6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 طعم شیرین ایمان
➖ حضورش رو تا حالا حس کردی؟
#تصویری
@mohabbatkhoda
🌸میرزا اسماعیل دولابی (ره) :
🌾بعضی سالها میشد که #مزرعهی اصلی ما #آفت میخورد و تمام محـصولمان از بین میرفت.
🍂یک قطعه زمین کوچک هم جای دیگـری کاشـته بـودیم،
🍁بـه اصـطلاح کنارهکاری،
☘️ و اصلاًَ آن را به #حساب نمیآوردیـم ؛
🌿 اما همـهی خـرج سـالمان را همـان کنارهکاری تأمین میکرد
💦 و جبران همهی #خسارت مزرعهی اصلی را هم مینمود.
🌈خوب است #مؤمن در کنار عبادات و اعمال #واجبش یک عمـل #مـستحب،
🍃 هـر چنـد هـم کـه کوچک باشد،
🌼به طور خصوصی برای خودش قرار بگـذارد،
🌱مثـل دسـتگیـری از یـک خانوادهی #فقیر یا سرپرستی #یتیم
🌺و چه بسا فردای #قیامت همین کنارهکاری باعث نجات انسان شود.
📚مصباحالهدی، ص ۲۳۲
#خودسازی
#خودشناسی
#تهذیب_نفس
#مبارزه_با_نفس
@mohabbatkhoda
#قسمت 434
همراهیاش جمع باشد و دست دیگرش را دور شانه ام گرفته بود تا تعادلم را از
دست ندهم و پا به پای قدمهای بی رمقم میآمد که دیگر نتوانستم خودم را سرِ پا
نگه دارم و همه وزن بدنم روی دست مجید افتاد. حالت تهوع آنچنان به گلویم
چنگ انداخته بود که گمان کردم تمام محتویات بدنم میخواهد از دهانم بالا
بیاید. سرم به شدت کرخ شده و چشمانم دیگر جایی را نمیدید که بالاخره ناله زیر
لبم خاموش شد. فریاد های گنگ و مبهم مجید را می شنیدم و فشار انگشتانش
را روی بازوانم احساس میکردم و دیگر چیزی نفهمیدم. نمیدانم چقدر در آن برزخ
بین مرگ و زندگی دست و پا زدم تا دوباره چشمانم را باز کردم و هنوز کاملاً به حال
نیامده بودم که باز همه درد و رنجهای زندگی به جانم هجوم آورد. در اتاق کوچکی،
ِ روی تختی افتاده بودم و به دستم سرُ م وصل بود. بدنم به تشک چسبیده و توان
تکان خوردن نداشتم که صدای آهسته مجید در گوشم نشست: »الهه...« سرم را
روی بالشت چرخاندم و دیدم با نگاه نگرانش به تماشای حال زارم کنار تختم
نشسته و دستم هنوز میان گرمای محبت دستانش پناه گرفته است. سرم همچنان
کرخ بود و نمیتوانستم موقعیتم را درک کنم و فقط دل نگران حوریه بودم که با
صدای ضعیفم پرسیدم: »بچه ام سالمه؟« مجید لبخندی لبریز محبت نشانم
داد و به کلامی شیرین جواب دلشوره مادرانه ام را داد: »آره الهه جان!« سپس خونابه غم، نقش خنده را از صورتش بُرد و با صدایی گرفته عمق جراحت جانش را به
نمایش گذاشت: »الهه! چه بلایی سرت اَوردن؟« که چشمانش از شبنم اشک تر
شد و با بغضی که گلویش را گرفته بود، گله کرد: »الهه! من فکر نمیکردم اذیتت
کنن! بخدا فکر نمیکردم بابات باهات اینجوری کنه، وگرنه هیچ وقت تنهات
نمیذاشتم! من رفتم تا بابا آروم شه و کمتر باهات اوقات تلخی کنه! بهت گفتم
میخوام بیام باهاش حرف بزنم، گفتم میخوام بیام عذرخواهی کنم تا کوتاه بیاد!
ولی تو میگفتی صبر کن خودم خبرت میکنم!« سپس با نگاه عاشقش به پای
چشمان بیرنگم افتاد و با صدایی دل شکسته سؤال کرد: »میخواستی صبر کنم
تا کار به اینجا برسه؟ تا جنازه ات رو از اون خونه بیارم بیرون؟« تمام توانم را جمع
@mohabbatkhoda
#قسمت 435
کردم تا بتوانم در پاسخ دل لبریز دردش، لبخندی تقدیمش کنم که از اوج تأثر سری
تکان داد و با حالتی درمانده، تصویر خودم را نشانم داد: »با خودت چی کار کردی
الهه؟ وسط کوچه برای یه لحظه مُردی! رو دستای خودم از حال رفتی! رنگت اونقدر سفید شده بود که واقعا
ً فکر کردم از دستم رفتی...« و هنوز دردنامه دلش به
آخر نرسیده، پرستار سالخورده ای وارد اتاق شد و همین که دید بیدارم، با ترشرویی
عتاب کرد: »چند ساعته چیزی نخوردی؟« مجید مقابل پایش از روی صندلی
بلند شد و من از چشمان دلواپسش میترسیدم اعتراف کنم چه جنایتی کردهام که
بالاخره زیر لب پاسخ دادم: »از دیروز« و پرستار همان ِ طور که مایع درون سرُ م را
تنظیم میکرد، با تمسخری عصبی پاسخم را داد: »اگه میخوای بچهات رو بکشی
چرا خودت رو اذیت میکنی؟ برو سقطش کن!« مجید از شدت ناراحتی سر به زیر
انداخته و کلامی حرف نمیزد تا پرستار همچنان توبیخم کند: »آخه دختر جون!
تو باید مرتب یه چیزی بخوری تا قند خونت حفظ شه! اونوقت بیست و چهار
ساعت چیزی نخوردی؟ همینه که غش کردی! هنوزم فشارت پایینه!« سپس به
سمت مجید چرخید و با لحن تندی توبیخش کرد: »چه شوهری هستی که زن
حامله ات بیست وچهار ساعت گشنگی کشیده؟ مگه نمیخوای بچهات سالم
به دنیا بیاد؟« و تا دستگاه فشار خون را جمع میکرد، در برابر سکوت سنگین
مجید زیر لب زمزمه کرد: »حاشا به غیرتت!« و به نظرم به همان یک نظر، دهان
زخمی و صورت کبودم را دیده بود که دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با زبان
تندش، سر به سرزنش مجید گذاشت: »این صورت هم تو براش درست کردی؟
میدونی هر فشاری که بهش وارد میکنی چه اثری رو جنین میذاره؟ از دفعه بعد
وقتی خواستی کتکش بزنی، اول به بچهات فکر کن! فکر کن وقتی دست روش
بلند میکنی، اول بچهات رو کتک میزنی، بعد زنت رو!« و لابد به قدری دلش به
حالم سوخته بود که تا از اتاق بیرون میرفت، همچنان غُر میزد: »من نمیدونم اینا
برای چی بچهدار میشن؟ اینا هنوز خودشون بچه ان! اول زن شون رو کتک
میزنن، بعد میارنش دکتر!« با رفتنش، مجید دوباره روی صندلی نشست و با
@mohabbatkhoda
#قسمت 436
صدایی که به سختی از سد سنگین ناراحتی بالا میآمد، سؤال کرد: »الهه! تو از
دیروز چیزی نخوردی؟« نگاهم را از صورتش برداشتم و همانطور که با سرانگشتم
با گوشه ملحفه سفید بازی میکردم، به جای جواب سؤالش، پرسیدم: »چرا بهش
نگفتی تو اذیتم نکردی؟ چرا نگفتی کار تو نبوده؟« که مردانه نگاهم کرد و قاطعانه
پاسخ داد: »مگه دورغ میگفت؟ راست میگه! اگه غیرت داشتم همون شب باید
دستت رو میگرفتم و از اون جهنم نجاتت میدادم! ولی منِ بیغیرت تو رو تو اون
خونه تنها گذاشتم تا کار به اینجا برسه!« که باز صدای کفش پاشنه بلندی،
حرفش را نیمه تمام گذاشت. خانم دکتر به نسبت جوانی وارد اتاق شد و با نگاهی
پرسید: »بهتری؟« که مجید مقابل پایش بلند شد و
ِ به سرُم خالی ام، لبخندی زد و
با گرد غصه ای که همچنان روی صدایش مانده بود، به جای من که توانی برای
حرف زدن نداشتم، پاسخ داد: »خانم دکتر رنگش هنوز خیلی پریده اس، دستش
ِ
هم سرده!« دکتر با صورت مهربانش به رویم خندید و در پاسخ نگرانی مجید، سر
ُ
حوصله توضیح داد: »شنیدم خانمتون بیست وچهار ساعته چیزی نخورده، خب
ِ طبیعیه که اینطوری باشه! حالا ما بهشون یه سرُ م زدیم، ولی باید خودتون هم
حسابی تقویتش کنید تا کمبود مواد غذایی این یه روز جبران شه!« سپس صدایش
را آهسته کرد و طوری که خیلی نگرانم نکند، با مهربانی هشدار داد: »ولی حواست
باشه! این فشاری که به خودت اُوردی، روی جنین تأثیر میذاره! پس سعی کن
دیگه کوچولوت رو اذیت نکنی! استرس برای بچهات مثل سم میمونه! پس سعی
کن آروم باشی! رژیم غذایی ات هم به دقت رعایت کن تا مشکلی برای جنین پیش
ِ نیاد.« که پرستار بار دیگر وارد اتاق شد و با اشاره دکتر، سرُم را باز کرد. دکتر نسخه
داروهایی را که برایم نوشته بود، به دست مجید داد و با گفتن »شما میتونید برید.«
از اتاق بیرون رفت.
ساعت از هفت شب گذشته بود که از درمانگاه خارج شدیم و من به همان
چند قدم که طول حیاط درمانگاه را طی کردم، نفسم بند آمد و باز کمرم خشک
شد که دیگر نتوانستم ادامه دهم. به سختی خودم را کناری کشیدم و به نرده
@mohabbatkhoda
*سلام_امام_زمانم🌷🤚🏻*
آقــا ســـلام! ســـوز و نـوایــی بـه مـا بده
هـر صبح و شـام حـال بڪـایی به ما بده
دل تنگ دیـدن تـو شــدیــم ایّهــا الغریب
آغوش خویش وا ڪن و جایی به ما بده
*یَافَاطِرُبِحَقِّ فَاطِمَہ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الْفَرَج*
🕊️🍃
@mohabbatkhoda
#نهج_البلاغه
🌸إِنَّ مِنْ حَقِّ مَنْ عَظُمَ جَلاَلُ اللّهِ سُبْحَانَهُ فِي نَفْسِهِ، وَ جَلَّ مَوْضِعُهُ مِنْ قَلْبِهِ، أَنْ يَصْغُرَ عِنْدَهُ ـ لِعِظَمِ ذلِکَ ـ کُلُّ مَاسِوَاهُ
💠سزاوار است کسى که جلال خدا در نظرش بزرگ و مقام او در قلبش عظيم است ـ به موجب آن عظمت ـ همه چيز جز خدا در نظرش کوچک جلوه کند.
📚#خطبه_۲۱۶
10.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فاطمیه
اندکی پند
🌷 تسبیحات حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
[ حجت الاسلام عالی ]
#منبرکوتاه
@mohabbatkhoda