eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 سلام صبح زیباتون بخیر امیدوارم امروز و هر روز دلتون پر از شادی باشه 💕 وخونه هاتون پر از عشق 🍪 و سفره هاتون پر از برکت 💞 و زندگيتون پر از صمیمیت ⏳ و عمر و عاقبتتون بخیر باشه 🌸 با آرزوی هفته ای خوب و بی‌نظیر برای شما عزیزان😊
💢 ۸ سنت غلط ازدواج در نگاه رهبر انقلاب
یارَب‌َّالعٰالَمیٖݩ🌼-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 پاسخ به یه شبهه پرتکرار 📛 شبهه 📛 اگه موهامو بپوشونم مشکل مملکت حل میشه؟؟ دزدی، اختلاس و.... حل میشه؟؟؟🤨 ❇️ پاسخ : ✅ نه با حجاب مشکل اختلاس حل میشه نه با بی‌حجابی چون اینها اصولا ربطی به هم ندارن ✅ پاسخ کامل حجت‌الاسلام علوی تهرانی در فیلم بالا👆 
! ⚠️ از بدتـریــن بلاهایـی ڪه به ســر بچه‌هاۍ مذهبــی مۍآید "حیــاء حمــق" است! ❗️حیــاء حمــق ڪه تعبیـرے از رسـول خدا ﷺ است، خجالــت از انجـام کارهاۍ درسـت است! به خاطـر نظـر مـردم!😳 به چند تا مثـال توجـه ڪنید تا این حیـاء مذمـوم را بهتــر بشناسیـد👇🏼 ❓چـرا باید خجالـت بڪشم❗️ وقتی عدّه‌ای از مـردم از گوش دادن مـوسیـقی با صـداۍ بلنـد در اتومبیلشـان خجالـت نمی‌ڪشند، چرا از گـوش دادن در اتومبیـل خجالـت بڪـشم⁉️ وقتی عدّه‌ای از دختـران از نشـان دادن زینـت و اندامشـان بہ مــردم خجالـت نمۍڪشند، چـرا من از پوشاندن بدنـم و رعایـت خجالـت بڪشم⁉️ وقتی بعضــی از مــردم از گفتـن هر خزعبـلی در جمــع خجالــت نمۍڪشند، چرا من از یاد ڪــردن، خدا و رســولﷺ و خواندن احادیــث اهـل بیـت علیهـم السـلام در جمـع خجالـت بڪــشم⁉️ ســوأل اینجـاسـت👇🏼 ♒️ وقتی از نشــر بدی‌ها خجالــت ڪشیده نمیشـود، چرا از پاڪی‌ها بڪـشیم؟! جبهــه ڪفر از خودش شــرم ندارد، من چـرا از نمایـش خـودم شــرم داشته باشم⁉️ 💯 یکی از مصـداق‌هاۍ بارز این خجالـت و عـدم اعتمـاد بنفـس ما در انجـام دستـور الهـی، مربوط به مسأله است! ✖️خجالت میکشیم ... ✖️و انجام نمیدهیم ...❗️ و بخاطــر این خجالـت احمقــانــه، در یڪی از فروع دینمـون، معلــوم نیست چطـور بازخواسـت خواهیــم شد...😔 واجبی که در جامعه‌ی اسلامی و حتی بین متدیّنین هم غریــب و دور از ذهــن شــدھ... ☀️انجـام و احیـاء آن !هر دو وظیفـه‌ٔ ماست✌️🏼✊🏼 ❤️ @hareemeeshgh97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فاطمه رفت تا با بقیه خوش و بش واحوالپرسی کند. من وسعیده یک جا دورتراز بقیه نشستیم. ازنگاههای دیگران اذیت می شدم، برای همین یک قرآن برداشتم و شروع به خواندن کردم. آمدن فاطمه طولانی شد. ولی بالاخره آمد و کنارم نشست. معلوم بود می خواهد حرفی بزند ولی دو‌ دل بود. بالاخره قرآن را بوسیدم و بستم. –چیزی می خوای بگی فاطمه؟ –راستش آره، ولی نمی دونم بگم یا نه، شایدالان زمان مناسبی نباشه. سرم را پایین انداختم. –بگوفاطمه، این روزا کسی به زمان مناسب اهمیتی نمیده، بخصوص تو این قوم همه راحتن، پس توام راحت باش. باکلی مِن ومِن گفت: –راستش زن دایی ازم خواست شماره خونتون روبهش بدم. منم گفتم بایدازخودت اجازه بگیرم.؟ اخم کردم. –واسه چی؟ –میگه می خواد بامامانت بعدها حرف بزنه. سوالی نگاهش کردم. –آخه زن دایی روشنک بهش گفته که انگار... حرفش را تمام نکرد و غمگین نگاهم کرد. –فاطمه لطفا درست حرفت روبزن دیگه، گفتی مادر آرش چی گفته؟ –هیچی، آخه قراره بعدا بهت بگم. –بگو دیگه نگران شدم. –قول میدی فعلا پیش خودمون بمونه. –سعی میکنم. –زن دایی روشنک گفته، انگار تودیگه نمیخوای دوباره با آرش محرم بشی و یک ماهه کلا نمیری بیای، دلیلشم اینه که آرش بهت گفته که میخواد با.. دوباره حرفش را نصفه گذاشت و این باربا استرس نگاهم کرد...حدس زدن بقیه ی حرفش زیاد سخت نبود. "چرا مامان آرش همچین حرفی زده، وقتی باهم نامحرمیم چطوری باهم ارتباط داشته باشیم. نکنه آرش بهشون نگفته تلفنی بامن درارتباطه –فاطمه جان ما باهم ارتباط تلفنی داریم، بعدشم الان یک ماهه نامحرمیم دیگه فاطمه آهی کشید. –راحیل یه چیزی یواشکی می خوام بهت بگم قول بده ازم ناراحت نشی –باشه، بگو –راستش زن، دایی رسول تو رو واسه بابک درنظرگرفته...خیلی زیاد هم دلش می خواد توعروسش بشی، دایی اینا خیلی خانواده خوبی هستن، نه این که داییم باشه برای من فرقی نمی کنه هم آرش پسرداییمه هم بابک، ولی خانواده بابک تو رومیزارن روی سرشون، قَدرِت رومی دونن. توام که نمی تونی بامژگان بسازی، همون موقع که شوهر داشت چشم دیدنت رونداشت چه برسه حالاکه دیگه جا پاشم سفت کرده. پس اجازه بده شماره‌ت روبهشون بدم، حالا الان که نه، اصلا میگم چند ماه دیگه زنگ بزنن فقط زن دایی می خواد خیالش راحت باشه سرم پایین بود و به حرفهایش گوش می کردم، بغض راه گلویم را بسته بود. حالا متوجه ی دلیل بی محلی مادر آرش شدم، فکرکردم چون عزادار است، حوصله ندارد. به چشم های فاطمه نگاه کردم، واضح نمی‌دیدمش هاله‌ی اشکی که بی اجازه خودش را به چشم هایم رسانده بود را با پلک زدن دور کردم –پس یعنی مامان آرش من رودیگه عروس خودش نمی دونه؟ من که هنوزحرفی نزدم. فاطمه با بغض نگاهم کرد، همین که نگاهش باچشم هایم تلاقی شدند انگار اشکهایش را پشت پلکهایش نگه داشته بود و با دیدن چشم های ابری من بهشان فرمان باریدن داد –راحیل ببخش من رو، نباید می گفتم. باور کن دلم می‌سوزه، از دست این مژگان و زن دایی حرص میخورم. آخه چرا اذیتت میکنن. خواستم بهت بگم، کسایی هم تو فامیل ما هستن که خوب و بد رو میفهمن. راحیل اگه به بابک جواب مثبت بدی، دلم خنک میشه. باور کن خوشبخت میشی. –چی میگی فاطمه؟ من اصلا نمیفهمم! فقط الان دارم فکر میکنم یعنی آرش به مادرش در مورد من تو این مدت حرفی نزده؟ – مگه میشه نگفته باشه، این طرفندهای مادر شوهرته دیگه، فکر نمی‌کردم زن دایی اینقد خود خواه باشه –بهتر بگی نوه خواه. فاطمه سرش را پایین انداخت و فین فین کرد. –پس یعنی این نگاهها و پچ پچ ها یعنی این که شایعه‌ی مادر شوهرم رو همه باور کردن؟ فاطمه شانه‌ای بالا انداخت –حرف دیگران چه اهمیتی داره راحیل بلندشدم و از فاطمه خداحافظی کردم –کجا راحیل به این زودی؟ بابغض گفتم: –از اینجا میرم تابتونم نفس بکشم. بدون این که ازکس دیگری خداحافظی کنم به طرف درب مسجد رفتم –راستی فاطمه به زن دایی هم بگو واسه پسرش دنبال یه دختر دیگه باشه. با سعیده سوار ماشینش شدیم و فوری از آنجا دور شدیم. –سعیده. –جانم راحیل. –وقت داری؟ –معلومه که دارم. –یادته دوسال پیش با بچه ها رفتیم شهدای گمنام، که بالای یه تپه ی بزرگ بود؟ –می خوای بری اونجا؟ –آره. –اون موقع ما رو با اتوبوس بردن، تا یه جاهایی راهش یادمه...پرسون پرسون میریم دیگه. به سختی راه را ازاین و آن پرسیدیم و پیدایش کردیم. جاده‌اش سربالایی بودوکمی ترسناک، ولی سعیده عین خیالش نبود، آنقدر گاز داد تا بالاخره رسیدیم هیچ کس جزما آنجا نبود، بادخنکی می‌آمد، آنقدر ارتفاع داشت که کل تهران زیرپایمان بود. سکوت مطلق بود. تنها صدایی که می‌آمد، صدای تکانهای پرچم بزرگ و بلندی بود که بالای مزار شهدا نصب شده بودو باد، داخلش می پیچید دورتا دور مزارها بدون حصاربود، سه مزارکه با چهار پله از زمین جداشده بودند. کنار مزارشان نشستم و تمام بغضم را خالی کردم. ✍
گریه هایم که تمام شد همانجا نشستم و به روبرویم زل زدم. باصدای اذان گوشی‌ام دل از مزار شهدا کَندم و بلند شدم. سعیده نبود، چشم چرخاندم دیدم، خیلی دورتر نزدیک دره‌ای که درانتهای آن محوطه بود ایستاده وچشم به روبرو دوخته. نزدیکش رفتم وصدایش کردم، وقتی برگشت دیدم که چشم هایش پرآب است. –سعیده اذانه. –سرش را تکان داد و به طرف سرویس بهداشتی راه افتادیم. نمازمان را در حسینه‌ای که در آنجا ساخته شده بود خواندیم، دوباره به محوطه آمدیم. از آن بالا برای چند دقیقه چشم به شهر که مثل هیولایی آدم ها را درکام خودش کشیده بود دوختیم. سوارماشین شدیم. –کجا بریم راحیل؟ –خونه دیگه. –میگم بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم بعد بریم خونه. مهمون من. نگاهش کردم. –به نظرت ازگلوم پایین میره؟ –باید بره راحیل. غصه نخور، اگه آرش تو رو بخواد مادرش ومژگان رو با اون بچه ی بد قدم رومیزاره کنار رو میاد سراغت، اگرم این کارو نکردکه لیاقت تو رو نداشته، پس بی خیال. مشکل آرش اینه که همه رو یه جا میخواد که اگه این طور بود تو نباید قبول کنی... – اون بچه که گناهی نداره، بد قدم چیه. شاید آرشم حق داره، خب مادرشه، بعد سرم را پایین انداختم و گفتم: –اون به خواست من، قسم خورده که هیچ وقت دل مادرش رو نشکنه. سعیده من فکرهام رو کردم، ببین اگه من کنار بکشم، کلا اتفاقهای خوبی برای اون خانواده میوفته، مادر آرش راغب نیست به این ازدواج، البته از اولشم همچین راضی نبود. به خاطر آرش حرفی نزد. دلش میخواد آرش با مژگان ازدواج کنه و خیالش از بابت نوه و عروسشون راحت باشه. شاید اونم حق داشته باشه، کارش عاقلانس، مژگانم که می دونم از خداشه، امروز فقط به زبون نگفت ولی چشم هاش دادمیزدند برای گفتن این حرفها. سعیده بابغض نگاهم کرد. – ولی این بی‌انصافیه، پس تو چی؟ –خدای منم بزرگه... اشکهایم خودشان را ازچشم هایم به بیرون پرت کردند و مجال ندادند حرف دیگری بزنم. –راحیل، من بابت اون روز معذرت میخوام. درسته بهت گفتم آرش رو ولش کن. ولی حالا که عذاب تو رو می‌بینم دلم نمیاد بهت ... حرفش را بریدم و گفتم: –سعیده بس کن. باید کاری انجام بشه که به نفع همه باشه. دل رو ول کن. سعیده جلوی یک فلافلی نگه داشت. –میرم می گیرم، میام. باصدای زنگ گوشی‌ام از کیفم بیرون آوردمش، آرش بود. –الو. –راحیل توکجارفتی؟ فاطمه می‌گفت نیومده گذاشتی رفتی. کمی سکوت کردم وبعد گفتم: –بیشتر نتونستم بمونم. نگران پرسید: –صدات چراگرفته؟ وقتی سکوتم را دید پرسید: –کسی اونجا چیزی بهت گفته ناراحت شدی؟ بی تفاوت به حرفش پرسیدم: –مراسم تموم شد؟ –آره. آمدم دنبالت دیدم نیستی. الان کجایی؟ –با سعیده بیرونم. –آدرس بده میام دنبالت. –نه آرش، امروز نه، فردا قرارمی زاریم تاباهم حرف بزنیم. –پس حداقل بگوچرا ناراحتی؟ –فردا میگم. –تافردا که من هزار تا فکر و خیال می کنم. –چیز مهمی نیست، نگران نباش. نفس عمیقی کشید. –فرداصبح زودمیام دم درخونتون دنبالت. زودقطع کرد و دیگر نگذاشت حرفی بزنم. سعیده آمد و به زور ساندویچ را به خوردم داد و بعد به سمت خانه راه افتادیم. همین که به خانه رسیدیم سعیده به مادر گفت: –خاله کاش نمی‌رفتیم. مامانم گفت نریدها، درست می‌گفت. بعد همه چیز را برای مادر تعریف کرد. مادر با ناراحتی نگاهم کرد و گفت: –اگر خواستم برید، برای این که خواستم راحیل خودش با گوشهاش بشنوه و با چشم‌هاش ببینه، دهن مردم رو که نمیشه بست. باید خودش میدید که مادر آرش دیگه راضی به این ازدواج نیست. حتی اگه به زبون هم نگه. –ولی خاله، اگه راحیل واقعا بخواد مادر شوهرش کاری نمیتونه بکنه. راحیل خیلی راحت میتونه با آرش... جدی گفتم: –ولی من نمیخوام. بعد همانطور که از کنار سعیده بلند میشدم گفتم: –پا روی دلم میزارم، ولی نمیخوام یه خانواده رو به هم بریزم. فردا پس فردا مادرش بیفته سکته کنه با اون قلبش بگن، تو از بس حرصش دادی اینطوری شد. سعیده حرصی گفت: –ولی اونا دارن بهت ظلم میکنن. تو نباید کوتاه بیای. شانه‌ای بالا انداختم و به طرف اتاق راه افتادم: –دیگه خودشون میدونن و خداشون. نکنه انتظار داری با یه پیر زن مردنی مبارزه کنم؟ ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک دانه نه صد دانه ی تسبیح دعایت هر روز فرج زمزمه کردیم برایت شرمنده ی چشمان پر از اشک تو هستیم جان همه ی عالم و آدم به فدایت 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 @mohabbatkhoda
حُرِّه دختر حلیمه سعدیه ، خواهر رضاعى نبى ‌اکرم (ص) روزى به کاخ حکومتى حجّاج بن یوسف ثقفى وارد شد. حجاج از طرز برخورد او که خیلى وزین و بى‌اعتنا بود فهمید که یک زن معمولى نیست. بعد از اینکه او را شناخت از او سؤال کرد: تو حُرّه دختر حلیمه سعدیه اى؟ گفت: بلى حجاج گفت : مدتى در انتظار دیدار تو بودم زیرا به من خبر رسیده که تو على را برتر از صحابه ٔ‌پیامبر(ص) میدانى و او را بر ابوبکر ، عمر ، عثمان ، ترجیح مى دهى؟ حرّه گفت: نه تنها از صحابه، بلکه از تمام افرادى که از صحابه بهترند ، بالاتر و بهتر میدانم ! حجاج گفت:مقصود خویش را روشنتر بیان کن. کیست که بالاتر از اصحاب پیغمبر باشد؟ حرّه گفت: بهتر از اصحاب پیغمبر بسیارند از جمله آدم ، نوح ، لوط ، ابراهیم ، موسى ، سلیمان و ... حجّاج ناراحت شده و گفت: واى برتو ، چقدر ادّعاى بزرگى کردى که على (ع) را از بعضى انبیاء بالاتر و برتر شمردى اگر در این باره دلیل و برهانِ قوى اقامه نکنى تو را خواهم کشت. حرّه با کمال شهامت، به قرآن شریف تمسک کرد و براى هر یک از ادّعاهاى خود دلیل قاطع از کلام خدا ، اقامه کرد و چنین گفت: اى حجّاج قرآن درباره حضرت آدم میفرماید: (وَ عَصى آدَمُ رَبَّهُ فَغَوى،آدم عصیان کرد) ولى درباره حضرت على(ع) و خانواده‌اش میفرماید : (وَ کانَ سَعْیُکُمْ مَشْکُوراً) سعى وکار شما موردتقدیر و ستایش است. بعلاوه، خداوند متعال حضرت آدم را در بهشت آزاد گذاشت و فقط او را از گندم ممنوع کرد و فرمود: (وَ لا تَقْرَبا هذِهِ الشَّجَرَه) نزدیک این درخت نروید ولى او با همسرش، به نزدیک آن درخت رفتند و از آن خوردند. امّا على(ع) در عین حالیکه تمام نعمتها بر او حلال بود اما از نان گندم هم نخورد. حجاج با صداى بلند گفت: اَحْسَنْتِ... اَحْسَنْتِ بعد از او تقاضا کرد که برترى على (ع) را بر نوح و لوط بیان کند. حرّه گفت: خداوند به عنوان مثال براى کافران زنهاى لوط و نوح پیامبر را نامبرده که به آن دو بزرگوار، خیانت کردند گر چه همسر دو پیغمبرند، امّا این باعث رفع عذاب آنها نخواهد شد. روز قیامت به هر دو خطاب میشود: داخل شوید، به همراهى آنانکه داخل آتش‌اند امّا حضرت على(ع) را همسرى است که خشنودى او خشنودى خداست و خشم او خشم خداست. حجاج گفت:اَحْسنتِ یا حرّه! قبول کردم امّا دلیل برترى على را بر ابراهیم بیان کن حُرّه گفت: خداوند درباره حضرت ابراهیم (ع) در قرآن می‌فرماید: (وَ اِذْقالَ اِبْراهیمُ رَبِّ اَرِنى کَیْفَ تُحْىِ الْمُوْتى قالَ اَوَلَمْ تُؤْمِنْ قالَ بَلى وَ لکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبى) خدایا به من بنمایان که چگونه مردگان را زنده مى کنى خطاب رسید:مگر تو ایمان نیاورده اى؟ عرض کرد، بلى ایمان آورده ام ولى می‌خواهم که مطمئن شوم خدا هم به او نمایاند. امّا على(ع) جمله‌اى را فرمود که دوست و دشمن آنرا نقل کرده‌اند حضرت در جواب صعصعة بن صوحان که وقتى پرسید: یا امیرالمؤمنین تو بالاترى یا حضرت ابراهیم؟ فرمود: ابراهیم(ع) براى اطمینان قلبى خودش به خداوند عرضه داشت: (رَبِّ أرِنى کَیْفَ تُحْىِ الْمُوتى) امّا من آنچنان اطمینان دارم که اگر پرده‌هاى غیبى از مقابل من برداشته شود بر یقین من افزوده نخواهد شد. حجاج گفت: آفرین بر تو اى حرّه، استدلال بسیار خوبى کردى، حالا بگو برترى على بر موسى(ع) چیست؟ حرّه گفت: حضرت موسى(ع) وقتیکه در دفاع ازمظلوم یکى از یاران فرعون را کشت و به‌ او خبردادند که طرفداران فرعون میخواهند تو را به قتل برسانند. (فَخَرَجَ مِنْها خائِفاً یَتَرَقَّبُ) او در حالیکه میترسید،از مصرخارج شد و به سوى مدین رفت. امّا حضرت على(ع) در لیلة المبیت به‌جاى پیامبر(ص) خوابید و جان خود را بدون واهمه فداى پیامبر کرد، این درحالى بود که خطر قتل او حتمى بود این عمل آن حضرت مورد تقدیر خداوندى قرار گرفت که میفرمایند: (وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَشْرى نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللّه)ِ بعضى از مردم جان خود را براى رضاى خدا مى‌فروشند. حجاج گفت: احسنتِ، حالا دلیل خویش را بر فضلیت على نسبت به حضرت سلیمان (ع) بیان نما حرّه گفت: حضرت سلیمان به خداوند عرضه داشت: (رَبِّ اغْفِرْلى و هَبْ لى مُلْکاً لایَنْبَغىِ لاَِحَدٍ مِنْ بَعْدى) پروردگارا! مرا ببخش و ملک و سلطنتى به من کرامت فرما که سزاوار احدى بعد از من نباشد. امّا على(ع) درباره دنیا و بیزارى از ریاست آن فرمود: (هَیْهاتَ ! غُرّى غَیْرى لاحاجَةَ لى فیک قَدْ طَلَّقْتُک ثَلاثاً لارَجْعَةَ) اى دنیا ! از من دور شو و غیر مرا فریب ده من نیازى به تو ندارم من تو را سه طلاقه نموده‌ام و رجوعى در آن نیست. بحار الانوار.ج۴۶. ص ۱۳۴و۱۳۵و۱۳۶ دوستان نزدیک است @mohabbatkhoda