فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه قانونی نجات از وضع کنونی👌
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#سلام_امام_زمانم 🌸
روشنترین ...
تلألو هستی ؛
نگاه تـ❤️ـوست
بر من بتاب و ...
کارِ هزار آفتابـ☀️ـ کن
سلام بر آخرین پســ❤️ـر خانواده خورشید
🌸🍃
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#صحیفه_نور
🔰 ضد انقلابِ امروز
💢امروز ضد انقلاب کسی است که آن کاری که مشغول هست، در آن کار سستی کند، در آن کار بیکاری کند یا وادار کند اشخاصی را که آنها کم کاری کنند، از زیر بار شانه خالی کنند که این ضربهای است به کشور خودشان.
📅 امام خمینی(ره) | ۱۲ دی ۱۳۵۸
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#اگر درایت و تدبیر ولی فقیه نبود،
در فتنه های گوناگون آمریکا و عواملش غرق می شدیم:
⭕اگر رهبری محکم نایستاده بود با فتنه 18 تیر 78 با یلتسین بازی فروپاشی نظام را رقم میزدند؛
⭕اگر رهبری با دفاع از جمهوریت و صندوق رأی جلوی زورکشی و اردوکشی خیابانی عوامل آمریکا و اسرائیل نایستاده بود، در فتنه 88 حمام خون راه افتاده بود و دیگر هیچوقت انتخاباتی در کشور برگزار نمی شد.
⭕️ اگر در ماجرای بی تدبیری بنزین، درایت و تیزبینی مدبرانه رهبری نبود، سقوط دولت ضعیف روحانی با حرکت اقشار مردم حتمی بود و عوامل سازمان یافته دشمن با فتنه 98 کشور را در گرداب خونریزی و کشتار غرق می کردند.
⭕️ «فتنه ها» پیداست، اما سازگاری می کنی/در دلت غوغاست، اما رازداری می کنی/
⭕️ جنگِ حزبِ قاسطین و مارقین و ناکثین/ بزمِ آمریکاست؛ «تنها» پایداری می کنی.
⭕️ فضای فتنه، فضای مه آلود است که حرکت تنها با مه شکن امکان پذیر است.
بدون مه شکن چشم، چشم را نمی بیند و دوست و دشمن آشکار نیست. مه شکن جبهه اسلام، ولایت فقیه است.
بصیرت، تشخیص بموقع و عمل بموقع است. بدانیم در کدام جبهه و پشت سر کدام امام ایستاده ایم :امام نار یا امام نور؟
⭕️جبهه حق با امام حق و ولایت فقیه مشخص می شود.
⭕️ الفقیه من انقذ الناس من اعدائهم.
امام حسن عسکری:فقیه نجات غریقی است که مردم را از دشمنان نجات می بخشد.
⭕️ حجت موجه ما رهبری است.
آقا جان!
از تو به یک اشارت /از ما به سر دویدن.
⭕️ ولایت پذیری یعنی تبعیت از تصمیم رهبری و پرهیز از "اجتهادهای شخصی".
یعنی دوری از "خودرهبرپنداری"
#آزمون_ولایت_پذیری
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd
مثل اینکه دیشب به خاطر مشکلات ایتا
داستان ارسال نشده
از این بابت عذرخواهی میکنم🙏 و دوباره ارسال میکنم
📣 معرفی کوتاه رمانی که از امشب در کانال گذاشته می شود.
رمان "هاد" در سال 84متولد شد... پارگراف آغازین این داستان،برگرفته از یک مصاحبه چاپ شده در مجله چلچراغ همان سالهاست ک جرقه نوشتن یک رمان را در ذهن نویسنده روشن کرد.... ب دلیل برخی از مسائل نوشتن این رمان پنج سال طول کشید ... نویسنده هیچ گاه قصد جدی برای چاپ این رمان نداشته برای همین باز نویسی انجام نشده،از این رو برخی مطالب و وقایع مالی یا اجتماعی ارائه شده در این داستان مربوط ب همان سالهاست و کمی مغایر با زمان حال ..هرچند سعی خواهد شد هنگام ارائه داستان در کانال تا حدودی تصحیح صورت بگیرد اما از همین جا از خوانندگان بابت مغایرت های احتمالی عذرخواهی میکنم....
اسم این داستان، ب معنای راهنما،برگرفته از ایه 7سوره رعد است..."و لکل قوم هاد"
امید ک مورد توجه دوستان قرار بگیرد و برای عذرخواهی از خوانندگان،به نقل قولی از یکی از نویسندگان محبوبم اکتفا میکنم:
"اگر جوان بی تجربه ای،به راهی نرود ک شخصیت منفی کتابم رفته... در اینصورت کتابم فایده ای داشته... اما اگر خواننده ای بیشتر غم نصیبش شود تا شادی و با ذهنی ناراحت کتابم را ببندد،من فروتنانه از او عذرخواهی میکنم زیرا ب هیچ وجه چنین قصدی نداشته ام"
(آن برونته/مستاجر وایلد فل هال)
میم. مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
هدایت شده از محبت خدا
#رمان_هاد
پارت ۱
فصل اول
لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کرد، کسانی که از کنارش می گذشتند با تعجب نگاهش می کردند.
موهای بلوطی رنگش آشفته روی پیشانیش ریخته بود ریش چندروزه ای که روی چانه اش پرپشت تر می زد روی صورتش دیده می شد...
پیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بود و او هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد.
انگشت هایش را توی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود و بی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با آشنایی قبلی کمی رفت، چرخید و وارد کافی شاپ شد.
پشت یکی از میزها نشست. دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی آنها.
چنددقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند. سربلند کرد. نگاهی به فنجان کرد و بعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد. شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست.
نگاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف می زد و زن همان طور که به حرفهای مرد گوش می داد، مانع می شد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود.
کمی آن طرف تر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنامه. مردی میان سال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید.
در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث می شد هر از گاهی بقیه نگاهی به آنها بیندازند.
گاهی شروین را نگاه می کردند ودر گوشی پچ پچ یکی از آنها که به نظر جوانتر می آمد با یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را
روی فنجانش خم کرد. بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید، تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بود گفت:
-اگه گفتی من...
-اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت:
-ول کن سعید، حوصله ندارم.
سعید چرخید وروبرویش نشست.
حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید.
-سلام بر ابر دپرس تهران! خوب جایی نشستی ها!!
سعید در مقابل نگاه پرسش گر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کرد شروین تازه متوجه شده بود گفت:
-اونا به درد تو می خورن نه من.
-بله یادم نبود شما تا وقتی دختر خاله تون رو دارید دیگه چه کار بقیه دارید.
-اگر می خوای مزخرفات ببافی پاشو برو...
-چه خبر؟
-خیلی بی حوصله ام....
-خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
-هیچی
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
هدایت شده از محبت خدا
#رمان_هاد
پارت ۲
چه خبر؟
-خیلی بی حوصله ام...
- خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
- هیچی
- زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟
- گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه.
- آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن
شروین کلافه گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم...
بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت:
- حساب کن، من پول همرام نیست
و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت:
- از کی اینقدر روحت لطیف شده؟؟؟ معلوم هست چه مرگته؟
- اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم...
- من می دونم چته، الان درستش می کنم.
- چه کار می کنی سعید؟
سعید گفت:
- بیا
و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت:
- صبر کن، الان میام.
شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت.
- بیا بگیر
سر بلند کرد.
- بستنی؟ نمی خوام..
- از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر!
با بی میلی بستنی را گرفت.
خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی
- کاش می دونستم...
سعید گازی به بستنی اش زد و گفت:
-مارو کلا سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟
بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت:
- البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید
- اگه تو آدمی ترجیح می دم آدم نباشم...
- خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالت مون ندید. لطف دارید
شروین خندید و گفت:
- اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی...
سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت:
- منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته
چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت.
البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟
بعد با لحنی موذیانه اضافه کرد:
- نکنه عاشق شدی؟
شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلا حرف سعید را نشنیده بود گفت:
- نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده....
- هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی.
شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- نمی تونم، دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره.....
- خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره....
- بی فایده است، راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ...
سعید داد زد:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 104
🔶🔴🚯🔺⛔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 24
"اختلافات خانوادگی"
🔴علت بسیاری از اختلافات خانوادگی، راحت طلبی هست.
✅در یک خانواده، همیشه "باید احترام مرد حفظ بشه".
"باید اقتدار مرد حفظ بشه."
⛔️یه خانم به هیچ وجه نباید به شوهرش توهین کنه. مخصوصا جلوی بچه ها.
✔️حفظ احترام مرد، یکی از مهمترین راه های تربیت فرزند هست.
📛 اگه توی یه خانواده ای، پدر تحقیر بشه، دیگه بچه ها تربیت نخواهند شد...
🔹اما یه نکته:
✔️درسته که اقتدار مرد باید حفظ بشه ، اما خود مرد هم باید در این مساله کمک کنه.
⁉️چطور؟
✅ هیچی گاهی باید دست از راحت طلبیش برداره.☺️
مردی که راحت طلب باشه
به طور خودکار، زمینه تحقیر خودش رو فراهم میکنه.⛔️
طرف ظاهرا مرد خوبیه اما متاسفانه به خاطر راحت طلبیش اهل کار نیست!
⛔️
اهل پول در اوردن نیست!
🔴 ممکنه چند بار اول، خانوادش بهش چیزی نگن
⚠️اما به خاطر این راحت طلبی حتما تحقیر خواهد شد.
🔵بعدش شوهره میاد میگه حاج آقا
خانمم منو پیش بچه ها کوچک میکنه!😤
میگم خب تقصیر خودته! چرا راحت طلب بازی در آوردی؟😒
🔷یا طرف اصلا دست به کارای خونه نمیزنه!
بابادستت که نمیشکنه. دو تا ظرف هم کمک خانمت بشور.😒
یه ساعت هم تو بچه داری کن.
ماهی یه بار خونه رو جارو کن. دست بردار از راحت طلبیت.
😒
هر موقع خانمت حرفی بهت زد که ناراحت شدی
اول از همه از خودت ناراحت باش.
✅ به خودت بگو آخه چرا تنبلی میکنی؟؟؟
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1