#اگر درایت و تدبیر ولی فقیه نبود،
در فتنه های گوناگون آمریکا و عواملش غرق می شدیم:
⭕اگر رهبری محکم نایستاده بود با فتنه 18 تیر 78 با یلتسین بازی فروپاشی نظام را رقم میزدند؛
⭕اگر رهبری با دفاع از جمهوریت و صندوق رأی جلوی زورکشی و اردوکشی خیابانی عوامل آمریکا و اسرائیل نایستاده بود، در فتنه 88 حمام خون راه افتاده بود و دیگر هیچوقت انتخاباتی در کشور برگزار نمی شد.
⭕️ اگر در ماجرای بی تدبیری بنزین، درایت و تیزبینی مدبرانه رهبری نبود، سقوط دولت ضعیف روحانی با حرکت اقشار مردم حتمی بود و عوامل سازمان یافته دشمن با فتنه 98 کشور را در گرداب خونریزی و کشتار غرق می کردند.
⭕️ «فتنه ها» پیداست، اما سازگاری می کنی/در دلت غوغاست، اما رازداری می کنی/
⭕️ جنگِ حزبِ قاسطین و مارقین و ناکثین/ بزمِ آمریکاست؛ «تنها» پایداری می کنی.
⭕️ فضای فتنه، فضای مه آلود است که حرکت تنها با مه شکن امکان پذیر است.
بدون مه شکن چشم، چشم را نمی بیند و دوست و دشمن آشکار نیست. مه شکن جبهه اسلام، ولایت فقیه است.
بصیرت، تشخیص بموقع و عمل بموقع است. بدانیم در کدام جبهه و پشت سر کدام امام ایستاده ایم :امام نار یا امام نور؟
⭕️جبهه حق با امام حق و ولایت فقیه مشخص می شود.
⭕️ الفقیه من انقذ الناس من اعدائهم.
امام حسن عسکری:فقیه نجات غریقی است که مردم را از دشمنان نجات می بخشد.
⭕️ حجت موجه ما رهبری است.
آقا جان!
از تو به یک اشارت /از ما به سر دویدن.
⭕️ ولایت پذیری یعنی تبعیت از تصمیم رهبری و پرهیز از "اجتهادهای شخصی".
یعنی دوری از "خودرهبرپنداری"
#آزمون_ولایت_پذیری
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd
مثل اینکه دیشب به خاطر مشکلات ایتا
داستان ارسال نشده
از این بابت عذرخواهی میکنم🙏 و دوباره ارسال میکنم
📣 معرفی کوتاه رمانی که از امشب در کانال گذاشته می شود.
رمان "هاد" در سال 84متولد شد... پارگراف آغازین این داستان،برگرفته از یک مصاحبه چاپ شده در مجله چلچراغ همان سالهاست ک جرقه نوشتن یک رمان را در ذهن نویسنده روشن کرد.... ب دلیل برخی از مسائل نوشتن این رمان پنج سال طول کشید ... نویسنده هیچ گاه قصد جدی برای چاپ این رمان نداشته برای همین باز نویسی انجام نشده،از این رو برخی مطالب و وقایع مالی یا اجتماعی ارائه شده در این داستان مربوط ب همان سالهاست و کمی مغایر با زمان حال ..هرچند سعی خواهد شد هنگام ارائه داستان در کانال تا حدودی تصحیح صورت بگیرد اما از همین جا از خوانندگان بابت مغایرت های احتمالی عذرخواهی میکنم....
اسم این داستان، ب معنای راهنما،برگرفته از ایه 7سوره رعد است..."و لکل قوم هاد"
امید ک مورد توجه دوستان قرار بگیرد و برای عذرخواهی از خوانندگان،به نقل قولی از یکی از نویسندگان محبوبم اکتفا میکنم:
"اگر جوان بی تجربه ای،به راهی نرود ک شخصیت منفی کتابم رفته... در اینصورت کتابم فایده ای داشته... اما اگر خواننده ای بیشتر غم نصیبش شود تا شادی و با ذهنی ناراحت کتابم را ببندد،من فروتنانه از او عذرخواهی میکنم زیرا ب هیچ وجه چنین قصدی نداشته ام"
(آن برونته/مستاجر وایلد فل هال)
میم. مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
هدایت شده از محبت خدا
#رمان_هاد
پارت ۱
فصل اول
لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کرد، کسانی که از کنارش می گذشتند با تعجب نگاهش می کردند.
موهای بلوطی رنگش آشفته روی پیشانیش ریخته بود ریش چندروزه ای که روی چانه اش پرپشت تر می زد روی صورتش دیده می شد...
پیراهن گشادی تنش بودکه دور تادور فصل مشترک با شلوارش لوله شده بود و او هیچ تلاشی برای صاف کردنش نمی کرد.
انگشت هایش را توی جیب کوچک شلوار جینش کرده بود و بی توجه به اطراف توی سایه کنار دیوار راه می رفت. از کوچه پیچیده توپیاده روی کنار خیابان بدون اینکه سربلند کند با آشنایی قبلی کمی رفت، چرخید و وارد کافی شاپ شد.
پشت یکی از میزها نشست. دستهایش را روی میز گذاشت وسرش را روی آنها.
چنددقیقه ای که گذشت فنجانی جلویش گذاشتند. سربلند کرد. نگاهی به فنجان کرد و بعد سرش را به طرف پیشخوان چرخاند.
پسر جوانی که پشت پیشخوان بود برایش دست تکان داد. شروین هم. سر تکان داد ولبخندی بی رمق روی لبانش نشست.
نگاهی به میزهای اطرافش کرد زن وشوهری جوان همراه پسر کوچکشان پشت دورترین میز نشسته بودند. حرف می زد و زن همان طور که به حرفهای مرد گوش می داد، مانع می شد که پسرک با صورت روی بستنی شیرجه برود.
کمی آن طرف تر یکی تنها بود ومشغول خواندن روزنامه. مردی میان سال با سری کم مو وعینکی به چشم که گاه گاهی کمی از مایع درون فنجانش می نوشید.
در نزدیکترین میز به او چند دخترجوان نشسته بودند که صدای جیر جیرشان باعث می شد هر از گاهی بقیه نگاهی به آنها بیندازند.
گاهی شروین را نگاه می کردند ودر گوشی پچ پچ یکی از آنها که به نظر جوانتر می آمد با یک لبخند ژکوند به شروین خیره شده بود شروین کمی نگاهش کرد پوزخندی تحویلش داد وسرش را
روی فنجانش خم کرد. بابخاری که از روی فنجان بلند می شدبازی کردکمی از قهوه را سرکشید، تلخ بود نگاهش به کف های روی سطح قهوه بودکه کسی جلوی چشمهایش را گرفت وبا صدائی که به طرزی ناشیانه کلفت شده بود گفت:
-اگه گفتی من...
-اما قبل از اینکه حرفش تمام شود شروین گفت:
-ول کن سعید، حوصله ندارم.
سعید چرخید وروبرویش نشست.
حالا دیگر دخترهای روبرویش را نمی دید.
-سلام بر ابر دپرس تهران! خوب جایی نشستی ها!!
سعید در مقابل نگاه پرسش گر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کرد شروین تازه متوجه شده بود گفت:
-اونا به درد تو می خورن نه من.
-بله یادم نبود شما تا وقتی دختر خاله تون رو دارید دیگه چه کار بقیه دارید.
-اگر می خوای مزخرفات ببافی پاشو برو...
-چه خبر؟
-خیلی بی حوصله ام....
-خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
-هیچی
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
هدایت شده از محبت خدا
#رمان_هاد
پارت ۲
چه خبر؟
-خیلی بی حوصله ام...
- خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟
- هیچی
- زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟
- گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه.
- آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن
شروین کلافه گفت:
- خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم...
بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت:
- حساب کن، من پول همرام نیست
و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت:
- از کی اینقدر روحت لطیف شده؟؟؟ معلوم هست چه مرگته؟
- اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم...
- من می دونم چته، الان درستش می کنم.
- چه کار می کنی سعید؟
سعید گفت:
- بیا
و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت:
- صبر کن، الان میام.
شروین آرنج هایش را سر زانوهایش گذاشت و سرش را پائین انداخت. چند دقیقه ای گذشت.
- بیا بگیر
سر بلند کرد.
- بستنی؟ نمی خوام..
- از بس قهوه خوردی زد به کلت. خنکه، حالت رو جا می آره. ادا در نیار، بگیر!
با بی میلی بستنی را گرفت.
خب حالا مثل بچه آدم بگو چته. این چند ماهه مثل احمق ها شدی
- کاش می دونستم...
سعید گازی به بستنی اش زد و گفت:
-مارو کلا سر کار گذاشتی ها. مگه می شه آدم ندونه چشه؟
بعد در حالی که زیر چشمی شروین را می پائید و بستنی اش را لیس می زد گفت:
- البته برای ما آدم ها چنین اتفاقی نمی افته ولی برای تو شاید
- اگه تو آدمی ترجیح می دم آدم نباشم...
- خیلی ممنون. خواهش می کنم، خجالت مون ندید. لطف دارید
شروین خندید و گفت:
- اولین باری که دیدمت خیال می کردم احمقی ولی حالا مطمئنم که احمقی...
سعید لیس بزرگی به پهنای زبانش به بستنی زد و گفت:
- منم اولین باری که دیدمت از شیطنت و انرژیت خوشم اومد. فکر کنم سال دوم دبیرستان بود. یادته
چطور استاد فارسی رو با اون لوله خودکار و دونه های ماش بیچاره کردی؟ کل کلاس به هم ریخت.
البته اون شروین با این شروین خیلی فرق داشت. یه پسر شاد، شیک پوش و پرانرژی ولی حالا یه آدم کسل کننده و بی ریخت. خجالت آوره. یه دفعه چت شده؟
بعد با لحنی موذیانه اضافه کرد:
- نکنه عاشق شدی؟
شروین که در فکر و خیال خودش بود و اصلا حرف سعید را نشنیده بود گفت:
- نمی دونم از کجا شروع شد ولی بعد از یه مدت احساس کردم که دیگه هیچی برام جالب نیست. از همه چی خسته شدم. حوصله هیچ کاری رو ندارم. احساس می کنم دور خودم می چرخم. کاملاً بی فایده....
- هرچی بیشتر خودت رو بی حال بگیری بدتر می شه. باید بی خیالش بشی.
شروین بستنی نیم خورده اش را پرت کرد، به پشتی صندلی تکیه داد، دستش را زیر سرش گذاشت و لم داد. پاهایش را روی هم انداخت و گفت:
- نمی تونم، دست خودم نیست. اوایل خیلی سعی کردم اما نشد. انگار یه کسی منو گرفته و نمی ذاره.....
- خودت رو سرگرم کن. برو باشگاه، کلاس موسیقی، برو بگرد. چه می دونم، یه چیزی که از فکر بیرونت بیاره....
- بی فایده است، راهی ندارم. پارتی، سفر، تفریح ... همش موقتیه. بعد از یکی دو روز دوباره اوضاع همونه. شاید اگر یه دلخوشی داشتم می تونستم یه کاری بکنم اما حالا ...
سعید داد زد:
ادامه دارد...
✍ میم - مشکات.
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
رسیدن به #لذت_بندگی و
#برنامه_ترک_گناه 104
🔶🔴🚯🔺⛔️
#مبارزه_با_راحت_طلبی 24
"اختلافات خانوادگی"
🔴علت بسیاری از اختلافات خانوادگی، راحت طلبی هست.
✅در یک خانواده، همیشه "باید احترام مرد حفظ بشه".
"باید اقتدار مرد حفظ بشه."
⛔️یه خانم به هیچ وجه نباید به شوهرش توهین کنه. مخصوصا جلوی بچه ها.
✔️حفظ احترام مرد، یکی از مهمترین راه های تربیت فرزند هست.
📛 اگه توی یه خانواده ای، پدر تحقیر بشه، دیگه بچه ها تربیت نخواهند شد...
🔹اما یه نکته:
✔️درسته که اقتدار مرد باید حفظ بشه ، اما خود مرد هم باید در این مساله کمک کنه.
⁉️چطور؟
✅ هیچی گاهی باید دست از راحت طلبیش برداره.☺️
مردی که راحت طلب باشه
به طور خودکار، زمینه تحقیر خودش رو فراهم میکنه.⛔️
طرف ظاهرا مرد خوبیه اما متاسفانه به خاطر راحت طلبیش اهل کار نیست!
⛔️
اهل پول در اوردن نیست!
🔴 ممکنه چند بار اول، خانوادش بهش چیزی نگن
⚠️اما به خاطر این راحت طلبی حتما تحقیر خواهد شد.
🔵بعدش شوهره میاد میگه حاج آقا
خانمم منو پیش بچه ها کوچک میکنه!😤
میگم خب تقصیر خودته! چرا راحت طلب بازی در آوردی؟😒
🔷یا طرف اصلا دست به کارای خونه نمیزنه!
بابادستت که نمیشکنه. دو تا ظرف هم کمک خانمت بشور.😒
یه ساعت هم تو بچه داری کن.
ماهی یه بار خونه رو جارو کن. دست بردار از راحت طلبیت.
😒
هر موقع خانمت حرفی بهت زد که ناراحت شدی
اول از همه از خودت ناراحت باش.
✅ به خودت بگو آخه چرا تنبلی میکنی؟؟؟
🌱✅➖➖💖
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
🌀 کسی که نتواند هوسهای خود را مدیریت کند، قطعاً نمیتواند جامعه را مدیریت کند
🌀 اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور (ج۷)-۱
🔹 سالها است که سیاست را جدای از دیانت و معنویت و اخلاق تلقی میکنند درحالیکه بر اساس عقل، دانش بشری و دستورات دینی، اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است.
🔹 تقارنِ این سهنوع مدیریت، فوائد و نتایج بسیاری دارد. مثلاً اینکه افراد میتوانند از مدیریت صحیح در زندگی فردی خود، برای زندگی خانوادگی و اجتماعی الهام بگیرند. همچنین میتوانند بفهمند چه مدیری صالح است و چه مدیری شایسته نیست؟
🔹 هر مدیری که زندگی شخصی و خانوادگیاش به گونهای است که نمیتواند هوسهای خودش را مدیریت کند، او قطعاً نمیتواند جامعه را مدیریت کند، او توانایی و درک لازم برای برنامهریزی، سازماندهی، هدایت و کنترل را ندارد؛ این یک بحث ارزشی نیست، یک بحث کاملاً علمی و فنی است.
🔹 اگر کسی در خانوادهاش نتواند درست مدیریت کند یا در خانوادهای که درست مدیریت میشود، رشد نکرده باشد، طبیعتاً در جامعه هم نمیتواند مدیر خوبی باشد. لذا امیرالمؤمنین(ع) به مالک اشتر فرمود: اگر خواستی یک مسئول انتخاب کنی، از خانوادههای صالح انتخاب کن (نهجالبلاغه/نامه۵۳)
🔹 کسانی که میخواهند صلاحیت افراد را برای انتخابات تشخیص بدهند(مثلاً شورای نگهبان) بیشتر از هرچیزی به «صلاحیتهای مدیریتیِ آن فرد» نگاه کنند؛ نه به تفتیش عقائد بپردازند، نه به حرفهای موهومی که تحت عنوان منازعات سیاسی مطرح میشود؛ بلکه ببینند «این فرد شایستگی مدیریتی دارد یا نه؟»
🔹 ما تا کنون در طول انقلاب، هرچه ضربه خوردهایم فقط از ناحیۀ ناتوانی در مدیریت بوده است؛ نه چیز دیگر! این ناتوانی البته همچنان ادامه دارد و طبیعتاً در انتخاباتهای بعدی هم خودش را نشان خواهد داد، چون هنوز درک صحیح عمومی از اصول مدیریت صحیح در جامعه، وجود ندارد.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۵
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#حدیث_امروز
💢اگر خدا خیر خانواده ای را بخواهد
پیامبر(ص):
هرگاه خداوند براى خانوادهاى #خير بخواهد، آنان را در دين دانا میكند، كوچكترها بزرگترهايشان را #احترام می نمايند، مدارا در #زندگى و ميانه روى در خرج كردن را روزيشان می نمايد و به #عيوبشان آگاهشان میسازد، تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
📚نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱ فصل اول لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کر
#رمان_هاد
پارت۳
دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟ ؟؟
- شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی ۶ ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
- آره، محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد...
- با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید...
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت!
شروین ادامه داد:
- با وجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم می ده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
اما حرفش را ادامه نداد....
- مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن!
- آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟
- خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه ...
-به نظرت اونور چه جوریه؟ حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد...
سعید گفت:
- هیچی، وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ...
بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت:
- می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟
بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد:
- البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه....
شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش ریخته بود کشید و گفت:
- تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشیی؟؟؟؟
من می گم بی خیال غم و غصه فردا، غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم.
- به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی. برای همینه تعطیلی. به هر حال با اینکه بهت حسودیم می شه ولی دلم نمی خاد جای تو باشم نمی دونم چرا!
- اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم....
- کجا؟
- می خوای همین جوری اینجا بشینی؟
- نه، میرم خونه...
- چکار؟
- خسته ام، می خوام بخوابم
- آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ...
ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه.
- سلام آقا شروین...
هانیه بود. خدمتکارشان، شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت.
- بقیه کجان؟
- مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن...
شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود گفت:
- مهمون داریم. خاله تون
کلافه سر تکان داد.
- مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم...
در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
- من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست
روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد.
کم کم پلک هایش سنگین شد...
با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد.
- داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی...
چشم هایش را باز کرد. شراره بود.
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۴
- سلام داداشی... نیم خیز شد.
- سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
- خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
- وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت:
- مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
- چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق
فرار کند.
تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
- فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون.
چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
- بابا؟
با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
- خب شروین خان چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای، می گذره
در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
- دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
- معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
- اتفاقاً اول گرفتاریشه
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
- برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
- آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه....
بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
- مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. ...
شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد.
خاله اش دست پیش گرفت:
- اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
- من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم!
پدر گفت:
- ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1