعد از مرگ عثمان شخصی به نام بر او شورید و او را از مصر فراری داد. در زمان حکومت امیرالمومنین امام که یکی از یاران خیرخواه و همدل امام بود را به حکومت مصر منصوب کرد و در حکم عمارت او به مردم مصر نوشت امیری را برای شما قرار دادم او را یاری کنید به او فرمان دادم که به نیکوکار شما نیکی کند و بر مردد بدگمان سخت گیرد قیس بن سعد از کسانی است که من از راه و روش او راضی‌ام و به صلاحیت و خیرخواهی او امیدوارم. قیس با کاردانی و درایت خود توانست مناطقی از مصر که در ناآرامی بودند را آرام کند. @modafehh
911217_Panahian_M_YomolQadir_Sho.mp3
4.29M
🔉 شهدا به دنبال قدردانی نبودند 📅 یک جلسه | ۹۱/۱۲/۱۷ 🕌 حسینیه یوم الغدیر 🔍 @Panahian_ir @Panahian_mp3
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت17 با اینکه دوماه مونده بود به عید خیابونا یه کم شلوغ بودن ماشین و گذاشتیم پارکینک نزدیک بازار بعد خودمون هم راهی بازار شدیم منو معصومه بین رضا و امیر حرکت میکردیم از غیرتی بودن امیر و رضا خیلی خوشم میاومد دست امیر و گرفتم و تاب میدادم امیر یه نگاهی به من کرد و خندید بعد از مدتی وارد یه پاساژ شدیم رضا: خواهشن از همینجا همه خریداتونو بکنین امیر : زرررررشک ، من که چشمم آب نمیخوره بعد منو معصومه دست تو دست هم به داخل مغازه ها نگاه میکردیم معصومه: آیه ببین اون مانتو قشنگه؟ سمت نگاهش رو گرفتم و دیدم نگاهش به یه مانتوی توسی بلند بود - اره قشنگه معصومه : بریم پرو کنم ؟ - اره بریم بعد همه باهم رفتیم داخل مغازه ، معصومه هم مانتو رو گرفت رفت داخل اتاق پرو تا بپوشه منو امیر هم یه دور داخل مغازه زدیم که امیر یه مانتو سرمه ای که لبه های آستینش و لبه پایین مانتوش پولک مشکی بود و سمت من گرفت سلیقه امیر خیلی خوب بود ،یعنی بیشتر خریدامو با امیر میرفتم انجام میدادم امیر: آیه این قشنگه نه؟ - اره خیلی امیر : میخوای بری بپوشی ؟ - باشه مانتو رو ازش گرفتم و رفتم سمت اتاق پرو،منتظر شدم تا معصومه از اتاق پرو بیاد بیرون بعد مدتی معصومه اومد بیرون واقعن مانتوش قشنگ بود معصومه : چه طوره خوبه؟ - عالی خیلی بهت میاد رضا و امیر هم کنار در ورودی مغازه ایستاده بودن ... بعد از بیرون اومدن معصومه من رفتم داخل لباسمو درآوردم مانتومو پوشیدم یه نگاهی به آینه انداختم واقعن خیلی شیک بود در و باز کردم و امیر و صدا زدم امیرم چند لحظه بعد اومد - چه طوره ؟ امیر: خیلی شیکه و قشنگه - پس همینو بر میدارم امیر : مبارکت باشه بعد از حساب کردن پول مانتو ها رفتیم سمت مغازه روسری فروشی بازم به کمک امیر روسریمو انتخاب کردم ولی معصومه همچنان درحال انتخاب کردن بود معصومه:رضا داداش ،تو مثل امیر یه نظر بدی بد نیستاااا ،دیونه شدم تو این همه روسری رضا : خواهر من ،من هر چی انتخاب کنم که تو یه ایرادی روش میگیری - معصومه جان ،به نظرم اون روسری قشنگ تره ،هم توسی داخلش داره هم رنگهای دیگه معصومه : هااااا،نه خوشم نمیاد - هیچی پس ،خودت بگرد انتخاب کن بعد نیم ساعت بلاخره معصومه انتخاب کرد ولی بازم دودل بود که رضا از ترس اینکه باز پشیمون بشه زود حساب کرد و از مغازه زدیم بیرون که صدای اذان و شنیدیم و رفتیم نزدیک پاساژ داخل یه کوچه ای که حسینیه داشت رفتیم نمازمونو خوندیم بعد به اصرار رضا رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم پاساژ یعنی خریدامون تا ساعت ۵ غروب طول کشید... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت۱۸ دستای هممون پر بود امیر: یعنی خدا به داد اون شوهرای بد بختتون برسه ،یه ماه نشده ورشکستشون میکنین معصومه: مگه چی خریدیم حالا... امیر : هیچی ،یعنی عروس اینقدر خرید نمیکنه که شما دوتا خرید کردین رفتیم سمت پارکینگ سوار ماشین شدیمو حرکت کردیم سمت خونه بعد از رسیدن از معصومه و رضا خدا حافظی کردیم و رفتیم سمت خونه امیر به من نگاه میکرد من به امیر - در و باز کن دیگه امیر: با کجام درو باز کنم... - یه نگاه بهش کردم و خندم گرفت دست کردم تو جیب شلوارش کلید خونه رو بیرون آوردمو درو باز کردم وارد خونه شدیم متوجه شدم بی بی رفته خونه عمو مامان از آشپز خونه اومد بیرون مامان: سلام ،مبارکتون باشه امیر : مبارکموووون؟ مبارکش باشه مامان: یعنی واسه خودت خرید نکردی؟ امیر: مگه این دوتا دختر گذاشتن شکلکی واسه امیر درآوردمو رفتم سمت اتاقم امیر: هووووی نکنه میخوای تا اتاقت بیارم این وسیله ها رو ،بیا ببرشون - ععع داداشی ،سر قولت بمون دیگه منم سرقولم هستم... مامان: چه خبره؟ چه قولی ؟ امیر: هیچی مامان جان،قرار شد مثل آدم باشیم با شنیدن این حرفش زدم زیر خنده و رفتم توی اتاقم که امیرم پشت سرم وارد اتاق شد امیر: بفرما ،باز امر دیگه ای نداری؟ - قربون دستت ،نه دیگه برو استراحت کن لباسمو عوض کردمو روی تختم دراز کشیدم اینقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد با صدای مامان بیدار شدم مامان: آیه ،پاشو شام آماده است چشمام از شدت خستگی باز نمیشدن فقط زیر لب گفتم : باشه مامان که رفت توی فکربودم که نماز نخوندم ،سریع از جام بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاقم نمازمو خوندم و رفتم سمت پذیرایی همه دور میز ناهار خوری نشسته بودن سلام کردم و رفتم کنار امیر نشستم امیر: ساعت خواب، حمالی و من کردم حاج خانم گرفتن خوابیدن اینقدر گرسنه ام بود که حوصله جواب دادن به امیرو نداشتن با دیدن دیس ماکارونی چشمام دو دو میزد و بشقابمو پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن .... مامان:فردا جمعه اس ،هر کسی اتاق خودشو باید تمیز کنه ،دیگه وقتی نمونده تا عید منو امیر به همدیگه نگاه کردیمو چیزی نگفتیم بعد از خوردن شام ظرفا رو شستم و رفتم توی اتاقم با دیدن اتاق دربه داغونم گریه ام گرفت کی میخواد اینجا رو تمیز کنه ،یه روز کمه واسه اتاقم از بچگی یه کم شلخته تشریف داشتم برعکس من امیر خیلی مرتب و با نظم بود 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌱 صفحه پنجاه و سه قرآن کریم✨ هدیه به شهید حمید سیاهکالی مرادی ❤️
•|کانال‌رسمی‌شهید‌حاج‌حمید‌ سیاهکالی مرادی |•
أَلسَّلامُ عَلى مَنِ الاِْجابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ سلام بر آن کسى که‌ اجابتِ دعا، در زیرِ بارگاه اوست..♥️
😊 يا فاطِمَةُ الزَّهْراءُ، يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ، يَا قُرَّةَ عَيْنِ الرَّسُولِ، يَا سَيِّدَتَنا وَمَوْلاتَنا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكِ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكِ بَيْن يَدَيْ حاجاتِنا، يَا وَجِيهَةً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعِي لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛💚 @modafehh
📌دوشنبہ: ناهار: سـالار زیـنب؛سیـدالشـهدا (درود خدا بر ان ها باد) شـام: زیـنت عبادتــ کنندگـان ؛امام سـجاد (درود خـدا بر او باد) ✨@modafehh
اگر نمازتان را محافظت نڪنید حتی میلیاردها قطره اشڪ هم برای اباعبدالله بریزید، در آخرت شما را نجات نمی‌دهد..! 🌱
  | تو‌مثل‌من‌بیچاره‌ڪم‌نداری... اما‌من‌بہ‌جز‌تو‌ڪسی‌رو‌ندارم!🥲🫀 🌱 .. ‌
سلام رفقا ، ممنونم از همراهی همیشگی شما عزیزان 🤍 قسط های تهیه ی جهیزیه عروس خانوم های آبرومند عقب افتاده ،دست ب دست هم بدیم هرچقدر در توانمون هست بزاریم ،بی جواب نمی مونه 🌹🙏🏻 موسسه مردم نهاد شهید حمید سیاهکالی مرادی 🍂🌷