#دستهای_پنهان
#قسمت_دهم
بـاخودگفتم:چرا ما با این انسانها میجنگیم؟چرا می کوشـیم آنها را درهم بکوبیم و دسـتاوردهایشان را برباییم ؟؟
آیـا مسـیح مـا را بـدین کـارسـفارش کرده است؟
اما زود این انـدیشه اهریمنی را ازخود دورکردم و دوباره اراده
ّ
نمودم که این جام را تا پایان بنوشم.
بـا عـالم کهنسـالی برخورد کردم به نام احمـد«افنـدم»که درخوش نفسـی، پرحوصـلگی، پاك باطنی وخیرخواهی، بهترین
مردان دینیمـان را همچـون او نیـافته بـودم. اوشب و روز میکوشـیدتـا همچون پیامبرصـلی الله علیه وآله وسـلم شودکه او را
برترین نمونه میدانست. هرگـاه نـام او را میبردچشـمانش پر از اشـک میشـد.
خوشـبختانه اوحّتی یـکبار هم از ریشه و کسان من نپرسید او مرا محمد افندي صدا میکرد. آنچه میپرسیدم به من میآموخت و وقتی فهمید که من درکشورشان
میهمـان هسـتم و براي کـار و زنـدگی درسـایه خلیفه پیـامبر رفته ام، با من بسـیار مهربانی کرد
. اینها دلایلی بود که من براي
زندگی در استانبول ارائهکرده بودم.
به شیخ گفتم: من جوانی هستم که پدر و مادرم را از دست داده ام برادري هم ندارم آنان برایم ثروتی به ارث گذاشته اند. من
اندیشـیدم که قرآن وسـّنت بیاموزم و لذا به پایتخت اسلام آمده ام که به دین و دنیا برسم.
شیخ به من بسیار خوش آمدگفت،
او باکلماتیکه عینًا میآورم گفت: به چنددلیل احترام تولازم است:
1 -تو مسلمانی و مسلمانان برادرند.
2 -تو میهمانی و پیامبر صلوات الله علیه وآله وسلم گفته است: «میهمان را نوازش کنید.»
3 -توجوینده دانشی و اسلام بر بزرگداشت جویندگان
😈 #دام_شیطانی 😈
#قسمت_دهم 🎬
بیژن میگفت اگر ارتباط برقرارکنی,میتونی فرادرمانی هم بکنی ,من سرم یه کم شوره میزد ,گفتم با کارهایی که بیژن گفته یک ارتباط میگیرم هم آروم میشم وهم شوره ی سرم رادرمان میکنم
بیژن گفت :توشروع کن ومنم ازاینور برای موفقیتت یک سری اعمال خاص انجام میدم.
قران و,مفاتیح ونهج البلاغه وهرچی که حدس میزدم آیات قران در اون باشه ,جمع کردم وگذاشتم تو هال
مامان داشت شام اماده میکرد یک نگاه کردبه من وگفت:هماجان بیا اشپزخونه پیش من بشین.
گفتم :الان یه کم کاردارم ,انجام دادم میام.
رفتم اتاقم ومشغول شدم,پشت به قبله نشستم و وردا راگفتم وگفتم ,کم کم احساس سنگینی کسی رادرکنارم میکردم,احساس میکردم دونفر دوطرفم نشستند ,یکباره یه رعشه تمام وجودم راگرفت,رو زمین افتادم,حس میکردم یکی روسینه ام نشسته و هی گلوم را فشارمیده ,احساس خفگی داشتم ,هرکارمیکردم ,نفسم بازنمیشد ,توهمین عالم بودم,مادرم دررابازکرد,تامنودرحالی مثل تشنج دید جیغ کشید وبابام راصدازد.
گلوم فشرده میشد,تنگی نفسم بیشترمیشد,رنگم کبود کرده بود ,بابا اومد بلند فریادمیزد یاصاحب الزمان,یاصاحب الزمان..
هر یاصاحب الزمانی که میگفت ,نفس من بازترمیشد,تااینکه حس کردم اون فرد ازروسینه ام بلند شد....
به حالت عادی برگشتم,بابا زنگ زده بود اورژانس,آمبولانس رسید,معاینه کردند ,گفتند چیزیش نیست,احتمالا یک حمله ی عصبی بهش دست داده,بهتره به یک دکترمغزواعصاب مراجعه کنید.
#ادامه_دارد ..
💦⛈💦⛈💦⛈
اللهماجعلعواقبامورناخیرا
@mohabbatkhoda