eitaa logo
محبت خدا
305 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱 6⃣9⃣ از نظر و ما چون فقط قرآن خودمان را مطالعه می کنیم و کتاب های دیگر را مطالعه نمی کنیم ، کمتر به ارزش این همه تکیه کردن قرآن به تفکر پی می بریم . شما هیچ کتابی (نه مذهبی و نه غیر مذهبی) پیدا نمی کنید که تا این اندازه ، بشر را به تفکر سوق داده باشد. همواره می گوید فکر کنید ؛ در همه مسائل تاریخ ،خلقت، خدا ، انیباء و نبوت ،معاد ، تذکرات و تعلیمات انبیاء و مسائل دیگر. تفکر حتی شمرده می شود.👌 ⚜مکررا شنیده اید زیادی را که به این عبارت است : (تفکر ساعه خیر من عباده سنه)✔️ (تفکر ساعه خیر من عباده ستین سنه)✔️ (تفکر ساعه خیر من عباده سبعین سنه)✔️ یک ساعت کردن از یک است؛👉 از است؛👉 از افضل است. 👉 ⚜در وارد شده است : (کان اکثر عباده ابی ذر التفکر) اکثر عبادت ذر ، کردن بود ؛ یعنی ابی ذر که شما او را تالی می شمارید ، و بلکه شاید بشود او را هم هم ردیف سلمان شمرد (یعنی تقریبا می توان گفت بعد از معصومین ، مردی نظیر اینها در درجه ایمان نیامده است) ، خیلی خدا را عبادت می کرده است ؛ ولی بیشترین عبادت ، فکر کردن بود.🤔 🌱🌱🌱 در راستای شناخت 👉 @mohabbatkhoda
🌀مردم کوفه از ترس لشکر یزید، حسین(ع) را یاری نکردند؛ مردم مدینه چرا فاطمه(س) را یاری نکردند؟ 🔻 (ج۳) – ۲ 🔹 یکی از زشت‌ترین انواع ترس‌ها در جامعه «ترس از تحقیر و سرزنش» است که یک ترس روانی است. این بدتر از ترسِ از مرگ یا فقر است که سلطه‌گران به‌کار می‌گیرند. 🔹 مردم کوفه از سرِ چه ترسی امام‌حسین(ع) را یاری نکردند؟ ترسیدند که مبادا لشکر یزید بیاید و آنها را تکه‌تکه کند. اما در فاطمیه، مردم از چه چیزی ترسیدند و نالۀ فاطمه(س) را جواب ندادند؟ آیا کسی تهدید کرده بود که آنها را تکه‌تکه می‌کند؟ 🔹 وقتی امام‌حسین(ع) صدا زد «هَل مِن ناصرٍ ینصُرنی» هرکسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته می‌شد، اما وقتی فاطمۀ زهرا(س) بین در و دیوار ضجه زد، اگر کسی به ایشان کمک می‌کرد، کشته نمی‌شد. کمااینکه زبیر با شمشیر آمد که مثلاً کمک کند، اما شمشیرش را گرفتند و خودش را نکشتند. 🔹 در مدینه نه ترس از فقر بود، نه ترس از کشتار بود، بلکه یک ترس روانی وجود داشت؛ مردم مدینه در رودربایستیِ همدیگر ماندند و فاطمه را کمک نکردند، آنها سکوت زشتی کردند و این خیلی خیانت‌کارانه بود. 🔹 یک جوّ روانی سنگین علیهِ علی(ع) ایجاد شده بود که هیچ‌کسی به ایشان کمک نمی‌کرد. حتی نقل شده است تعداد زیادی در یک شب به علی(ع) وعدۀ یاری دادند اما روز که شد، در رودربایستی ماندند و نیامدند! 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه تهران - ۹۸.۱۰.۱۹ @mohabbatkhoda
محبت خدا
(بسم الله الرحمن الرحیم) 🔱 توحید در اندیشه ، مقدمه ی توحید در زندگی 👆👆 🔱 خدا در اندیشه ،مقدمه ی خد
بسم الله الرحمن الرحیم در مقدمه ی در زندگی 👉👌 انهدام -توحید😔 وصیت زهرا این بود که باید خیلی خصوصی تجهیز شود .. (برای چه پاره تن مصطفی شبانه دفن شد و چرا قبر او مخفی نگاه داشته شد؟) 👆👆❗️❗️❓ این بزرگترین است که زهرای مقدس برای با گرفته است ، این مقدار که ما می توانیم با _مبارزه کنیم ،آنها را در پیشگاه تاریخ محکوم بکنیم . ولی برای است که را با دست خودش بدهد و با دست خودش بکند. طبق آن روایت بعد از آنکه زهرا را غسل داد و کفن کرد..درحالی که شب بود، بچه های زهرا در گوشه ای از حیاط یا در اتاقی - حال ، علی چه داده بود..نمیدانیم -منتظر دستور او بودند . همین که زهرا را به کفن پیچید آن وقت بچه های زهرا را صدا کرد، 😭 یا حسن! ،یا حسین !،یا زینب !،یا ام کلثوم !یا فضه ! (آن فضه ی خادمه را هم در ردیف بچه ها صدا کرد ) هلموا تزودوا من امکم بیایید با مادر خود خداحافظی کنید ،بیایید وداع کنید ، 😭 بچه های زهرا آمدند ،حسینین خودشان را روی سینه ی زهرا انداختند. 😭 زینب و ام کلثوم ،دخترهای کوچولو ی زهرا خود را روی پاهای مادر انداختند علی هم به دیوار تکیه کرده است و اشک مثل باران از چشم های علی جاری است .😭 اینجاست که علی سخنی می گوید که برای دیر باورها ،دیر باور می شود👉 ولی برای زود؛👉 قسم یاد می کند ، در این روایت می گوید : خدا را من گواه می گیرم که در عین اینکه روح زهرا مفارقت کرده بود ،من صدای ناله از جسد زهرا شنیدم : اشهد الله انها حنت و انت و مدت یدیها (خدا را شاهد میگیرم که زهرا ناله زد و دو دستش را از کفن بیرون آورد) 😭😭😭😭😭 لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم ،باسمک العظیم الاعظم الاعزل الاکرم یا الله... پروردگارا دلهای ما را مهبط _معرفت و و آل پیغمبرت قرار بده! اموات ما را مشمول عنایت و خود بفرما! و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان 🙏🙏🙏 ▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️🥀▪️ @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پاسخ حاج قاسم به صحبت جدید ظریف در خصوص مذاکره با آمریکا... 🔹میگویند رهبری هم مثل امام جام زهر را بنوشد! این جام زهر آن جام زهر نیست 🔹این جام؛ جان ایران را می‌گیرد !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻واکنش ترامپ به سخنان ظریف درباره مذاکره با آمریکا: نه ممنون 🔹«دونالد ترامپ» رئیس جمهور آمریکا در پیامی در توئیتر به سخنان «محمدجواد ظریف» وزیر امور خارجه جمهوری اسلامی ایران درباره مذاکره با آمریکا واکنش نشان داد و نوشت: «وزیر امور خارجه ایران گفته که ایران خواستار مذاکره با آمریکاست اما خواستار برداشته‌شدن تحریم‌هاست.» ترامپ در ادامه پیام توئیتری خود نوشت: «نه ممنون» @mohabbatkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 امشب؛ اشاره آقای مهدی رسولی در ابتدای روضه به حاج قاسم سلیمانی در حضور رهبر انقلاب و اشکهای آیت الله خامنه‌ای @mohabbatkhoda
رمان_هاد آی دی نویسنده داستان @Goli64
پارت۱۲۵ مادر گوشی را گرفت. نگاهی عصبانی به شروین انداخت ولی چیزی نگفت و رفت. شروین نفسش را بیرون داد. هانیه گفت: - بخیر گذشت شروین سری به شانه تأیید تکان داد - آره، به موقع بود! خدا رحم کرد سرمیز شام ساکت بود. پدرش لقمه ای دهانش گذاشت. - آقا شروین ما رو ندیدی این مدت خوب بود؟ - نمی دونم! هرجائی آدم یه جور راحته مادرش با دلخوری گفت: - اما انگاری خیلی هم بد نبوده که دو هفته موندی! شروین باز سکوت کرد. - این چرت و پرت ها چی بود به استادت گفته بودی؟ که نیلوفر رو نمی خوای، آره؟ اصلا این مسائل به اون چه که به اون گفتی؟ بلند شده اومده اینجا منو نصیحت کنه! با اون قیافه املش! شروین داشت عصبانی می شد اما یاد حرف شاهرخ افتاد و سکوت کرد. - با توام، چرا هیچی نمی گی؟ حالا هم حتماًپول تو جیبیت تموم شده که برگشتی! - معذرت می خوام - خوبه! حالا که پولت ته کشیده خودتو زدی به موش مردگی شروین باز هم سکوت کرد ولی احساس می کرد از درون در حال انفجار است. - اگر به خاطر نیلوفر نبود عمراً رات می دادم خونه شروین که تا حالا سرش پائین بود و با غذایش بازی می کرد با این حرف سربلند کرد و به مادرش خیره شد! مادر با دستمال دهانش را پاک کرد و گفت: - می خواد جشن تولد بگیره. اومده بود تو رو هم دعوت کنه بعد همانطور که از سر میز بلند می شد گفت: - در ضمن، راجع به این دو هفته گفتم رفتی خونه دوستت که درس بخونی. نمی خوام چیزی بدونه فهمیدی؟ شروین آرام جواب داد. - بله وقتی مادرش رفت رو به پدرش گفت: - بابا؟ تو یه کمکی بکن پدر آخرین لقمه کبابش را خورد و گفت: - اون دوستت به نظر آدم بدی نمی اومد. چرا پیشش نموندی؟ اگر مشکل پولش بود من حاضر بودم خرجش رو بدم. به خودش هم گفتم. این تنها کمکی که می تونم بهت بکنم. مادرت روکه می شناسی شروین نفسی از سر درد کشید و بلند شد. اتاقش تاریک بود. بدون اینکه چراغ را روشن کند رفت کنار پنجره. پنجره را باز کرد و به آسمان خیره شد. کمی سرد بود و نسیم خنکی می آمد. چشم هایش را بست و توی هوا گردن کشید. انگار کسی نوازشش می کرد. نسیم که قطع شد چشم هایش را بازکرد و رو به آسمان گفت: - قبلا از این کارا نمی کردی از لب پنجره پائین آمد، روی زمین رو به پنجره نشست و به آسمان خیره شد. * یک ساعتی از رفتن شروین می گذشت که صدای در خانه بلند شد. هر چند خیلی خسته بود ولی مجبور بود بلند شود. در را باز کرد. پیکی موتوری با پلاستیکی در دست دم در خانه بود. - بفرمائید. - منزل آقای مهدوی؟ - بله مرد پلاستیک را به طرف شاهرخ دراز کرد. - این مال شماست - چیه؟ - غذا - من غذا سفارش نداده بودم - یک ساعت پیش یه آقائی اومدن گفتن که یک ساعت دیگه یه پرس غذا بیارم اینجا. فکر کنم فامیلشون کسرائی بود شاهرخ که تازه فهمیده بود کار شروین است گفت: - آها! بله، ممنون چند لحظه صبر کنید تا برم پولش رو بیارم. چقدر میشه؟ - قبلا حساب شده پلاستیک را گرفت و تشکر کرد. غذا را روی میز وسط اتاق گذاشت. گرسنه نبود. نزدیک غروب بود. لباس هایش را که چروک شده بود عوض کرد و از خانه بیرون آمد. دم اذان بود که رسید مسجد. نمازش را که خواند شروع کرد به پرسه زدن در خیابان. بی هدف می رفت. هنوز گیج و منگ بود. به پارک رسیده بود. روی یکی از نیمکت ها نشست. چند دقیقه ای که گذشت صدای گریه ای توجهش راجلب کرد. ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda
پارت۱۲۶ جلب کرد. دختر کوچکی بود 2-3 ساله. بادکنکی صورتی به دستش بود و گریه کنان اطراف را نگاه می کرد. به نظر می آمد گم شده. شاهرخ جلو رفت و بغلش کرد، نازش کرد تا آرام شود. وقتی دخترک آرام شد شاهرخ دوباره روی نیمکت نشست: - آروم باش خانمی. گریه نکن عزیزم الان مامان میاد. رفته اونور چیزی بخره. آروم باش عزیز دلم بچه آرام شده بود اما از شدت گریه خناق کرده بود. شاهرخ شکلاتی از جیبش درآورد به دخترک داد. بعد شروع کرد برایش شکلک درآوردن. دخترک کم کم شروع کرد به خندیدن. مدتی گذشت و وقتی کسی آن اطراف پیدا نشد بلند شد تا به دفتر پارک برود تا از بلندگوی پارک پدر و مادر دخترک را خبردار کنند. هنوز خیلی دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید. برگشت. زن و مردی به سمتش میدوند. زن با جیغ و فریاد اسم دخترش را صدا می زد. - بهاره... بهاره مامان .... من اینجام... بهاره جان ایستاد. وقتی به شاهرخ رسیدند مادر بی مهابا بچه را از دست شاهرخ قاپید. به سینه چسباند و شروع کرد به گریه . مرد هم گرچه سعی می کرد خودش را کنترل کند ولی چشم هایش پر از اشک بود. - خیلی ممنون آقا. لطف کردید. نمی دونم چطور ازتون تشکر کنم - خواهش می کنم. بیشتر مواظبش باشید - یه لحظه رومون روبرگردوندیم نفهمیدیم کی این همه دور شد. واقعاً شرمنده. باعث دردسر شما شد - چه دردسری؟ بچه شیرینیه. ان شاءا... داغش رو نبینید مادر که دیگر خیالش راحت شده بود سربلند کرد و با چشمانی اشکبار از شاهرخ تشکر کرد. - خدا خیرتون بده آقا. خدا بچه ها تونو واستون نگه داره همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ دوباره به یاد آنچه امروز برایش گذشته بود بیفتد. لبخند از روی لبانش کنار رفت و دوباره غم چهره اش را پوشاند. - خیلی ممنون زن و مرد تشکر کردند و رفتند. دخترک در بغل مادرش چرخید و برای شاهرخ دست تکان داد. شاهرخ هم برایش دست تکان داد. یک آن احساس کرد چیزی به دیوار گلویش فشار می آورد. نفس عمیقی کشید و چشم هایش پر از اشک شد. خودش را به درخت تنومند کنار راه رساند و به آن تکیه داد. اشک هایش سرازیر شد. بغضش ترکید و شروع کرد های های گریه کردن. پارک دیگر خلوت شده بود. فصل بیست وششم در زد. - بیا تو آرام در را باز کرد و وارد شد. شاهرخ با دیدن شروین خندید و گفت: - تو که هنوز زنده ای شروین نشست. - بله متأسفانه - پس خان اول رو رد کردی. سخت بود؟ - تقریبا مثل همیشه نق نق و غرغر. به تو هم بدو بیراه گفت شاهرخ لبخندی زد. - تو از خونه فرار می کنی. بدوبیراهش مال منه! خب بعدش؟ - داشتم منفجر میشدم. ظاهرم آروم بود ولی داشتم می ترکیدم. با این حال چیزی نگفتم - همینقدر که تونستی هیچی نگی خوبه - چی رو خوبه؟! هرچی می خواد بگه ولی من ساکت بشینم و هیچی نگم؟ اینم شد راه حل؟ - آره، قبول دارم،کافی نیست. باید هم سکوت کنی هم سعی کنی یاد بگیری حرف هایی رو که آزارت میده نشنوی! - زرشک! وقتی داره سرم داد می زنه چطور نشنوم؟ - وقتی برات بی اهمیت باشه انگار که نمی شنوی - آخه چطور میشه همچین تحقیرهایی برای آدم بی اهمیت باشه؟ یه چیزایی می گی شاهرخ! شاهرخ که لحن صدایش تغییر کرده بود گفت: - یادته دو هفته پیش رفتیم دیدن ریحانه و دیروز بالای قبرش وایسادیم؟ کی میدونه تا کی زنده است؟ به همین راحتی می میری و همه چیز تموم میشه.مِمِنتو موری - یادم نمیره که می میرم اما نمی تونم زندگی رو ول کنم و هی به مرگ فکر کنم! اون جوری که دیگه کل زندگیم مختل می شه! - اگر مرگ برات جدی شد اونوقت زندگی برات شوخی میشه. یه بازی که نه ناراحتی هاش تو رو از پا درمیاره و نه خوشی هاش سر مستت می کنه. اگه یادت باشه که هر آن ممکنه بمیری یا اونایی که باهاتن ادامه دارد.... ✍ میم مشکات @mohabbatkhoda