مُفرد
ولکنك لا تعلم کم بکیت و أنا أحدث الله عنك ..
ولی تو نمیدونی وقتی، در موردت به خدا میگفتم چقدر گریه کردم :)
دیگه دوستش نداری ولی دلت برایِ زمانی که دوستش داشتی تنگ میشه، برایِ حسی که درون خودت داشتی . .
برایِ رفتن
نه خداحافظی میخواستم
نه راه و نه چمدان ؛
در سرم، دَری باز بود
که بستم وُ رفتم :)
این مزخرفه ! اون صدایی که بهت میگه ‹ نمیتونی › ؛ ازت میخوام هر وقت که شنیدیش بهش بگی خفه شو .
میدونـے ماها که بلد نیستیم بیمحلی کنیم
وَ از قصد کم اهمیت بدیم و خودمونُ بگیریم،
سطح تحملمون بالاست، خیلی بالاست ولی وقتی میریم دیگھ واقعا میریم و میبوسیم میزاریم کنار ..
انقدر دست روی هر کی میزارم
تصوراتمُ نسبت بھ خودش خراب میکنه که
دیگه نیاز دارم تا مدتها، از هر آدمی دور باشم.