محبت خدا
📜خطبه فدکیه ⏪ (قسمت پانزدهم ) 🌑 زمین از نبود او تاریک و ظلمانى و در مصیبت حضرتش بهترین بندگان او م
📜خطبه فدکیه
⏪ (قسمت شانزدهم )
⭕️ هیهات! پسران قَیله (اى قبیلههاى اوس و خزرج) پیش چشمان شما میراث پدرم را ببرند! حرمتم بشکنند! در حالى که شما آشکارا مىبینید و مىشنوید و اخبارش به شما مىرسد.☑️
🔘اما شما بیهوش و خاموش نشستهاید؟
در حالى که سرباز و نیروى بسیار دارید.
ساز و برگ فراوان دارید و سلاح و سپر بىشمار. ✔️
〰دعوتم را مىشنوید و پاسخ نمىگویید!
فریاد من در میان شما طنین افکن است اما چه سود که به فریاد نمىرسید!
در حالى که شما در شجاعت زبانزد خاص و عام، در خیر و صلاح شهره آفاق، و برگزیدگان قبایل و اقوامید. 💪
و نزد ما اهل بیت از بهترین مردمان محسوب مىشدید. 👌
با عرب درگیر شده، رنج و محنت فراوان تحمل کردید.👉
شاخهاى گردنکشان را شکستید و با جنگجویان قدر دست و پنجه نرم نمودید.
👆
شما بودید که پیوسته در راه ما، و سر به فرمان ما داشتید، تا اینکه آسیاى اسلام بر محور وجود ما به گردش در آمد و شیر مادر روزگار رو به فزونى نهاد.👉
https://wiki.ahlolbait.com
ادامه دارد...
#اَللّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّـکَ_الفَرَج
#فاطمه_سلام_الله_علیها
#حقیقت_عظیم
#خطبه_فدکیه
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
برکات یلدا.mp3
11.01M
#پادکست_روز
برکات یلدا کمتر از برگزاری یک مجلس روضه نیست!
چه برای اعضای خانواده،
چه برای یک جامعه !
به آن ضریب بینهایت بدهید!
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۵🎬:
دورنمای شهر کوفه دردید نگاهم قرار گرفت ,انگار خدا هم میپسندد من درقلب دشمن وارد شوم وبه دنبال فرزندانم تلاش کنم,من خوب میدانم که اخر این لشکر به اسراییل میرسد پس باید تا اخرش خودم را وجانم راحفظ کنم تا به مقصودم برسم.
بااینکه به قلب دشمن نزدیک میشوم ,اما قلبم مطمین است وارامشی مرا دربدر گرفته,شاید به خاطراین است که از کوفه...از مسجد مقدسش واز خانه ی مولایم علی,از حرم میثم تمارش از زیارت مختار,منتقم کرارش خاطره هایی خوش داشتم عاشق این محیط بودم خودم را به دست تقدیر سپردم وتوکل برخدایم نمودم..
وارد کوفه شدیم...خدای من شهری که میدیم باشهری که درخاطر داشتم وبارها وبارها دیده بودم,زمین تا اسمان فرق داشت,این خرابه اصلا به شهر رویاهای من شبیهه نبود.
وارد پایگاه سفیانی شدیم,به اشاره راننده پیاده شدم,حیران گوشه ای ایستادم,خودم راطوری نشان میدادم که اصلا استرس وهیجان ندارم بلکه از اینکه دراین پایگاه هستم خوشحالم وراضی...
همینجور حیران ایستاده بودم ودستم را حایل چشمانم کرده بودم تا اشعه ی خورشید دید چشمانم را تار نکند,خزیمه اشاره کرد که پشت سرش راه بیافتم.
#ادامه دارد ...
🖊 به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۶🎬:
با هم وارد ساختمانی شدیم که به نظر میرسید مقرفرماندهیشان باشد,پشت سرخزیمه داخل اتاق بزرگی با مبلمان مجلل وصندلیهای چرمی زیادی بامیز بزرگی دروسط ومجهز به انواع واقسام وسایل الکترونیکی...
مردی پشت میز بزرگی ,بالای اتاق نشسته بود وسرش داخل مانیتور کامپیوترش بود,باورود ما نگاهی به خزیمه کرد وانگارمتوجه من نشد ودوباره غرق صفحه ی کامپیوترشد
خدای من، این چهره ی خود سفیانی ست که مانندی خوکی کثیف دراینجا نشسته وکل جنایات را رهبری میکند سفیانی درحالی که دوباره غرق مانیتورش بود,گفت:هاا خزیمه...چه دیدی؟چکار کردی؟هنوز,هم براین عقیده که عمر الحریر ,جاسوس است پافشاری داری؟
خزیمه سرش راتکان دادوگفت:من تا از چیزی مطمین نباشم ,ان را برزبان نمیاورم ,الانم هم از نقطه ای میایم که امواج الکترونیکی را رد یابی کردیم,کلی وسایل استراق سمع انجا بود,برای اینکه مطمین شویم ,کار کار عمر است ,انگشت نگاری کردم وتاچند ساعت دیگر هوییت این مار خوش خط وخال که مترجم شخصی شماست برملاخواهد شد...
بااین حرف خزیمه,سفیانی دوباره سرش رابالا گرفت واینبار متوجه من شد وباتعجب وعصبانیت گفت:این دیگر کیست ,پشت سرت راه انداختی؟چرا مسایل امنیتی را جلوی این ضعیفه برملا میکنی؟
خزیمه درحالی که نگاهی به صورت افتاب سوخته ی من میانداخت گفت:نترسید,خطری ندارد,اصلا زبان مارا نمیفهمد, وسط راه مثل درختی جلویمان سبز شد نتوانستم بفهمم کیست وازکجاست,مخصوصا امدم تا به عمر الحریر بگویید تا ترجمه کند که این ضعیفه چه میگوید ,شاید جاسوس باشد ونفوذی به هرحال شاید اطلاعات خوبی داشته باشد. ..
سفیانی ,بیسیم دستش رابرداشت وهمان عمر را که صحبتش بود ومن متوجه شدم ,به او مشکوکند رابه حضورش فراخواند وروبه خزیمه گفت:بگذارید جلوی خودمان ازاین زنک استنطاق کند....
هول وولا برم داشت...مدام در دلم ایات قران را میخواندم تا زبانم به سمتی بچرخد ,تاجانم را بخرد...
باید بفهمم چی بگم....جملات در ذهنم شکل میگرفت که...
🖊به قلم……ط_حسینی
#ادامه دارد....
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۷🎬:
بالاخره مردی با روی بسته که فقط چشمانش مشخص بود ,وارد شد.
سرم را که بالا اوردم ونگاهم درنگاهش افتاد ,نمیدانم چرا دلم به تلاطم افتاد,انگار برق نگاهش را سالهاست که میشناسم ونمیدانم شاید من اینطور تلقین کردم ,اما احساس میکردم که اوهم از دیدن من جا خورده....
سفیانی روبه عمر گفت:کجایی عمر...از بیکاری خسته شدی؟واشاره کرد به من وگفت:بیا اینهم کار ,ببین این ضعیفه کیست وچه میگوید وبه چه زبانی سخن میگوید....
عمرنگاهی که هزاران سوال دراو بود به من انداخت وگفت:زیرسایه ی شما بودم,داشتم پیامهایی را که از ایالات امریکا وانگلیس واسراییل امده بودند,ترجمه میکردم تا برایتان حاضرکنم...
خدای من,این مرد لحن کلامش مثل برق نگاهش, چقدر اشناست..
دراین هنگام خزیمه نزدیک عمرشدوگفت:چرا روی پوشیدی؟,رویت را باز کن ,اینجا غریبه ای نیست ,مابارها وبارها صورتت را دیده ایم,نمیترسیم وبااین حرف هم خزیمه وهم سفیانی زدند زیر خنده ,انگار عمر را مسخره میکردند..
عمر دست برد وعرق چینش را از صورتش کنار زد...اووووف خدایااااا
#ادامه دارد...
🖊به قلم……ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#کرونا_تا_بهشت
#قسمت۶۸🎬:
خدای من، از انچه که میدیدم وحشت زده شدم,مشخص بود صورت عمر صدمه ی شدیدی دیده,نصف لب بالایی ان انگاربریده شده بود وگوشه ی بینی اش پریده بود وردی که اثر زخمی عمیق بود به صورت مورب از چانه تا بالای شقیقه هایش کشیده شده بود اما باز نگاهش برایم اشنا ومهربان بود.
سفیانی امر کرد که برروی صندلیهای چرمی بنشینیم.
من یک طرف نشستم وخزیمه وعمرهم صندلی روبه رویم.
خزیمه به عمرگفت:ببین فارسی نیست عربی هم نیست,به گمانم زبانش عبری باشد,با عبری از اوبپرس کیست واینجا چه میکند,تاکید کن حقیقت را بگوید وگرنه کاری به سرش میدهم که مرغان هوا به حالش گریه کنند...
عمر با زبان عبری گفت:تو که هستی ,مگر خانه وبچه نداری که ازجانت سیرشده ای وسراز جهنم این تکفیریها دراوردی...
بااین حرفش فهمیدم که واقعا عمر باید جاسوس باشد وگرنه اینجا را جهنم نمیدانست وسفیانی را تکفیری نمیخواند پس بااعتماد به نفس,بیشتری
گفتم:من نمیدانم توکی هستی وچی,هستی,فقط,به تومیگویم من زبان اینها را میفهمم ,قبل از امدن تو بحثشان برسر جاسوس بودن توبود ,وسایل استراق سمعی دربیابان پیدا کرده اند که انگشت نگاری شده,تا ساعتی دیگر اگر نتیجه اش این بود تو جاسوس هستی ,حتما حسابت رامیرسند....
عمر که انگاری واقعا من خودم را معرفی کردم ,با طمأنینه سرش را تکان داد وگفت:پس باید فرار کنیم ,توهم اگر اینجا باشی بالاخره کشته خواهی شد,باید با من بیایی ,همین الان...
من:نه نه...من از,امدن به اینجا هدفی دارم,دنبال عزیزانی هستم که تا پیدایشان نکنم نمیتوانم برگردم وراه پیدا کردنشان بودن دراین لشکراست...
دراین حین خزیمه به میان حرفم پرید ورو به عمر گفت:چقدر طولانی,بگو چه میگوید؟
عمر:این خانم از اسراییل است,گویا چندی پیش شوهرش گم میشود وبعداز جستجوی زیاد میفهمد به این لشکر پیوسته,الان هم به دنبال شوهرش امده,درضمن قبل از این هم به اردوگاه دشمنان نزدیک شده...اجازه بدهید ببینم چه اطلاعاتی دارد...
سفیانی سرش راتکان داد وگفت:خوبه ,ادامه بده ببینیم به کجا میرسی...
عمر دوباره روبه من کردوگفت:تو باید با من فرارکنی,چون وچرا هم نکن,عزیزانت هم به موقع پیدا میشود,شاید در پی شوهرت امده باشی هاااا,ودروغ من راست از کار دراید...
من:نمی توانم بگویم فقط میدانم که همراه شما نمی ایم...شما خودتان رانجات دهید...
عمر که انگار از این سرسختی من عصبانی شده بود,مشتش را گره کرد ومثل زمانی که علی عصبانی میشد بر روی زانوش زد وبا تحکم گفت:
#ادامه دارد...
🖊 به قلم………ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
#سلام_امام_زمانم
قسم به سوره فرقان ...
ظهور میخواهیم
به آیه آیه قرآن ...
ظهور میخواهیم
کنارت ای گل نرگس ...
جهان ما زیباست
بس است این غم و هجران ...
ظهور میخواهیم
https://eitaa.com/mohabbatkhoda
محبت خدا
#کنترل_ذهن 125 ⭕️ اصلا توی تلویزیون آدم میذارن و میگن تو بشین سر اینا رو به حرفای الکی بند کن، ماه
#کنترل_ذهن 126
آقا از امروز بنای زندگیت رو بر این بذار که پای هر حرفی نشینی ☺️
وقتت رو برای هر چیزی نذاری.
هر آگاهی رو نری دنبالش
✅ بله اگه میدونی یه چیزی هست که یاد بگیری باهاش میتونی #پول فراوان به دست بیاری. حتما برو دنبالش! 😊
✅ حتما پول در بیار و حالش رو ببر🌹🎉👌
🔷توی پول دراوردن کم نذار. فقط هم به خاطر امر خدا پول در بیار.
ولی اگه قرار باشه وقتت رو بذاری و ذهنت رو الکی شلوغ کنی واقعا این ظلم رو به خودت نکن.
🔶 به خدا تک تک شما حیف هستید....
🌷 ذهن تو حیفه...
نذار هر کسی بهش آسیب برسونه...
https://eitaa.com/mohabbatkhoda