#قسمت ۴۸۰
کرده بود که با همان چهره گرفته اش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و
دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: »ببخشید!
نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.« سپس خندید و در برابر سکوت سنگین
عبدالله، حرف عجیبی زد: »من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم
مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!« و با همین جمله غرق احساس، مقاومت
عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس
قلبی اش را ابراز کرد: »منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت
کردم!« و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی
شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد. حالا پس از مدتها در
این خانه کوچک میهمان داشتیم و عبدالله پذیرفته بود که برای شام پیشمان
بماند. خجالت میکشیدم که من بانوی خانه و مسئول طبخ غذا بودم، ولی تمام
مدت روی کاناپه دراز کشیده و نه تنها کمکی به مجید و عبدالله نمیکردم که مدام
برایم میوه و آب میوه هم میآوردند.
شام که تمام شد، عبدالله کنار من نشست و مجید برای شستن ظرفها
به آشپزخانه رفت. حالا برای من که این مدت از دوری و بیوفایی نزدیکترین
عزیزانم حسابی دل شکسته بودم، این خلوت صمیمی با برادرم به قدری
لذتبخش بود که احساس میکردم میتوانم تمام غمهایم را به این شب رؤیایی
ِ ببخشم. هر چند هنوز ته دلم برای دخترم میلرزید، اما به همین شادی شیرین به
قدری انرژی گرفته بودم که عزم کردم از همین امشب با همه غم و غصه هایم مبارزه
کنم تا فرزندم به سلامت متولد شود. مجید کارش که تمام شد، با پیشدستی کوچکی که از رطب تازه پر کرده بود، از آشپزخانه بیرون آمد. با عشقی که از
سرانگشتانش میچکید، پیش دستی را کنارم روی کاناپه گذاشت و با مهربانی
سفارش کرد: »ماهی سرده، خرما بخور تنت گرم شه...« و هنوز حرفش به آخر
نرسیده بود که صدای زنگ موبایلش از اتاق خواب بلند شد و رفت تا موبایلش را
جواب بدهد که عبدالله صدایش را آهسته کرد و طوری که مجید نشنود، پرسید:
@mohabbatkhoda
#قسمت ۴۸۱
»مجید خیلی نگرانته! چی شده؟« با دو انگشتم خرمایی برداشتم و نمیخواستم
نگرانش کنم که با لبخندی پاسخ دادم: »چیزی نشده، فقط امروز دکتر گفت
باید تا میتونم استراحت کنم و استرس نداشته باشم...« که صدای بلند مجید
ِ اتاق خواب را
که با کسی جر و بحث میکرد، نگذاشت حرفم را تمام کنم. در
بسته بود تا صدایش را نشنویم و باز به قدری عصبانی شده بود که فریادهایش تا
اتاق پذیرایی میرسید: »آخه یعنی چی؟!!! ما هنوز دو ماه نیس قرارداد بستیم!
وضعیت زندگی من طوری نیس که بتونم این کارو بکنم!« و هر چه طرف مقابلش
اصرار میکرد، مجید محکم روی حرف خودش ایستاده و با قاطعیت پاسخ
میداد: »امکان نداره من این کار رو بکنم! حاجی اصرار نکن، باور کن نمیتونم!« و
دست آخر با عصبانیت خداحافظی کرد و از اتاق بیرون آمد. من و عبدالله فقط با
چشمانی متحیر نگاهش میکردیم که خودش با حالتی عصبی توضیح داد: »من
نمیدونم مردم چرا اینجوری شدن؟!!! امروز حرف میزنن، قرارداد امضا میکنن،
فردا میزنن زیر همه چی!« و سؤالی که در دل من بود، عبدالله پرسید: »مگه چی
شده؟« خودش را روی مبل رها کرد و با اخمی که صورتش را پوشانده بود، پاسخ
داد: »هیچی! یه مسئله کاری بود. میخواست دبه کنه، منم گفتم نمیشه!« از
لحنش پیدا بود که نمیخواهد بیش از این توضیح دهد و شاید نمیخواست دل
مرا بلرزاند که سعی کرد بخندد و با آرامشی ساختگی بحث را عوض کند، ولی
خیال من به این سادگی راحت نمیشد و منتظر فرصتی بودم تا علت اینهمه
عصبانیتش را بفهمم که عبدالله رفت و من با دقتی زنانه بازجویی ام را آغاز کردم.
ِ
گوشه اتاق خواب روی زمین نشسته و کیفش را مرتب میکرد که در پاشنه دراتاق
ایستادم و با حالتی موشکافانه پرسیدم: »مجید! چی شده بود که انقدر عصبانی
شده بودی؟« سرش را پایین انداخت و نگاهش را میان لایههای کیفش گم کرد
تا خط ناراحتی اش را از چشمانش نخوانم و با خونسردی پاسخ داد: »هیچی الهه
جان! چیز مهمی نبود. یه چیزی گفت، منم جوابش رو دادم، تموم شد!« دستم را
به چهارچوب گرفتم تا کمتر سرم گیج برود و باز پرسیدم: »یعنی برای هیچی انقدر
@mohabbatkhoda
#سلام_مولای_من❤
چه سپیده دمان دلربایی است
وقتی آفتاب یادت بر آستان دلم میتابد
و گوشه گوشه ی دلم پر از شکوفه های
معطر محبتت می شود ...
انگار پُر از امید می شود،
پُر از لبخند، پُر از آرامش و زندگی...
من با تو بهاری ام
حتی در یخبندان زمستان...
من با تو زنده ام...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@mohabbatkhoda
🕊️امام_رضا (علیه السلام):
✍️ أحْسِنِ الظَّنَ بِاللهِ فَإنَّ مَنْ حَسَّنَ ظَنَّهُ بِاللهِ کانَ اللهُ عِنْدَ ظَنِّهِ
🔻 به (تقدیر) خداوند خوشبین باش، زیرا هرکه به خداوند خوشبین باشد، خداوند طبق گمانش رفتار خواهد کرد.
📚 بحارالانوار، جلد ۷۵، صفحه ۳۴۲
🍂🌹🍂🌹
@mohabbatkhoda
🔰. هر بهمن، امام دوباره بر بال ملائک به دیدارمان می آید و کوچه های باغمان را پر از نسترن و نیلوفر می نماید.
گام هایش همه جا یاس می کارد و گل محمدی به خانه ها هدیه می کند.
🌼🌸🍀🌺
🔰وقتی صدای پای بهمن از کوچه پس کوچه های خاطره ها به گوش تو می رسد. گویی شهیدانند که آمده اند برای بیعت دوباره برای هشدار و تذکر وبیداری
🌸🍀🌺🌼