#سلام_مولای_من❤
چه سپیده دمان دلربایی است
وقتی آفتاب یادت بر آستان دلم میتابد
و گوشه گوشه ی دلم پر از شکوفه های
معطر محبتت می شود ...
انگار پُر از امید می شود،
پُر از لبخند، پُر از آرامش و زندگی...
من با تو بهاری ام
حتی در یخبندان زمستان...
من با تو زنده ام...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@mohabbatkhoda
🕊️امام_رضا (علیه السلام):
✍️ أحْسِنِ الظَّنَ بِاللهِ فَإنَّ مَنْ حَسَّنَ ظَنَّهُ بِاللهِ کانَ اللهُ عِنْدَ ظَنِّهِ
🔻 به (تقدیر) خداوند خوشبین باش، زیرا هرکه به خداوند خوشبین باشد، خداوند طبق گمانش رفتار خواهد کرد.
📚 بحارالانوار، جلد ۷۵، صفحه ۳۴۲
🍂🌹🍂🌹
@mohabbatkhoda
🔰. هر بهمن، امام دوباره بر بال ملائک به دیدارمان می آید و کوچه های باغمان را پر از نسترن و نیلوفر می نماید.
گام هایش همه جا یاس می کارد و گل محمدی به خانه ها هدیه می کند.
🌼🌸🍀🌺
🔰وقتی صدای پای بهمن از کوچه پس کوچه های خاطره ها به گوش تو می رسد. گویی شهیدانند که آمده اند برای بیعت دوباره برای هشدار و تذکر وبیداری
🌸🍀🌺🌼
#قسمت ۴۸۲
داد و بیداد میکردی؟« سرش را بالا آورد، خواست چیزی بگوید، ولی پشیمان شد
که به شوخی اخم کرد و سر به سرم گذاشت: »مرد اگه داد و بیداد نکنه که مرد نیس!
باید بعضی وقتا یه خورده داد بزنه تا انرژیاش تخلیه بشه!« و شاید هنوز عقده
ً
برخورد تندش با عبدالله به دلم مانده بود که طعنه زدم: »آخه امشب کلاخیلی
بداخلاق بودی! اول که با عبدالله دعوا کردی، بعدم پشت تلفن داد میزدی!«
خنده از روی صورتش جمع شد و شاید نمیدانست در برابر طعنه تلخم چه بگوید
که در سکوتی غمگین، کیفش را جمع کرد و من نمیخواستم دلش را بشکنم که لب تخت نشستم و با پشیمانی
ُ پر نازی صدایش زدم: »مجید! از حرفم ناراحت
نشو! خب دلم برات میسوزه! وقتی میبینم انقدر ناراحتی، نگرانت میشم!« از
روی زمین بلند شد، کنارم لب تخت نشست و با لحنی لبریز محبت پاسخ داد:
»الهه جان! تو نمیخواد نگران من باشی! تو فقط نگران خودت باش! فقط نگران
این بچه باش!« سپس صورت گرفته اش به لبخندی ملیح باز شد و اوج نگرانی
عاشقانه اش را نشانم داد: »همه نگرانی من تویی! اگه دیدی امشب عصبانی
بودم، فقط بخاطر خودت بود! به خاطر اینکه همه تن و بدنم برات میلرزه! وقتی
میبینم عبدالله یه چیزی میگه که ناراحتت میکنه، به هم میریزم!« ولی از تارهای
سفیدی که دوباره روی شقیقه موهای مشکی اش میدرخشید، میتوانستم بفهمم
که فشارهای عصبی این مدت، کوه صبر و آرامشش را از پا در آورده که سرم را
کج کردم و با صدایی آهسته گفتم: »آخه تو همیشه خیلی آروم و صبور بودی!« که
عاشقانه به رویم خندید و دستانم را گرفت تا باور کنم هنوز هم حرارت محبت
انگشتانش به جانم آرامش میدهد و پاسخ گلایه ام را با چه طمأنینه شیرینی داد:
»الهه جان! من هنوزم آرومم، به شرطی که تو آرامش داشته باشی! ولی اگه یه زمانی
احساس کنم آرامش تو داره به هم میخوره، دیگه نمیتونم آروم باشم!« و من هنوز
کنجکاو ماجرای امشب بودم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و دوباره سراغ
تلفن مشکوکش را گرفتم: »پشت تلفن بهت چی گفتن که انقدر ناراحت شدی؟
مگه اونم به من ربطی داشت؟« و او بلافاصله جواب داد: »یه چیزی ازم خواستن که
@mohabbatkhoda