eitaa logo
محبت خدا
304 دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
15 فایل
در این کانال نزدیکترین راه های رسیدن به خدا از جمله محبت وادب را با هم بررسی میکنیم انتشار مطالب کانال بلامانع وصدقه جاریه هست کانال محبت خدا زیر مجموعه تشکیلات بزرگ تنها مسیر آرامش هست ارتباط باادمین @montazer_35
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی چند بار از هم میپرسیم: _ اینترنت کی وصل میشه؟! _ چه کار کنیم که زودتر وصل بشه؟! _ کی مقصره؟؟ آنقدر که منتظر اومدن اینترنت جهانی هستیم منتظر امام زمانمون نیستیم!!! روزی چند بار از خودمون میپرسیم راستی امام زمانمون کی میاد؟! چه کار کنیم برای ظهورشون؟ چه کارهای مانع تعجیل در ظهورشونه؟! دُعا فرج لقلقه ی زبانمونه ... فقط می تونیم بگیم شرمنده ایم آقا جان ...
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱ فصل اول لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کر
سلام قسمت اول و دوم داستان تو کانال سین نخورده اگر عزیزانی که دارند داستان رو پیگیری میکنند قسمت اول و دوم براشون نیومده به پی وی من پیام بدن تا بفرستم براشون ✅
🌀 وقتی سیاسیون اهل کرامت نباشند، دومینوی فساد در جامعه آغاز می‌شود 🌀هر مشکلی می‌بینیم ناشی از بی‌شخصیتی برخی مدیران مملکت است 🔻 (ج۸)-۱ 🔹 مدیریت باید کریمانه باشد؛ این اصل اول مدیریت است. سیاسیون و مدیران جامعه باید شخصیتاً اهل کرامت باشند و الا به‌درد مدیریت نمی‌خورند. در پُست‌های کلیدیِ، باید افراد باظرفیتی قرار بگیرند که اولاً خودشان کریم باشند، ثانیاً کرامت مردم را حفظ کنند. 🔹 امیرالمؤمنین(ع) می‌فرماید: کسی که به خودش ظلم می‌کند، او حتماً به دیگران هم ظلم می‌کند (غررالحکم/۸۶۰۶) این یک بحث اخلاقی نیست، بلکه یک بحث مدیریتی است؛ یعنی کسی که ظلم می‌کند، مدیر موفقی نیست، چون مدیر موفق کسی است که به دیگران ظلم نکند. 🔹 وقتی یک مدیر و سیاست‌مدار، کریم نباشد و رفتارهای غیرکریمانه انجام بدهد (مثلاً در حرف‌هایش، لودگی و شارلاتان‌بازی دربیاورد) از آن بالا یک دومینویی آغاز می‌شود که آخرش می‌شود انواع فسادها؛ هم فساد اقتصادی، رانت‌خواری و تعطیلی کارخانه‌ها و...هم فساد فرهنگی، افزایش آمار طلاق و حتی بی‌حجابی! 🔹 برای مذهبی‌ها و حوزۀ علمیه متأسف هستم که بعضاً از رفتار غیرکریمانۀ مدیران جامعه (که عامل بسیاری از مشکلات و فسادهاست) انتقاد نمی‌کنند و صرفاً به بی‌حجابی کف خیابان اعتراض می‌کنند. 🔹 هر مشکلی در مملکت می‌بینید ناشی از بی‌شخصیتی برخی مدیران است و الا ما خودمان می‌توانیم مشکلات را حل کنیم و رونق اقتصادی ایجاد کنیم و این ربطی به تحریم‌ها ندارد؛ اما چه چیزی لازم دارد؟ شخصیت کریمانۀ مدیران! سرِ نخش هم دست مردم است. اولاً نمایندگانی برای مجلس انتخاب کنید که باشخصیت و اهل کرامت باشند و ثانیاً رئیس‌جمهوری انتخاب کنید که اهل کرامت و تأمین‌کنندۀ کرامت مردم باشد. 👤علیرضا پناهیان 🚩دانشگاه امام‌صادق(ع)- ۹۸.۶.۱۶ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۷ - بعضی وقتا تگری هم میشه - مامانت می دونه تو نمی خوای؟ - بدونه هم براش فرقی نمی
پارت ۹ -متأسفم. الان وقت ندارم. باشه برای فردا... - ولی چند لحظه بیشتر طول نمی کشه! - من جلسه دارم. همین جوریش هم ربع ساعت تأخیر دارم. برای انصراف که دیر نمیشه ولی من دیرم شده و رفت. - اَه! لعنتی دستی روی شانه اش احساس کرد. - مثل اینکه مزاحم شدم. واقعاً متأسفم ‌شروین سعی کرد خونسرد جلوه کند. - مهم نیست... این را گفت، سرش را پائین انداخت و از پله ها بالا رفت. استاد هم لبخند زد و از ساختمان خارج شد.پشت در کلاس که رسید دستگیره را گرفت اما قبل از اینکه در را باز کند پشیمان شد. حوصله کلاس را نداشت. کلافه بود. توی حیاط روی چمن ها دراز کشید. مدتی گذشت. - اینجائی؟ چشم هایش را باز کرد. - منو فرستادی پی نخود سیاه دیگه. چرا نیومدی؟ - حوصلم نشد... - خب می رفتی خونه آی کیو شروین لباسش را تکاند... - برم خونه بگم چند منه؟ بعد با صدائی آرام و گرفته ادامه داد: - اونجا کسی منتظر من نیست سعید برگ زردی را که به موهای شروین چسبیده بود جدا کرد، صدایش را کلفت کرد و گفت: - ای مرد نا امید قبیله. من تو را ملقب می کنم به ببر بی چنگال، یه چند تا خط هم بکش رو صورتت، با این لباس نارنجیت عین ببر می شی. از اون موقع تا حالا افتادی به غلتک کاری چمن ها؟ شروین غرق در خیالات گفت: - رفتم فرم انصراف بگیرم نشد - از الاغ سواری خسته شدی پیاده شدی؟ استاده، همون که صبح نشونم دادی، نذاشت... سعید خندید و گفت: - فرشته نجات. به قیافش هم می خوره. حتماً وقتی خواستی برگه بگیری دستت رو گرفت و گفت ... بعد مکثی کرد با لحنی پر احساس گفت: - نه! تو نباید این کارو بکنی. آه. شروین، این کار اشتباهه محضه! - فیلم هندی زیاد می بینی؟ - شما که فیلم آمریکایی می بینی بگو چی شد؟ - خورد زمین، رفتم کمکش، آقای نعمتی جلسه داشت رفت... - مفید و مختصر. بعضی ها تخصص عجیبی توی مزاحمت بی موقع دارن. یکی باید به خود تو کمک کنه - شاید اگه یکی اونجا بود جلو نمی رفتم. خودمم نفهمیدم چی شد... این را گفت، کیفش را پرت کرد. پشت ماشین و پرید بالا. سعید هم سوار شد. سوییچ را چرخاند. ماشین پرید جلو و خاموش شد. سعید داد زد: - چه کار می کنی پسر؟ تو دندست شروین دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. چند لحظه ای دست هایش را روی فرمان گذاشت و سرش را پائین انداخت. بعد گفت: - تو رانندگی می کنی؟ من حواسم سرجاش نیست توی بزرگراه که رسیدند سعید ضبط را روشن کرد و داد زد: - حال میکنی؟ شروین عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت: - تو دیوونه ای - نه به اندازه تو. آخه آدم با این وضع کسل می شه؟ بعد دنده را عوض کرد و گفت: - حالا راستی راستی می خوای انصراف بدی یا تریپ برداشتی؟ - به قیافم می خوره شوخی کرده باشم؟ سعید نگاهی توی آینه انداخت و سری تکان داد. شروین هم سرش را به طرف خیابان و ماشین هایش چرخاند... جلوی خانه پیاده شد و گفت: ادامه دارد... ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۰ - ماشین رو ببر. صبح بیا دنبالم - راننده استخدام کردید؟ امری باشه؟ میوه ای، چیزی نمی خواید براتون بخرم؟ - تنها کاریه که بهت می آد.. - اقلا کارتش رو بده برم بنزین بزنم . هر چی داشته زدی تو رگ ماشین خالی دادی دست من شروین برگشت دم ماشین و همانطور که توی جیب ها و کیف پولش دنبال کارت بنزین می گشت گفت: - نبری بنزینش رو آزاد بفروشی. - به من می خوره همچین ادمی باشم؟ شروین کمی نگاهش کرد و گفت: - نه، میاد بدتر از این باشی و کارت را دستش داد. سعید غرولند کنان گفت: - موندم این دست من چرا هنوز سالمه؟ حالا چقدر داره؟ - فکر کنم یه صد تایی داره... اکثر وقت ها توی خونه است... حوصله رانندگی ندارم... سعید سوتی زد و گفت: - چه شود! بعد چشمکی زد و خداحافظی کرد: - فعلا خداحافظ. شروین هم لبخندی زد و برگشت دم در. کلیدش را توی در انداخت. سعید بوقی زد و رفت. دستی تکان داد و وارد خانه شد. طبق معمول جز هانیه کسی خانه نبود. - سلام آقا - سلام. بقیه کجان؟ - مادرتون ... - ولش. مهم نیست - چشم. ناهار می خورید؟ - بیار اتاقم از پله ها بالا رفت تا به اتاقش رسید. کیفش را پرت کرد روی تخت. با خودش حرف می زد: - وقتی به سعید می گم کسی منتظرم نیست باورش نمیشه. بیا! اینم خونه ما. قبرستونه! روی تخت افتاد. چند دقیقه بعد کسی در زد: - بیا تو هانیه غذا را روی میز گذاشت. - با من کاری ندارید؟ - نه - نگاهی به غذا کرداصلا میل نداشت. پشت پیانو نشست.چندتایی از دکمه هارا فشار داد. نگاه کوتاهی به نت ها کرد. آرام آرام شروع کرد به زدن. یک دفعه دستش را روی همه دکمه ها گذاشت و بلند شد. دوباره روی تخت ولو شد. کتاب کنار دستش را برداشت چند صفحه را برگ زد. شروع به خواندن کرد حوصله اش نشد. پرتش کرد. حوصله خانه ماندن را نداشت. ظهر بود و هوا ساکن و بی رمق. بدون اینکه بفهمد سر از پارک در آورد. روی چمن ها دراز کشید. برگ های بید بالای سرش تکان می خوردند. دست کرد و نخی سیگار از جیبش بیرون آورد. روشن کرد و چند تا پک زد و پرت کرد. دستش را زیر سرش گذاشت. سایه درخت خنک بود و پارک ساکت.سر و صدای زیادی بیدارش کرد. نزدیک غروب بود. پارک پر شده بود. - آقا؟ سرش را برگرداند. از روی چمن ها بلند شید می خوام آب بذارم - لطفاً باغبان پارک بود. بلند شد. احساس گرسنگی می کرد. با قدم هائی سنگین به راه افتاد. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. شراره داشت با عروسکش بازی می کرد. همین که شروین را دید به طرفش دوید. - سلام داداشی بغلش کرد. - کجا بودی؟ - پارک... شراره موی روی صورت شروین را کنار زد. - چرا تنها رفتی. منم می خواستم باهات بیام. - توخونه نبودی خانمی - دفعه بعد منو می بری؟ شراره را پائین گذاشت. - باشه.حالا برو برای داداشی یه لیوان آب بیارروی مبل افتاد. کانال تلویزیون را عوض کرد. مادرش همانطور که با تلفن حرف می زد و ناخن هایش را سوهان می کشید وارد هال شد. حرف های مادرش توی گوشش زنگ می زد. با ایما و اشاره از مادرش سئوال کرد: ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
♥️🍃♥️ صاحبنا❣ ای مسافر هزار ساله وقتی برگشتی، به التماس جاده ها روی خوش نشان می دهی، شعف را به قلب هایمان منگنه می کنی، بر خط ممتد نبودنت، نقطه پایان می نگاری، و انتقام بیقراری هایمان را ، از امتداد ثانیه ها می ستانی... باز آی! تا لختی بیاساییم... ♥️🍃♥️ http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
💞🌸🎀 🌹 آقا رسول الله (ص): ‌ 🌸 هر كس به شما نیکی كرد، جبران كنيد و اگر نتوانستيد، آن قدر براى او دعا كنيد كه مطمئن شويد تلافى كرده ايد. ❤ ‌ 📕 تحف العقول، ص 218 ‌http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۱ - بابا کو؟ مادر به سمت اتاق اشاره کرد. لیوان آبش را سر کشید و رفت اتاق پدرش. شاید آنجا وضع بهتر بود. لااقل امیدوار بود این طور باشد. از پله کان قوس دار وسط هال بالا رفت. در زد. - بیا تو پدرش مشغول حساب کتاب بود. - بابا؟ - بله؟ - می خواستم باهات حرف بزنم - بیا بشین روی مبل، کنار میز نشست. پدر را زیر نظر گرفت. چیزهائی می نوشت و گاهی با ماشین حساب ور می رفت. مدتی به کارهایش خیره شد. - خب؟ چه کار داری؟ - می خواستم یه کم حرف بزنیم - راجع به چی؟ - دانشگاه. یه مشکلی پیش اومده - چیه؟ پول می خوای؟ - نه. یه چیز دیگه - می شنوم.... - اینجوری؟ - چه جوری؟ - آخه حواست پیش برگه هاست - گوشم باتوئه نمی دانست حرف بزند یا نه. - می خواستم حرف بزنیم ولی ... - ولی چی؟ ابرویش را بالا برد و رضایت داد. - باشه. بهتر از هیچیه.... آآآ ... اینا چیه؟ - حساب کتاب هاست. توی نمایشگاه وقت نمی کنم - خسته نمی شی این همه کار داری؟ هر روز باید بری نمایشگاه. با این و اون سرو کله بزنی پدرش با کمی مکث جواب داد: - نه. برای چی؟ - به نظر من خسته کنندست. کار تکراری حوصله آدمو سر می بره - اگه بخوام اینجوری فکر کنم شماها باید گرسنگی بکشید - نه که ولش کنی اما کمتر - دیگه عادت کردم - ولی من هیچ وقت عادت نمی کنم. الان سه ساله دارم می رم دانشگاه ولی هنوز بهش عادت نکردم به صندلی تکیه داد و ادامه داد: - وقتی فکر می کنم می بینم کار بیخودیه.... - چی؟ - درس خوندن دیگه. چه فایده؟ آخرش چی؟ - خب آدم درس می خونه، باسواد میشه بعداً می ره سرکار پدرش اصلاً توی باغ نبود. فهمید که حرف زدن بی فایده است خودش را جمع و جور کرد و گفت: - آره، راست می گی! آدم باسواد میشه، یادم نبود و بلند شد. پدرش همانطور که روی میز خم بود و با کاغذها ور می رفت،گفت: - چرا رفتی؟ مگه نمی خواستی حرف بزنی؟ - نه دیگه. به اندازه کافی حرف زدیم..... - بالاخره نگفتی مشکلت چیه؟ در را باز کرد و نگاهی به پدرش که دکمه های ماشین حساب را تند و تند می زد انداخت، آهی کشید و آرام گفت: - مشکلم تویی.... و رفت. از پله ها که پائین می آمد شراره و مادرش را دید که پشت میز غذاخوری نزدیک اپن آشپزخانه نشسته بودند و مشغول خوردن شام بودند.... - شروین؟ شام نمی خوای؟ ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
پارت ۱۲ هانیه گفت: - اما آقا شما ناهار هم نخوردید - نمی خورم. گرسنم نیست - خانم؟ شما چیزی نمی گید؟ مادرش گازی به پیتزا زد و بعد با دستمال قطره سسی را که شراره روی میز ریخته بود پاک کرد: - اگه گرسنش باشه می خوره. زوری که نمیشه.... فقط هانیه نگاه مأیوسانه شروین به مادرش را دید. به زور خودش را از پله ها بالا کشید. چرا این خانه اینقدر پله داشت؟ باید اتاقش را عوض می کرد تا لااقل از شر این پله ها خلاص شود. این فکر ها هر بار که از پله ها بالا می رفت در ذهنش تکرار می شد اما وقتی یادش می آمد اگر اتاقش را عوض کند صدای جشن های دوره ای مادرش که تا نصفه شب ادامه داشت کلافه اش می کرد پشیمان می شد. تازه حالا به بهانه پله ها مادرش کمتر به اتاقش سرک می کشید و سین جیم اش می کرد بنابراین ترجیح می داد این پله پله تا فضا( اسمی که روی راه پله گذاشته بود)را تحمل کند. اولین اتاق بعد از پله ها اتاق شراره بود بعد حمام و سرویس بهداشتی و بعد هم اتاق خودش از کنار نرده های سنگی نگاهی به طبقه پائین انداخت. نیمی از هال و میز غذا خوری پیدا بود.همین طور پله های قوسی شکل که به اتاق پدر و مادرش ختم می شدند. به کف هال خیره شد. فاصله اش تا زمین چقدر بود؟ اگر می افتاد تمام می کرد یا نیمه جان می شد؟باید با سر زمین میخورد که یکسره شود ... امتحان کند؟ چشمانش را بست و کمی روی نرده ها خم شد ... یک دفعه خودش را عقب کشید ... نه،نمی توانست. آنقدرها هم که فکر می کرد کار ساده ای نبود. دستش را روی قلبش گذاشت . به شدت می زد. رفت توی فکر و بعد از چند لحظه مکث رفت توی اتاقش. روی تخت نشست. احساس می کرد همه در ها به رویش بسته است. زیر لب زمزمه کرد: - دیگه خسته شدم. آخه چرا من؟ مگه من چکار کردم؟ بعد سرش را بالا گرفت و از پنجره به آسمان خیره شد. با عصبانیت بلند شد، پنجره را باز کرد، کله اش را بیرون برد و داد زد: - د آخه با توام. یه چیزی بگو دیگه. چرا اینجوری با من بازی می کنی؟ مگه تو خدای من نیستی؟ اصلاً هستی؟ بعد همانطور که آرام آرام از کنار پنجره عقب می رفت زیر لب گفت: - چرا کمکم نمی کنی؟ چرا؟ روی تخت افتاد و بالشش را روی صورتش کشید تا صدای گریه اش را کسی نفهمد. صبح با چشمانی پف کرده بیدار شد. خیلی به هم ریخته بود. ساعت 8 بود. کمی فکر کرد و بعد انگار کسی توی اتاق باشد با صدای بلند گفت: - بمونم خونه چکار؟ با بی حالی بلند شد. لباسش پر چروک شده بود. دستی توی موهایش کرد تا کمی صاف شود. صدای بوق ماشین که آمد فهمید سعید آمده است... توی راهرو سعید دستی به شانه اش زد و گفت: - امروز چه کاره ای؟ کلاس یا انصراف؟ - نمی دونم - اگر نمی شناختمت سعی می کردم منصرفت کنم ولی می دونم بی فایده است. وقتی تصمیمت رو بگیری یعنی گرفتی. بعد از کلاس می بینمت سعید این را گفت و از پله ها بالا رفت. شروین هم مدتی توی راهرو پرسه زد و خودش را با بردهای سالن مشغول کرد. یکدفعه خودش را جلوی در آموزش دید. رفت تو. نعمتی پشت میز بود. - ببخشید - بفرما - یه برگ انصراف می خواستم نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی میزش برداشت و جلوی شروین گذاشت. برگه را برداشت و زیر نگاه پرسشگر نعمتی از اتاق زد بیرون. رفت کلاس و انتهای کلاس گوشه دیوار نشست. مثل همیشه سرش را روی دست هایش روی صندلی گذاشت. چند دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد. از جایش تکان نخورد. مطمئن بود جایی که نشسته کاملاً از دید استاد پنهان است. پچ پچ بچه ها را می شنید. کمی که گذشت کلاس آرام تر شد. استاد پشت میزش ایستاد، دستش را روی تکیه گاه صندلی گذاشت: - سلام من مهدوی هستم. امیر شاهرخ مهدوی. فکر می کنم همتون می دونید چرا اینجا هستم صدای یکی بلند شد: - ما نمی دونیم بچه ها پچ پچ کردند و خندیدند. استاد پاسخ داد: ✍ میم - مشکات http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#سلام_امام_زمانم❤️ جانم فدای نام تو يا صاحب‌ الزمان قربان آن مقام تو يا صاحب‌ الزمان جان ميدهم بخاطر يک لحظه ديدنت دل عاشقِ سلامِ تو يا صاحب‌ الزمان #اللهم_عجل_لولیک_الفرج http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
⤵️امیرالمؤمنین علی (ع): هرگز سخنی را كه از كسی خارج شد با گمان بد مگير كه برای آن برداشت نيكويی می توان داشت. . (نهج البلاغه، حکمت 360) . . ⤵️قرآن کریم: اى کسانى که ایمان آورده‌‏اید! از بسیارى از گمان‌ها بپرهیزید، چرا که بعضى از گمان‌ها گناه است و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید و هیچ ‌یک از شما دیگرى را غیبت نکند، آیا کسى از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید تقواى الهى پیشه کنید که خداوند توبه‌‏پذیر و مهربان است! . (حجرات، 12) http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
💌 با خدا زندگی کنیم! #پیام_معنوی @Panahian_ir