eitaa logo
"کنجِ حرم"
266 دنبال‌کننده
5.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
111 فایل
اِشتیاقے‌ڪه‌بہ‌دیدارِتودارَد‌دِلِ‌مَن دِلِ‌مَن‌دانَدومَن‌دانَم‌ودِل‌دانَدومَن حرفی سخنی؟! https://harfeto.timefriend.net/16818490554574 #شروطمون @shorotoinsohbata
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 عجایب دنیای ظهور... ⭕️ بارش ملخ‌ هــــــای طلا... 🌕 آقا امام صادق علیه‌السلام در ضمن گامهای نیلوفرانه حضرت مهدی فرمودند: «...سپس مهدی علیه‌السلام به کوفه بر می‌گردد و از آسمان «ملخ‌های طلا» بر آنها می‌بارد، همان طور که خداوند در بنی اسرائیل بر ایوب پیغمبر نیز فرود آورد. آن گاه گنج‌های طلا و نقره و گوهر زمین را بین یارانش تقسیم می‌کند.» «ثُمَّ یَعُودُ الْمَهْدِیُّ إِلَی الْکُوفَةِ وَ تُمْطِرُ السَّمَاءُ بِهَا جَرَاداً مِنْ ذَهَبٍ کَمَا أَمْطَرَهُ اللَّهُ فِی بَنِی إِسْرَائِیلَ عَلَی أَیُّوبَ وَ یَقْسِمُ عَلَی أَصْحَابِهِ کُنُوزَ الْأَرْضِ مِنْ تِبْرِهَا وَ لُجَیْنِهَا وَ جَوْهَرِهَا. 📗بحارالأنوار، ج ۵۳، ص ۱ 📗الهداية الکبرى، ج ۱، ص ۳۹۲ 🌕 امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند: در جریان شفای ایوب پیامبر... وقتی که پایش را به زمین کوبید؛ پس چشمه‌ٔ بزرگی جوشیدن گرفت سپس خود را در آن شستشو داد و از آن چشمه بیرون شد، و بدنش مانند لؤلؤ سفید درخشش داشت، ملخ‌های طلا از آسمان بارید ایّوب علیه‌السلام و اهلش ملخ‌ها را گرفتند.(إرشادالقلوب، ج۱، ص۱۲۷) .
قضاوت و پیش‌داوری درباره یک شخص، مشخص نمی‌کند او کیست؛ مشخص می‌کند شما کیستید... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی وقتا که حالمون با هیچی خوب نمیشه، هیچی آروممون نمی‌کنه، هیچی آشوب درونمون رو از بین نمی‌بره، و... 💥 فقط یک دلیل داره، که ذهنمون هم بهش خطور نمی‌کنه ❗️ ‌ چند نصفی مانده به ماه تطهیر الهی فقط چند ساعت ...❤️
تصـور‌بعضـے‌چیزا‌خیلے‌قشنگہ! بعضۍ‌اوقـاٺ‌تصور‌یہ‌چیز‌خوب‌حالتو‌ دگرگون‌میڪنہ ... مثـل‌ڪربلا🥲👌🏼
¹بله ج دادم ج دادم چشم الان چهار پارت افتخاری براتون میزارم😉😍
❤️ ٣٢ یک هفته مثل برق و باد گذشت. والان جلوی آینه نشستم و دارم روسری مو لبنانی میبندم😊 یه تونیک سفید ساده پوشیدم با روسری ساتن سفید که توش گل های قرمز قشنگیه😍 استرس شیرینی توی دلمه و باعث نمیشه که خوشحالی این وصال ذره ای ازبین بره☺️ مامان اومد توی اتاقم و روی تخت نشست. مامان: هزار الله و اکبر چقدر بزرگ شدی مادر با لبخند بوسیدمش و گفتم : ممنونتونم مامان که همیشه کنارگ بودید☺️ علی  وارد اتاق شد😃 علی: مادر دختر خوب خلوت کردناااا😉 _آره تا چشمت کور شه 😅 علی: اه اه بزار شوهرت بدیم از دستت راحت شیم دختره چیز😂 _چیز خانومته 😡 علی: هوووی خودتی😡 مامان: تورو قرآن دعوا هاتونو بزارید برا بعد الان مهمونا میان ها😵 روی تخت نشستم و نگاهم به ساعت دیواری اتاقه... ساعت ۸ رو نشون میده.... یعنی کجان... نکنه نیان... نکنه چیزی شده...😥 صدای در خونه باعث شد سریع پرده پنجره رو کنار بزنم😳 مامان اینا به استقبالشون رفتن اول حاج خانوم بعد حاج آقا اومدن تو یاد اون شب لعنتی افتادم....😢 نه امشب اون شب نیست... محمدجواده من سومین نفریه که وارد شد😊 کت آبی اسپرت و شلوار کتون سفید پاش و پیراهن صورتی ملایم پوشیده بود😍 چقدر خوشگل شده بود😍 از حیاط گذشتن و اومدن داخل منم رفتم بیرون. _سلام.🙂 حاج آقا: سلام دخترم 😊 حاج خانوم: سلام😕 محمدجواد: سلام...😌🙈 حاج خانوم اوقاتش تلخ بود ولی سعی داشت بروز نده و من اینو میفهمیدم... حاج آقا با یه لبخند دلگرم کننده نگاهم میکرد...😊 ولی محمدجواد خیلی مظطرب و نگران بود...😓 این منوهم نگران کرد....😥 نشستن و فاطمه شروع به پذیرایی کرد😒 یکم که گذشت حاج آقا رفت سر اصل مطلب و منم به گفته مامانم چای آوردم😊 حاج آقا: خب آقامحسن اگه اجازه بدید بچه ها برن تا باهم حرفاشونو بزنن😄 بابا: اختیار دارید فائزه جان آقامحمدجواد رو راهنمایی کن _چشم😶 °•°•°•°•°•°•°•°•☆⁦♡•✾•♡☆⁦•°•°•°•°•°•°•°•°
❤️ ٣٣ رو به روهم دیگه نشستیم سرم رو پایین انداختم.😶 دقایق طولانی سکوت بینمون بود تا اینکه محمدجواد شروع کرد... محمدجواد: فائزه خانوم. یه سری حرفارو باید بهتون بگم. روز اول که توی صحن حرم دیدمتون برام خیلی جالب و مجهول بودید... اولین دختر چادری بود که میدیدم این قدر بی پروا حرف میزنه... این قدر شیطونه... غرورتون... یه دنده بودنتون... باعث شد جذبتون بشم...ببخشید ها ولی حس میکردم شما دوسم دارید... ولی من واقعا دوستون نداشتم... فقط برام جالب بودید... دوس داشتم باهاتون قدم بزنم... صداتونو بشنوم... باهاتون بحث کنم... ولی خب اینا هیچ کدوم باعث نمیشد که فکر کنم دوستون دارم.... من آدم خجالتی نیستم... ولی تاکید میکنم پرو هم نیستم.... وقتی فهمیدم طرفدار حامد زمانی هستید بیشتر برام جالب شدید... اون شب که شمارو با اون وضعیت دیدم خیلی از ۶دست خودم ناراحت شدم که چرا منی که ادعای بچه مذهبی بودن دارم بدون فکر اومدم توی اتاق... بگذریم... صبح که رفتم امتحان بدم یه حس عجیب و غریب منو کشید سمت مغازه تا براتون یه تسبیح آبی گرفتم... بارها با خودم کلنجار رفتم که بهتون ندم... چون دلیلی نداشت من به یه نامحرم هدیه بدم... ولی خب آخرش اون حس عجیب و غریبه باعث شد توی دقیقه آخر تسبیح رو بهتون بدم... بعد اینکه شما رفتید من خیلی فکر کردم... به احساس عجیبم... به موقعیتم... به شرایط... به شما... ولی هر روز بیشتر پی بردم که عشقم یه عشق واحی و کاذبه پس تصمیم گرفتم کاملا اون حس رو نابود کنم... نبودن شما و اسرای مامانم برای نامزد کردن من با دخترخالمم بیشتر بهم کمک کرد.... تاجایی که کلا اون حس رو توی وجودم کشتم... °•°•°•°•°•°•°•°•☆⁦♡•✾•♡☆⁦•°•°•°•°•°•°•°•°