eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
یقیناً این طور هست ، ✅ خصوصاً در ارتباط با موضوع بحث شما که، انتقال مفاهیم دینی به فرزندانمان هست، کلیدی ترین مفاهیم دینی در محرم با آهنگ ، با موسیقی، باریتم سینه زنی که بالاخره خودش یه حرکات موزونی رو ایجاد می کنه با شور، با احساسات، به سهولت به فرزندان ما منتقل می کنه🍃 گاهی خود اشک😭 کلیدی ترین مفاهیم دینی چیا هستند؟⁉️
مفهوم شهادت، ✳️ مفهوم جان دادن برای خدا، ✳️ نترسیدن ، 😎 مفهوم شجاعت، 💪 مفهوم حماسه، مفهوم ظلم ستیزی، طرفداری از مظلوم، همه ی ما داد می زنیم در مجالس ابا عبدالله کاش کربلا بودیم که کمکت می کردیم😭✅
این ملت دیگه ظلم پذیر نمی شه⚜ ♦️وقتی یک جامعه ای رو شما از کودکی جوری بار آوردی که با ظلم، میونه اش بد باشه، حتی اگه ببینه به هر کسی ظلم می کنن ناراحت میشه، خب! این به سمت عدالت میره✳️ عدالت گرایی او تقویت میشه✅ وشما هیچ کجای دیگه مثلاً سر نماز ، پای قرائت قرآن، و هر اردویی از اردوهای تربیتی، در هر کلاسی از کلاس های آموزشی نمی تونید این مفاهیم رو درست انتقال بدی👌🏻☺️
🔹شما یه تعبیری در موضوع برنامه ی خودتون دارید به نام انتقال مفاهیم دینی 🔹اول باید فکر این انتقال رو بکنی، بعد سرِ مفهوم صحبت بکنی در عزاداری ابا عبدالله الحسین در ایام محرم با سینه زنی، انتقال پیدا می کنه✅ با اون جوششی که در بچه ها هست برای شرکت در مراسم عزاداری، در برگزاری مراسم، با سرود هایی که یک ریتم انتقال مفاهیم حماسی رو دارن 👌🏻☺️ 🖌ادامه دارد...
الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم 💞💕🌱🌺🌱🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5983145367544267007.mp3
1.74M
فلسفه نماز ادبه @mohabbatkhoda
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 طعم شیرین ایمان ➖ حضورش رو تا حالا حس کردی؟ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸میرزا اسماعیل دولابی (ره) : 🌾بعضی سال‌ها می‌شد که اصلی ما می‌خورد و تمام محـصولمان از بین می‌رفت. 🍂یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگـری کاشـته بـودیم، 🍁بـه اصـطلاح کناره‌کاری، ⁦☘️⁩ و اصلاًَ آن را به نمی‌آوردیـم ؛ 🌿 اما همـه‌ی خـرج سـالمان را همـان کناره‌کاری تأمین می‌کرد 💦 و جبران همه‌ی مزرعه‌ی اصلی را هم می‌نمود. 🌈خوب است در کنار عبادات و اعمال یک عمـل ، 🍃 هـر چنـد هـم کـه کوچک باشد، 🌼به طور خصوصی برای خودش قرار بگـذارد، 🌱مثـل دسـتگیـری از یـک خانواده‌ی یا سرپرستی 🌺و چه بسا فردای همین کناره‌کاری باعث نجات انسان شود. 📚مصباح‌الهدی، ص ۲۳۲ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
434 همراهی‌اش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از دست ندهم و پا به پای قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا بیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بالاخره ناله زیر لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش را روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چقدر در آن برزخ بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی، ِ روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُ م وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: »الهه...« سرم را روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان کرخ بود و نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با صدای ضعیفم پرسیدم: »بچه ام سالمه؟« مجید لبخندی لبریز محبت نشانم داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: »آره الهه جان!« سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به نمایش گذاشت: »الهه! چه بلایی سرت اَوردن؟« که چشمانش از شبنم اشک تر شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: »الهه! من فکر نمیکردم اذیتت کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات نمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد! ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!« سپس با نگاه عاشقش به پای چشمان بیرنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: »میخواستی صبر کنم تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟« تمام توانم را جمع @mohabbatkhoda