رمان عشق گمنام
پارت ۸۲
من: علی بچه بزرگ شد گفت چرا وسایل اتاقم صورتیه خودت میدونی 😑
علی: باش😂😂😂
من:علی جدی جدی میخوایی صورتی بگیری؟
علی:آره مگه چیه؟بده؟ والا من تا این سن هنوز از رنگ آبی خوشم نمیاد .
خندیدمو گفتم : تو باهمه مردا فرق میکنی .
علی: بله😌😌
یه شب عالی رو امشب گذروندیم .
علی: میگم آوا میخوام الان اتاق علی رو آماده کنم براش .
من:الان ؟؟؟؟این وقت شب ؟؟ بعد هم علی چرا باید اسم بچم بشه علی وقتی اسم باباش علیه ؟
علی: بله الان ،مگه الان ساعت چنده؟ چون من میگم باید اسم پسرم علی باشه .
علی: آوا دلم میخواد خودم اتاق بچمو آماده کنم ، شاید دیگه نتونستم....
من:ته علللللللللللی هزار بار گفتم با من از این شوخیا نکن ،شما تا عروسی پسرتو نبینی از اینجا نمیری .
علی صداش باحال کرد گفت: خب من اگه از اینجا نبینم یه جای خیلی خوب هست از اونجا میبینم خانم جان .
از روی مبل بلند شدم ، کردم دنبالش .
علی: آوا میخوری زمین ها ، خودت هیچی پسرم طوریش نشه .
بعد هم شروع کرد به خندیدن .
وایستادم گفتم: حالا من دیگه هیچی ، 😒
علی خندیدو گفت: ای حسود .شما که جای خود داری .
الان دیگه دیر میشه ،من برم اتاق پسرم رو اماده کنم تو هم برو اون دوربین رو بیار از من فیلم بگیرم برای پسرم .
من:علی تو منو دق ندی خوبه .😒
علی :آفرین خانمم حالا برو زود بیار که دیر میشه .
رفتم دوربین بیارم ،خدایا نکنه حرفای علی راست باشه بره برنگرده . خدایا خودتکمکش کن .
برگشتم پیش علی .
علی:خب ازم فیلم بگیر که میخوام بعد از شهادتم پسرم ببینه فیلماموو .
شروع کردم به فیلم گرفتن:علی یبار دیگه بگی خودت میدونی .
علی:سلام به پسر بابا علی اقا الان میخوام اتاقت رو خوشگل کنم که وقتی به دنیا اومدی داخلش بازی کنی درس بخونی ،نماز بخونی، .
علی جان ،بعد از من هواست به مامانت باشه . علی جان یادت باشه بعد از من تو میشی مرد خونه .
من: همین الان بهش بگو که وقتی بزرگ شد الکی بامن بحث نکنه واسه رنگ صورتی
علی خندید گفت: علی بابا وقتی بزرگ شدی الکی سر مامانت بحث نکن واسه رنگ اتاقت ،من خودم این رنگ رو انتخاب کردم هر شکایتی داشتی به خودم بگو ،😁
*
علی :آوا جان ساکم رو اماده کردی!؟
من:آره فقط علی یادت نره زود به زود زنگ بزنی.
علی: چسم دیگه امری نیست؟
من:نه .
رفتم طرف علی ساک رو بهش دادم گفتم : علی بیا اینم ساک .
علی :ممنون .
علی یه نگاه طولانی به چشمام کرد .
یه قطره اشک از چشماش بارید . بغضم گرفت گفتم: خجالت بکش اونی که باید گریه کنه منم نه تو ،بعد هم اشکام باریدن .
علی:گریه نکن .آوا مطمئنم این دفعه برم شهید میشم . تروخدا بعد از شهادت من بی قراری نکن .
یه دفعه ترسیدم نکنه راست میگه خواستم بگم نرو ،ولی هرچی خواستم زبونمو بچرخونم بگم نشد .
دیر شد علی رفت .
(من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود )
ادامه دارد .......🥀
نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼
رمان عشق گمنام
پارت ۸۳#پارت آخر
دقیقا دوماه از رفتن علی به سوریه میگذره .
این هفته هیچ تماسی نداشته دلم شور میزنه . خواستم برم به طرف آشپزخانه که تلفن زنگ خورد سریع رفتم طرفش گوشی رو برداشتم گذاشتم دم گوشم .
من:علی خودتی؟
&سلام علیکم منز آقای حسینی ؟
قلبم یه لحظه ایستاد .
لب باز کردم گفتم :بله .
&شما چیکاره ی آقا حسینی هستین .
خواستم بگم همسرشون که نظرم عوض شد گفتم: من ..من خواهرشونم .
& دیروز صبح آقای حسینی به شهادت رسیدن ،تبریک وتسلیت عرض میکنم .
ایشون قبل از عملیات به یکی از نیروها گفته بودن .خبر شهادتشون رو کم کم به همسرشون بگین ....
دیگه نفهمیدم چی شد تلفن از دستم افتاد .
نشستم روی زمین . به یک جا خیره شدم .
نه این امکان نداره ،علی خیلی نامردی که اینجوری رفتی ، خیلی . تقلا کردم که گریه کنم اما هیچ اشکی از چشمام نیومد .
*
بعد از یک ساعت در خونه زده شد .
نمیدونستم کیه برامم مهم نبود تنها مسی که اشتیاق داشتم در رو به روش باز کنم علی بود .
مخاطب پشت در وقتی دید درو باز نمیکنم .محکم تر به در کوبید ،به جای رسید که در شکسته شد .
آرمان ،ویدا بودن .
ویدا چشماش قرمز بودن ،اومد کنارم رو سرم گرفت تو بغلش ، نفهمیدم چی شد یه یکدفعه اشکام سرازیر شدن .
من:دیدی ویدا علی چقدر نامردی کرد .
دیدی .
ویدا هم گریه میکرد ولی چیزی نمی گفت
آرمان هم شونه هاش آروم میلرزیدن .برای بار اول میدم که آرمان داره گریه میکنه .
من:بزارید یبار دیگه ببینمش .
رومو کردم طرف آرمان با التماس نگاهش کردم .
با اسرار های من تابوت رو زمین گذاشتن .
نشستم کنار تابوت ، اول یه دل سیر نگاهش کردم .
من:علی میبینی اشکام داره میاد ولی تو نیستی پاکشون کنی با دستات ،علی پسرت چند ماه دیگه میاد اگه ازم بپرسه بابام کجاست چی بگم؟ علی یبار دیگه چشماتو باز کن ،علی چرا صورتت کبود شده . علی چرا تنهام گذاشی؟ علی چرا نامردی کردی؟
علی من طاقت نمیارم .
آرمان: آوا میخوان علی رو ببرن کافیه
من:علی میبینی دارن میبرنت ولی من نمیتونم کاری کنم .
ارمان:آوا پاشو بریم .
من:آرمان نمیام میخوام امشب رو کنارش بمونم .
آرمان چیزی نگفت رفت .هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یکی اومد بدون اینکه نگاهی گنم ،یه کاغذی رو گذاشت روی خاک ها گفت:سلام علیکم تسلیت عرض میکنم این نامه رو علی قبل از عملیات داد من .
بعد هم رفت ، دستمو به طرف کاغذه بردم برش داشتم .
(بسم رب الشهدا والصدیقین)
سلام به همسر عزیزم ،دوست دارم این نامه رو فقط شما بخونی چون مخصوص شما نوشتم .
آوا جان ببخشید اگه اذیتت کردم .
منو حلال کن تنهات گذاشتم ،آوا خانومم هیچوقت نذار چادرت از سرت بیوفته چون امانت مادرمون بی بی زهراست .خانمم من شاید تنهات گذاشتم کنارت نیستم اما بدون اونجا هم برم هواسم بهت هست .
(من مدافع حرم میشوم تو مدافع چادر )
که مبادا شرمنده ی خاندان علی بشویم .
خانمم خیلی دوستت دارم .مواظب خودت باش .
علی سوریه _دمشق
موقعی به خودم آمادم دیدم که اشکام کل کاغذ رو خیس کردن .
****
۲۰سال بعد .
علی:مامان ترو خدا بزار برم ،
من:علی نه ،باباتو از دست دادم تو رو دیگه نمیتونم .
علی:مامان اگه رضایت ندی میرم شکایتت رو پیش بابا میکنم .
مامان راضی شو دیگه .
من: از دست تو .......
علی:پس راضی دیگه .
من:مگه میشه به تو نه گفت .
علی:خدایا شکرت ............
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
شادی روح شهدا صلوات🥀
و هر کس سه روز روزه گیر با خداوند در عرش و بهشت دیدار خواهد کرد
#اعمال_ماه_مبارک_شعبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دسٺ هایم ݫ ټو یڪ ذࢪه ݣࢪم مےخواہد!
شانہ خسٺہ من، دسٺ عݪم مےخواہد!
مۍنویسم ڪہ ټو دࢪ ݣنج כݪم جا داࢪی،
اشهدان כݪم ݣنج حرم مےخواهد:))
#آقاۍمن
#امام_حسینم
#استوری
🌺🌹🥀
#نماز_اول__وقت
رفع بلا به وسیله نماز گزار
36. أنَّ الله یَدفَعُ بِمَن یُصَلِّی مِن شِیعَتِنا عَمَّن لایُصَلِّی مِن شِیعَتِنا ولَوأجمَعُوا عَلی تَرکِ الصَّلوة لَهَلَکُوا
همانا خداوند به وسیله شیعیانی که نماز به جا می آورند، از شیعیان بی نماز (بلا) را دفع می کند، ولی اگر همه تارک نماز بودند، هر آینه همه هلاک می شدند.
مستدرک الوسائل، ج 1، ص 184
#خادم_الزهرا
#سخن_بزرگان🌹
میگفتن
هروقتمیخوایدعاکنی،
قبلازاینکهدعاکنیبگوخدایامنازهمه
کساییکهغیبتمنوکردنومنوناراحتکردن
منگذشتم..
توهمازمنبگذر
دراجابتدعاخیلیموثره..🌱
#آیتاللہ_مجتهدے✨