eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت۸۲ - سلام. خوبی؟ دم خونه ام، نیستی؟ کجا؟ اوکی تماس را قطع کرد و راه افتاد. ماشینش را کنار خیابان پارک کرد و وارد پارک شد. از راه بین درخت ها گذشت و وسط راه ایستاد. به دنبال شاهرخ اطراف را نگاه کرد. باد برگ های زرد را از درختان جدا و توی هوا پخش کرد. یکی از برگ ها توی صورتش خورد. برگ را از جلوی صورتش کنار زد. شاهرخ را دید که در انتهای مسیر، روی یکی از نیمکت ها نشسته بود وکتاب می خواند. بادی که می آمد موهایش را توی صورتش می ریخت و شاهرخ را مجبور می کرد آنها را کنار بزند. پالتویی خاکستری رنگ پوشیده بود و پایش را روی هم انداخته بود. - سلام شاهرخ کتابش را بست، لبخندی زد و دستش را دراز کرد: - علیک سلام خودش را کنار کشید تا شروین بنشیند. شروین نشست اما نمی دانست چگونه سر بحث را باز کند. به جلو خیره شده بود. شاهرخ کتاب کوچکش را توی جیب پالتویش گذاشت، به طرف شروین چرخید و گفت: - خب؟ چه خبر؟ - خبری نیست - فکر نمی کردم ماکس بشی. نکنه انصراف بازار گرمی بود؟ شروین متعجب نگاهش کرد. - سعید راست می گه که حافظت دو ساعته است. هر روز صبح که پا میشی کل مغزت ریست می شه؟ شاهرخ خندید. - چطور؟ - دیروز خشک و رسمی و امروز انگار هیچ اتفاقی نیفتاده - هنوزم ناراحتم ولی قرار نیست به خاطر یه اشتباه همه چیز تموم بشه - تو جوری برخورد کردی که فکر کردم اشتباه من اونقدر بزرگه که امکان نداره فراموش کنی - در این که اشتباهت بزرگ بوده شکی نیست ولی همیشه وقت برای جبران هست. من فقط می تونم بهت تذکر بدم - تذکر؟ اگر برات مهم بود قبلش می گفتی نه حالا - انتظار داری همیشه من بهت بگم چه کار کنی؟ نمی تونی خودت تصمیم بگیری؟ شروین با ناراحتی گفت: - اگر باید خودم تصمیم بگیرم پس دیگه به کسی ربطی نداره که بخواد تذکر بده شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین... شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد: - نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالااومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟ شاهرخ به آرامی گفت: - من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد. - هه! بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت: - اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همین که کمک خواستم تو غیبت زد - تو کار خودت رو انداختی گردن اون - تو چه می دونی من چی خواستم؟ - همین که اشتباه کردی معلومه درست نخواستی - بس کن شاهرخ. اینها بهانه است - چرا؟ چون تو راضی نیستی؟ - نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟ - پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه شروین با تمسخر گفت: - جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟ - خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد. گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود ادامه دارد.... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت۸۳ شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: - چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: - من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ - نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: - من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: - بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد. شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساند و همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانی و پوستی گندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلندکه تا شانه هایش می رسید. حدودا دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. ً لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشم هایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سال ها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانینه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد ُسکَینه و استواری را به راحتی مشاهده کرد، چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوال های عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه می داد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش می شد هیجانی همراه با شعف را خواند. پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد، نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کرد و رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سال هاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود تماشا می کرد. با دیدن چهره جوان یادش آمد که این همان هادی است که چند بار در اتاق کار شاهرخ دیده بودش. باز هم این چشم ها ... از دور می دید که باهم احوالپرسی می کنند. شاهرخ را دید که از پله ها بالا رفت و سرش را از در بیرون برد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت و بعد با چهره ای متعجب و نگران به داخل برگشت. روبروی جوان ایستاد. جوان چیزی گفت که به محض شنیدن آن لبخند و شادی از چهره شاهرخ رفت و با ناراحتی پرسید: - آخه چرا؟ - گفتن فعلا صالح نیست. باید صبر کرد شاهرخ که غم در چشم هایش موج می زد به جوان نگاه کرد آهی کشید و سرش را پائین انداخت. جوان دستی روی شانه شاهرخ گذاشت: - باید تسلیم بود. درسته؟ شاهرخ سرش را بلند کرد. اشک در چشم هایش حلقه زده بود. لبخندی از سر درد زد و سری تکان داد. - البته جوان برای اینکه جو را عوض کند گفت: - اجازه نیست بیام داخل؟ شاهرخ دستی به صورتش کشید، لبخندی زد و گفت: - ببخشید و با دستش به اتاق اشاره کرد - بفرما وارد راهرو که شدند هادی نگاهی به کفش توی جا کفشی و بلوز آویزان به چوب لباسی انداخت و گفت: - انگاری تنها نیستی؟ - شاگردمه شروین توی طاقچه پنجره نشسته بود. وقتی وارد شدند بلند شد. دست داد و سلام کرد. شاهرخ به هم معرفیشان کرد. - این دوست من آقا شروین. ایشون هم آقا هادی هستند - خوش بختم آقا شروین شروین سر تکان داد. .وقتی نشستند شاهرخ گفت: - این آقا هادی هم سن و و سال توئه شروین. با این تفاوت که استاده نه شاگرد ادامه دارد... ✍ میم- مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت۸۴ شروین با تعجب نگاهی به هادی انداخت و گفت: - یعنی شما تدریس می کنید؟ شاهرخ گفت: - دانشگاه که نه - پس چی؟ کانون زبان؟ هادی لبخند زد: - شاهرخ عادت داره شوخی کنه و رو به شاهرخ گفت: - بنده خدا رو اذیت نکن شاهرخ رو به شروین که چیزی از ماجرا نفهمیده بود گفت: - البته شاید بیشتر بشه گفت یه رابط ! شروین که گیج تر شده بود گفت: - رابط؟ با کی؟ - با خوش بختی! مسئله هر لحظه بغرنج تر میشد و شروین گیج تر. با نگاهی نامفهوم به شاهرخ خیره شد. شاهرخ می خواست جوابش را بدهد که هادی گفت: - صدای چیه؟ فکر کنم گوشیتون زنگ می خوره - گوشی من؟ گوشی را درآورد. داشت زنگ می خورد. نگاهی متعجب به شاهرخ و هادی انداخت و تلفن را جواب داد. هادی آرام به شاهرخ گفت: - نباید چیزی بگی. قرار نیست چیزی بفهمه. تلفن حواسش رو پرت می کنه. بیشتر مواظب باش شاهرخ که از اشتباهش شرمنده شده بود سری تکان داد: - فکر کردم امروز اومدی یعنی می تونه یه چیزائی بدونه - هنوز زوده - می فهمم شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: شروین صحبتش که تمام شد گوشی اش را روی میز گذاشت. با شنیدن صدای هادی انگار تازه به وجود او پی برده باشه به هادی خیره شد: - چهرتون خیلی برام آشناست. احساس می کنم قبلاً دیدمتون شاهرخ بشقاب را جلوی هادی گذاشت و رو به شروین گفت: - فکر کنم توی دفتر من دیدیش. اون روز که اومدی مسئله بپرسی شروین که این جواب راضی اش نکرده بود لحظه ای به شاهرخ خیره ماند و زیر لب گفت: - نه بعد دوباره به طرف هادی برگشت: -قبلاً دیدمش هادی لبخندی زد و گفت: -این حرف رو خیلی ها بهم می زنن. همه منو یه جایی دیدن اما کجا نمی دونن شروین عقب رفت، به صندلی تکیه داد و توی فکر رفت. شاهرخ که بلند شده بود گفت: -تا تو داری فکر می کنی برم چایی بریزم. تو هم بیکار نمون هادی. شطرنج رو بچین بعد همین طور که از در بیرون می رفت گفت: -یه روش جدید یاد گرفتم عمراً ببری هادی وسایل را روی میز جابه جا کرد و شطرنج را از زیر میز درآورد، پهن کرد و مهره ها را چید. تمام مدتی که شاهرخ و هادی بازی می کردند شروین با قیافه ای متفکرانه به هادی خیره شده بود. صدای شاهرخ افکارش را پاره کرد. - این یکی دیگه جدید بود. خدایی کم آوردم هادی قاه قاه خندید. شاهرخ رو به شروین گفت: -بیا تو باهاش بازی کن. شاید تو آبروی منو خریدی جایش را با شروین عوض کرد. هادی خوب بازی می کرد و شروین مجبور بود همه حواسش را به بازی بدهد. هادی مهره های سفید را انتخاب کرد و بازی را شروع کرد. شروین که مهره های سیاه را داشت ترجیح داد از دفاع فرانسوی استفاده کند. این روش برای مهره های سیاه موقعیت بهتری را ایجاد می کرد وو امکان باخت طرف مقابل را بیشتر می کرد و یا حداقل بخاطر پیچیده کردن بازی ظرف مقابل را خسته می کرد. هادی در حرکت دوم وزیرش را وارد بازی کرد! اتفاقی که معمولا در بازی های کلاسیک رخ نمی داد. برای همین در جواب نگاه متعجب شروین توضیح داد: - بهش می گن گشایش پارسی... عمر زیادی نداره ادامه دارد.... ✍ میم- مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
شب خوبی داشته باشید 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌷 ﷽ ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ♦️هرچه می‌خواهی بکش اما نکش دامن ز من ♥️ای حبیب ای آشنا ای حضرت یابن الحسن ♦️هرچه می‌گویی بگو اما نگو دیگر نیا ♥️منتقم تعجیل کن با ذکر یا زهرا بیا تعجیل در ظهور و سلامتی مولا (عج) #صلوات ✨«اللهم عجل لولیک الفرج »✨ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🍃🌷 ﷽ ❤️ #سلام_امام_زمانم❤️ 💚 #سلام_آقای_من💚 💝 #سلام_پدر_مهربانم💝 ♦️هرچه می‌خواهی بکش اما نکش دامن ز من ♥️ای حبیب ای آشنا ای حضرت یابن الحسن ♦️هرچه می‌گویی بگو اما نگو دیگر نیا ♥️منتقم تعجیل کن با ذکر یا زهرا بیا تعجیل در ظهور و سلامتی مولا (عج) #صلوات ✨«اللهم عجل لولیک الفرج »✨ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم14 اگه میخوای یه عبادت درست و حسابی داشته باشی اول باید از خداوند متعال ح
نماز مودبانه ➕✔💢🔹✅ استاد پناهیان: قدیما ما جوان بودیم ایام جبهه بود یه بار دیدم یه نفر سجده که رفته بود انقد زانو و پیشانیش به هم نزدیک شده بود که رفته بود تو خودش، بین مهر و زانوهاش یه وجب فاصله بود!!! میدونید اینطوری نماز باطله. 🔹✔➖ داشت با آواز زمزمه میکرد سبحان ربی الاعلی ... با ناله میخوند طوری که کلمات درست ادا نمی شدن! تو عالم خودش داشت می خوند قشنگم میخوند صوتشم قشنگ بود، اما کلمات رو به خاطر ناله درست بیان نمی کرد مثلا میگفت ضبهان ربی الائلی و بحمده! 😩 با یه حالت نامفهموم! بعدنماز بهش گفتم: چرا اینطوری تو خودت سجده رفتی؟ چرا اونجوری ناله می زدی؟ ناله ت قشنگ بود اما قرائتت غلط بود! گفت من اینجا اینجوری بیشتر حال می کنم با خدا!!! 😳 گفتم تو خیلی بیجا می کنی هنوز هیچی نشده میخوای حال بکنی با خدا! 😒 پاتو بکوب! خدا اگه میخواست بلد بود بگه: آخ بنده ی عزیز من بیا حال کن! سجده هم نرفتی بیخیال! دیدی حال داری سه تا برو! عیب نداره! ❗❗❗ من از شما می پرسم خدا چرا اینقدر در احکام نماز سختگیری کرده؟❗❗❗ 🔹🔸💠🔹🔸 مثلا سرنماز شما ایستادی چشماتو این ور و اون ور ندوز... نماز مؤدبانه بخون آیا خوندن نماز مؤدبانه حال می خواد؟ نه. همه میتونن بخونن. آیا عشق به خداوند متعال میخواد؟ نه! 💢〽🅾 یه ذره معرفت میخواد که الحمدلله مقدار زیادی رو شما دارید.... ➖➖➖➖➖♦ اگه توی نمازات محکم نیستی و نمازات رو به وقت و قشنگ نمیخونی اول باید نگاهتو درست کنی به نماز... با استاد پناهیان پیش برو و تمرین کن نمازت رو بهتر کنی. ✅ موفق باشید! http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🌱🌱 3⃣7⃣ دعوت-مرکب از و 👈 کسانی که با روش فلاسفه و متکلمین آشنا هستند ، می دانند که فلاسفه وقتی می خواهند درباره خدا بحث کنند ، اثبات واجب و اثبات وحدت واجب می کنند از راههای مختلف ؛ ولی اسلام جور دیگری شروع می کند (لا اله الا الله ) . اسلام از نفی شروع می کند و به اثبات می رسد ؛ نفی و اثباتی که توام با یکدیگر است . این جمله (لا اله الا الله ) که همه ی حروف ان را (لام)(الف)(ه) تشکیل می دهد و دوازده حرف بیشتر نیست ، سلب است و ایجاب . (لا اله ) سلب است و ( الا الله ) ایجاب ؛ نفی است و اثبات .👉 عصیان است و تسلیم.👉 نیمی از آن عصیان و تمرد است نیم دیگر تسلیم است. نه ، است و آری . هم نه هم بلی . 🔱 است و . 👌👌 قسمت اولش آزادی است ، قسمت دومش بندگی و عبودیت .👉👌 از و _حق . 🔱 آن یگانه بندگی در های_دنیا که با هیچ ندارد ؛ 👌 ای که است.👌 😊👌 🌱🌱🌱 در راستای شناخت 👉 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🌱🌱 3⃣8⃣ ✳️ بشر نمی تواند -مطلق باشد. 👉 ✅ یعنی از حکومت هر قوه و نیرویی آزاد باشد . نه تنها بشر ، هیچ موجودی جز - که واجب الوجود است و تحت تسلط هیچ علتی نیست و هیچ قوه ای بر او حکومت نمی کند و هیچ شرطی در وجودش اثر ندارد ----نمی تواند چنین باشد. ✳️ غیر از ذات حق ما موجودی نداریم که از هر قیدی آزاد باشد و محکوم هیچ قدرتی نباشد . ❇️ امر محال است که بشر بگوید ، من از حکومت هر قدرتی آزاد هستم ؛ چه جسمی و چه روحی .👉👌 برای بشر وجود ندارد چون انسان ذاتا نیازمند آفریده شده . انسان هم از نظر نیازمندی های زیادی مثلا به آب و هوا و غذا و... دارد . و هم از نظر آزاد مطلق نیست چون برای هرکاری باید انگیزه ای داشته باشد ، و این یعنی محدودیت .👉 👌👌 خداست .👌 در راستای شناخت 👉 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌷🌱 آیت الله بهجت رحمه الله : آیا هیچ می دانیم که قرآن نظیر سایر مکتوبات نیست ! گویی قرآن موجودی ربوبی از عالم نور و روحانی است که در عالم اجسام و اعراض ظهور کرده است . به دلیل اینکه چیزهایی از آن بر می آید یا دیده می شود که از اجسام و اعراض دیده نمی شود . بنابراین باید به طور یقین بفهمیم که به مثل نگاه کردن به سایر کتب نیست . در محضرآیت الله بهجت ج2 ص 135. 🌱🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1