🌀 کسی که نتواند هوسهای خود را مدیریت کند، قطعاً نمیتواند جامعه را مدیریت کند
🌀 اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است
🔻 #آخرین_آمادگی_برای_ظهور (ج۷)-۱
🔹 سالها است که سیاست را جدای از دیانت و معنویت و اخلاق تلقی میکنند درحالیکه بر اساس عقل، دانش بشری و دستورات دینی، اصول مدیریت در جامعه با اصول مدیریت در زندگی فردی و خانوادگی، یکی است.
🔹 تقارنِ این سهنوع مدیریت، فوائد و نتایج بسیاری دارد. مثلاً اینکه افراد میتوانند از مدیریت صحیح در زندگی فردی خود، برای زندگی خانوادگی و اجتماعی الهام بگیرند. همچنین میتوانند بفهمند چه مدیری صالح است و چه مدیری شایسته نیست؟
🔹 هر مدیری که زندگی شخصی و خانوادگیاش به گونهای است که نمیتواند هوسهای خودش را مدیریت کند، او قطعاً نمیتواند جامعه را مدیریت کند، او توانایی و درک لازم برای برنامهریزی، سازماندهی، هدایت و کنترل را ندارد؛ این یک بحث ارزشی نیست، یک بحث کاملاً علمی و فنی است.
🔹 اگر کسی در خانوادهاش نتواند درست مدیریت کند یا در خانوادهای که درست مدیریت میشود، رشد نکرده باشد، طبیعتاً در جامعه هم نمیتواند مدیر خوبی باشد. لذا امیرالمؤمنین(ع) به مالک اشتر فرمود: اگر خواستی یک مسئول انتخاب کنی، از خانوادههای صالح انتخاب کن (نهجالبلاغه/نامه۵۳)
🔹 کسانی که میخواهند صلاحیت افراد را برای انتخابات تشخیص بدهند(مثلاً شورای نگهبان) بیشتر از هرچیزی به «صلاحیتهای مدیریتیِ آن فرد» نگاه کنند؛ نه به تفتیش عقائد بپردازند، نه به حرفهای موهومی که تحت عنوان منازعات سیاسی مطرح میشود؛ بلکه ببینند «این فرد شایستگی مدیریتی دارد یا نه؟»
🔹 ما تا کنون در طول انقلاب، هرچه ضربه خوردهایم فقط از ناحیۀ ناتوانی در مدیریت بوده است؛ نه چیز دیگر! این ناتوانی البته همچنان ادامه دارد و طبیعتاً در انتخاباتهای بعدی هم خودش را نشان خواهد داد، چون هنوز درک صحیح عمومی از اصول مدیریت صحیح در جامعه، وجود ندارد.
👤علیرضا پناهیان
🚩دانشگاه امامصادق(ع)- ۹۸.۶.۱۵
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#حدیث_امروز
💢اگر خدا خیر خانواده ای را بخواهد
پیامبر(ص):
هرگاه خداوند براى خانوادهاى #خير بخواهد، آنان را در دين دانا میكند، كوچكترها بزرگترهايشان را #احترام می نمايند، مدارا در #زندگى و ميانه روى در خرج كردن را روزيشان می نمايد و به #عيوبشان آگاهشان میسازد، تا آنها را برطرف كنند و اگر برای آنان جز اين بخواهد، به #خودشان واگذارشان می نمايد.
📚نهج الفصاحه، ح ۱۴۷
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
محبت خدا
#رمان_هاد پارت ۱ فصل اول لخت بودانگار کفشهایش اورا می کشیدند کش کش شان توجه هر عابری را جلب می کر
#رمان_هاد
پارت۳
دلخوشی؟ خل شدی؟ تو هرچیزی رو که یه جوون توی این شهر آرزوش رو داره یه جا داری. خونه، ماشین، پول، اون وقت دنبال دلخوشی می گردی؟ ؟؟
- شاید خیلی ها آرزوشون داشتن این چیزا باشه، حتی خود من هم یه روزی همه سرگرمیم خریدن آخرین مد هر چیزی بود. از لباس و موبایل گرفته تا ماشین. یادته یه بار توی ۶ ماه سه تا گوشی عوض کردم؟
- آره، محسن هی کاتالوگ های جدید می آورد و تو فرداش با موبایل جدید می اومدی. فکر کنم باباش از پول موبایل هایی که تو خریدی مغازش رو دو دهنه کرد...
- با اختلاف پول ماشین هائی که من عوض کردم می شد یه ماشین صفر خرید...
- آخرشم راضی شدی به این ماشین زاقارت!
شروین ادامه داد:
- با وجود همه اینا الان احساس می کنم هیچی ندارم. یه چیزی کمه، اما نمی دونم چی و این ندونستن آزارم می ده. دیوونم می کنه بعد به درخت ها و برگ های زردشان خیره شد و ادامه داد:
- اونقدر فشار میاره که دلت می خواد بزنی زیر همه چیز. دلت می خواد فرار کنی و وقتی هیچ راهی نداری فقط یه راه می مونه ...
اما حرفش را ادامه نداد....
- مثل فیلسوف ها حرف می زنی. البته فیلسوف هائی که چند تا تخته کم دارن!
- آخرش که چی؟ همه باید برن. امروز و فرداش چه فرقی داره وقتی تمام روزهات شبیه همه؟
- خب ایکیو ماهایی که اونورو نداریم اقلاً اینور یه کم حال کنیم که اگر بهمون اونورگیر دادن دلمون نسوزه ...
-به نظرت اونور چه جوریه؟ حتی اگه اینطوری باشه که تو میگی از یکنواختی در میاد...
سعید گفت:
- هیچی، وقتی خواستی تشریفت رو ببری یه فرش قرمز جلو پات پهن می کنن ...
بعد بلند شد و در حالی که با دست هایش ادا در می آورد گفت:
- می گن بفرمائید. بفرمائید در دیگ های ما حمام کنید. این منوی ما، کدوم رو دوست دارید؟ سرخ یا آب پز؟
بعد خندید، روی صندلی ولو شد و ادامه داد:
- البته فکر کنم برای مرده های با کلاسی مثل شما فر یا ماکرو ویو هم باشه....
شروین خندید و در حالی که کمی سرحال تر به نظر می رسید دستی به موهایش که باد توی صورتش ریخته بود کشید و گفت:
- تو چطوری می تونی اینقدر خوش باشیی؟؟؟؟
من می گم بی خیال غم و غصه فردا، غصه اتفاق نیفتاده رو نباید خورد. چو فردا شود فکر فردا کنیم.
- به نظر من مشکل جای دیگه است.تواصلا نمیتونی فک کنی. برای همینه تعطیلی. به هر حال با اینکه بهت حسودیم می شه ولی دلم نمی خاد جای تو باشم نمی دونم چرا!
- اینطور که معلومه خیلی قاطی کردی. پاشو، پاشو بریم....
- کجا؟
- می خوای همین جوری اینجا بشینی؟
- نه، میرم خونه...
- چکار؟
- خسته ام، می خوام بخوابم
- آره خب این همه پیاده روی کردی، کلی انرژی سوزوندی ...
ساعتی به غروب بود که رسید خانه. رفت توی آشپزخانه.
- سلام آقا شروین...
هانیه بود. خدمتکارشان، شروین سری تکان داد و بطری آب را از توی یخچال برداشت.
- بقیه کجان؟
- مامانتون با شراره خانم رفتن بیرون. آقا هم یه سر اومدن و رفتن...
شروین نگاهی به قابلمه ها انداخت و ابروهایش را در هم کشید. هانیه که متوجه نگاه شروین شده بود گفت:
- مهمون داریم. خاله تون
کلافه سر تکان داد.
- مزاحم همیشگی. لعنتی، کاش با سعید رفته بودم...
در حالی که از آشپزخانه بیرون می رفت گفت:
- من می خوابم. اگر کسی کارم داشت بگو خونه نیست
روی تخت دراز کشید. ضبط را روشن کرد. دستش را زیر سرش گذاشت و به گچ بری سقف خیره شد.
کم کم پلک هایش سنگین شد...
با تکان هایی که می خورد از خواب بیدار شد.
- داداش؟ داداش شروین؟ پاشو داداشی...
چشم هایش را باز کرد. شراره بود.
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#رمان_هاد
پارت ۴
- سلام داداشی... نیم خیز شد.
- سلام عزیزم. چی شده؟
- خاله اینا اومدن. مامان گفت بیا
راست شد. نگاهی به پنجره انداخت. هوا تاریک شده بود.
- خیلی وقته اومدن؟
شراره به ساعت روی میز اشاره کرد.
- وقتی عقربه بزرگه اینجا بود
شروین خندید. پیشانی اش را بوسید و گفت:
- خیلی خب، تو برو، منم میام
شراره نزدیک در که رسید همانطور که دستش به دستگیره در بود، سرش را به طرف شروین چرخاند و گفت:
- مامان گفت مرتب بیا
در را بست و رفت. لبخند از روی لبان شروین محو شد. توی آینه نگاهی به خودش انداخت و نگاهی به کمد لباس ها و ادکلن های روی میزش. کمی به تصویرش در آینه خیره شد. شانه ای بالا انداخت. دستی به موهایش کشید و با همان لباس از اتاق بیرون رفت. وارد پذیرائی شد، بی توجه به مادرش که با عصبانیت نگاهش می کرد با شوهر خاله اش دست داد، با خاله اش احوالپرسی کرد و سلام خشکی هم به نیلوفر کرد. دورتر از بقیه گوشه پذیرائی نشست. پدر و شوهر خاله اش با هم حرف می زدند. مادر و خاله اش با هم پچ پچ می کردند و نیلوفر هم گرچه وانمود می کرد برای شراره کتاب می خواند ولی در واقع داشت زیر چشمی شروین را می پائید. رو به هانیه که داشت استکان ها را جمع می کرد گفت:
- برای من یه لیوان آب پرتقال بیار
نیلوفر گفت:
- چه جالب، منم هر وقت از خواب پا می شم آب پرتقال می خورم. خیلی می چسبه
شروین نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- واقعاً؟ چه تفاهمی!
و رویش را برگرداند. حوصله اش سررفته بود. کمی از آب پرتقالش را خورد. دلش می خواست از اتاق
فرار کند.
تلفن که زنگ زد از جایش پرید.
- فکر کنم سعیده
و از پذیرائی پرید بیرون.
چند لحظه بعد کسل تر برگشت.
- بابا؟
با شما کار دارن
وقتی پدرش رفت، شوهر خاله اش در حالی که از ظرف میوه بر می داشت گفت:
- خب شروین خان چه خبر؟ خوش می گذره؟
- ای، می گذره
در حالیکه از نگاه های مادرش خسته شده بود در جواب خاله اش گفت:
- دانشگاه که خبر خاصی نداره. همش باید خرخونی کنی، یه دهی بیاری تا نندازنت بیرون
نیلوفر گفت:
- معلومه خیلی خسته می شی که تا عصر می خوابی
شوهرخاله اش تکه ای سیب توی دهانش گذاشت و گفت:
- سختیش فقط یه سال دیگه است. بعدش تمومه
شروین جوابی نداد ولی صدای پدرش را شنید.
- اتفاقاً اول گرفتاریشه
خاله اش که وانمود می کرد چیزی نفهمیده پرسید:
- برای چی؟
پدر نشست، پاهایش را روی هم انداخت و جواب داد.
- آخه عیالواری سخت تر از درس خوندنه....
بعد دستی به شانه شوهر خاله زد و گفت:
- مگه نه حمید؟
و با هم خندیدند. ...
شروین حواسش به نیلوفر بود. لبخند گوشه لبش او را آزار می داد.
خاله اش دست پیش گرفت:
- اول باید از شروین بپرسید. اگر مثل دائی هاش باشه که حالا حالاها باید مجرد بمونه
شروین خنده تمسخر آمیزی کرد و بلند گفت:
- من اصلا از این کار خوشم نمیاد شاید اصلا ازدواج نکردم!
پدر گفت:
- ما هم از این حرف ها زیاد می زدیم ولی وقتی چشم باز کردیم دیدم ازدواج که کردیم هیچ، بچه هم داریم
شروین که مصمم بود لبخند را از لب نیلوفر پاک کند گفت:
ادامه دارد...
✍ میم مشکات
@Goli64
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
سلام ای صاحب صبح رهایی
سلام ای مظهر عدل خدایی
سلام ای صاحب جمعه کجایی؟
🍃🌼🍃
السلام علیک یاصاحب الزمان
السلام علیک یا شریک القرآن
فرج مولا صلواتـــــــ✨
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1
#دلنوشته
رفته بودم زیارت...
حرم ثامن الحجج...
یک شب نسبتا شلوغ...
هوا خوب بود...
مردم تو صحنهای حرم نشسته بودند...
کفشامو دادم کفشداری...
چشام هوس ضریح داشت...
دستام وصال ضریح داشت...
دلم تمنای یک درددل جانانه...
سرتا پا مشتاق و بیقرار...
کلا حال عجیبی بود ...
به سمت رواقهای منتهی به روضة المنوره...
یا همون ضریح قشنگ آقا...
راه افتادم...
با خودم مقدمه چینی میکردم...
برای حرفایی که میخوام بزنم...
و حرفایی که سنگینی کرده رو دلم...
حاجتایی که باید بگم...
چیزایی که میخوام...
نیازهایی که باید مطرحشون کنم...
با همین افکار قدم به قدم...
نزدیک میشدم به مقصود...
گویا خودم بودم و خودم...
انگار !!! من تنها بودم...
گریه پسربچه چهار ساله ای...
رشته افکارم رو پاره کرد...
نگاهمو انداختم سمت اون...
گوله گوله اشکاش میدوید رو صورتش...
مستاصل بود...
حیرون...
درمانده!!!
رفتم سمتش...
چیشده عزیزم!؟
چرا گریه میکنی!؟
خجالت کشید...
ولی انقد غصه داشت که ...
نمیتونست حرف بزنه...
هق هق امونشو بریده بود...
نشستم مقابلش...
با انگشتم ...
اشکاشو فراری دادم...
نگاهش کردم...
با پس زمینه ای از تبسم...
چیشده!؟
باباتو گم کردی!؟
کودک ، منتظر همین حرف بود...
چشماش درشت شد...
یکی دیگر هم ...
غم اونو فهمید...
درکش کرد...
اما چشاش پُر تر بارید...
شکلاتهای خادمای حرم...
نوازشهای من...
دلجویی مردم...
هیچکدوم فایده نداشت...
اصلا منم یادم رفت...
که چقد حرف با امام رضا داشتم...
ظاهرا عبای من...
ی جورایی باعث شد که ...
به من اطمینان کنه...
چون عبامو گرفت...
اطمینان کرد...
مثل برق از ذهنم عبور کرد...
وای به حال کسانیکه...
مردم به عبایشان اطمینان کردند...
اما خودشان از نفسشان نامطمئن!!!
و چقدر بی رحمند کسانیکه...
به عبایشان اطمینان کردند دیگران...
و شکستند این اطمینان را...
باز کودک را مقابلم دید...
اینبار مانوس تر بودیم
دست من را گرفته...
محکم و با یقین...
قرار است این صاحب عبا...
پدرم را پیدا کند...
هر دو استوار بودیم
او از اطمینان به من...
من به پیدا کردن پدرش...
راه افتادیم...
به سمت صحن...
پرسیدم از او...
آخرین بار کجا پدرت را دیدی!؟
آخرین بار کجا باهم بودین..؟
اشاره کرد به سمت دارالولایه...
_ اونجا بودم با بابام!!!
با تعجب گفتم ...
پس اینجا چکار میکنی!!؟
هیچی نگفت...
نخواستم خجالت...
رو غم گم شدنش اضافه شه...
دستشو گرفتم و رفتیم ...
سمت دارالولایه...
گفتم خوب نگاه کن...
پدرتو دیدی به من بگو...
و خودم فرو رفتم در افکارم...
چه داستان قریبی دارد این طفل...
چقدر آشنای این زمانه هست...
اگر در دارالولایه...
دست پدرت را رها کنی...
و غافل شوی...
نه تنها پدرت را گم میکنی...
حتی از دارالولایه هم خارج میشوی!!!
و سرگردان و متحیر...
باز خدا بیامرزد رفتگان این طفل را...
لااقل به دنبال پدر گمشده اش هست...
دستم را کشید...
به خودم آمدم...
مردی به سمت ما میدوید...
مشتاقتر از طفل...
پریشانتر از گمشده...
انگار خودش گمشده...
دوید و نزدیک...
نزدیک و نزدیکتر...
هیچکس را نمیدید...
جز طفل گمشده...
دستم رو رها کرد...
هر دو به وصال هم رسیدن...
و من نفهمیدم کدام یک...
مشتاقتر بودند...
گمشده یا فراموش شده!!!
پدر برخاست...
صورتم را بوسید...
خدا خیرتون بده...
داشتم دق میکردم...
خدا هرچی میخواین بهتون بده...
نمیدونم چرا لال شدم...
آره... لال لال
سمت ضریح رفتم...
تمام حاجتا و درددلا رو فراموش...
اشک امونم نمیداد...
میگفتم اقا جان...
خودت گفتی...
امام پدری مهربان است...
تمام عمرم...
بلکه به اندازه تمام عمر پدرم...
۱۱۸۲ سال...
پدرمان را گم کرده ایم...
در همان دارالولایه ای که...
دستش را رها کردیم!!!
و غافل ماندیم...
از دارالولایه خارج شدیم...
نفهمیدیم...
به اندازه طفلی هم اشک نریختیم...
نفهمیدیم گم شدیم...
و وای از دل پدرمان...
او که مشتاقتر است به ما...
اوکه میگوید ...
هرگز فراموشتان نمیکنم...
غیر مهملین لمراعاتکم...
او در چه حال است!!!
خودم را مقابل ضریح دیدم...
کی رسیدم.... چگونه رسیدم...
نفهمیدم...
همه حرفهایم را فراموش کردم...
حرف مهمتری داشتم...
گونه ام مرطوب...
چشمانم مرطوب
اما لبانم خشک...
فقط یک حاجت...
یک درد دل...
یک خواسته...
آقا جان...
به عبایت قسم...
ما را به پدرمان برسان...
💢اللهم عجل لولیک الفرج💢
🖋سحط
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ آیت الله ناصری:
در آینده شاید مشکلاتی باشه
از مقام رهبری جدا نباشید!
در آینده نزدیک متوجه میشویم بهترین تصمیم را رهبری گرفتند
درصورت حمایت نکردن رهبری از سران قوا،فتنه بزرگی رخ می داد.
"چیزهایی پشت پرده است که ما از آن بی خبریم . پس به دل خود شک راه ندهیم که رهبری بهترین تصمیم را گرفته اند.
ان شاءالله همگی از این آزمون فتنه ای که در آن قرار گرفته ایم سربلند بیرون بیاییم.
http://eitaa.com/joinchat/3071213572C618cfd91f1