•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
از کنار آراد رد شدم و به سمت پله ها رفتم ، صدای پایی رو پشت سرم شنیدم به گمان اینکه مژده هست به سمتش برگشتم .
- چیزی نیست م ...
با دیدن آراد به تته پته افتادم و خجول سرم رو پایین انداختم .
بعد از چند ثانیه سکوت دستی به ته ریشش کشید و گفت :
+ پس دلیل اون رفتار ها توی راهیان نور برای این بود ؟!
شما فکر می کردید که بنده قرار هست ازدواج کنم ، درسته ؟!
با خودم میگفتم چرا دم به دقیقه بهم تبریک میگید پس به این خاطر بود ، سوء تفاهم پیش اومده بود .
از اینکه این همه رُک حرفش رو بهم زد عرق شرم روی پیشونیم نشست و حرارت بدنم بالا رفت ، متوجه همه چیز شده بود .
هیچی نگفتم و فقط به زمین خیره شدم .
کلافه گفت :
+ بنده یک عذر خواهی به شما بدهکارم ، اول برای اون روز کنار تانک ...
یعنی ...
واقعا شرمندم نمی دونم چی بگم چون اصلا حرفی برای گفتن ندارم ، فقط ازتون میخوام که حلالم کنید .
دست خودم نبود ، واقعا توی اون لحظه مغزم درست کار نمی کرد و نتونستم دستم رو کنترل کنم .
اون کارم فقط و فقط برای این بود که شما رو از حالت هپروت در بیارم چون طاقت دیدن ...
حرفش رو خورد و استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد .
جلوی اشک های لعنتیم رو نگرفتم و بدون هیچ ممانعتی بهشون اجازه باریدن دادم ، با همون صدای بغض دارم گفتم :
- کاری نکردید که بخوام حلالتون کنم ، یک یک شدیم .
سرم رو بلند کردم و برای آخرین بار توی چشمای آبیش زل زدم .
نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت پایین رفتم که صدام زد .
+ مروا خانوم .
به سمتش برگشتم .
- بله .
نگاهی به سالن کرد و کلافه دستی توی موهاش کشید .
لب باز کرد حرفی بزنه که صداش زدن ، نگاهی به من کرد و شرمنده ای زیر لب گفت و رفت .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •