eitaa logo
کتابخانه علامه محدث نوری
121 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
36 فایل
وَ اجْعَلْنِي اللَّهُمَّ مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ وَ أَتْبَاعِهِ وَ شِيعَتِهِ
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب صوتی من زنده‌ام نوشته معصومه آباد، یکی از اسرای ایرانی در جنگ عراق علیه ایران است که در حوزه اسارت به نگارش در آمده تا پاسخگوی بسیاری از سؤالات بدون پاسخ در حوزه اسارت بانوان ایرانی در زندان‌های رژیم بعثی در دوران هشت سال دفاع مقدس باشد. این کتاب در سیزدهمین دوره جایزه کتاب سال دفاع مقدس به عنوان اثر برگزیده در بخش خاطرات دیگرنوشت انتخاب شد. عنوان کتاب که بر روی جلد چاپ شده، دست‌خط معصومه آباد است. آن روز که برای فرار از بی‌خبری مفقودالاثری برای خانواده‌اش یا هر کسی که می‌توانست فارسی بخواند نوشته بود: من زنده‌ام. معصومه آباد. سی و چند روز بیشتر از حمله‌ی رژیم بعث به ایران نگذشته بود که چهار نفر از دختران امام خمینی دست نامحرمان اسیر شدند! «بنات‌الخمینی» عنوانی بود که سربازان صدام به چهار بانوی امدادگر ایرانی داده بودند. بعثی‌ها اول که ماشین‌شان را محاصره می‌کنند، از خوشحالی پایکوبی می‌کنند و پشت بی‌سیم به فرماندهان‌شان اعلام می‌کنند که دختران خمینی را گرفتیم! بعدتر برخی دیگر از افسران بازجو به این بانوان غیرنظامی می‌گویند از نظر ما شما ژنرال‌های ایرانی هستید.
گفتند ایران برای اسیران جنگی هدیه‌ای فرستاده که هر چهار نفرتان می‌توانید با هم از آن استفاده کنید؛ کتاب قرآن‌مجید با ترجمه‌ی مرحوم الهی قمشه‌ای ارزشمندترین هدیه‌ا‌ی بود که در آن غربت می‌توانست ما را زنده نگه دارد و به ما حیاتی نو ببخشد. هر چهار نفر دور قرآن حلقه زدیم و دست روی آن می‌کشیدیم. با دیدن قرآن بی‌اختیار و بی‌ملاحظه بغض دوساله‌مان ترکید. قطره‌های اشک آرام و بی‌صدا روی جلد قرآن می‌چکید. بهت‌زده پرسیدند: - What is this book about? گریه‌هامان اجازه سخن گفتن نمی‌داد. خودشان به سؤال خودشان پاسخ گفتند: - That’s God's book like Bible ‌گفتم این کتاب اصلاً، همه چیز است. اگر سال‌ها اینجا با قرآن بمانیم دیگر تنها نخواهیم بود. بهره‌ای که ما از قرآن می‌بریم ما را تا همیشه زنده نگه خواهد داشت.
پی درپی صدای ضربه های همسایه ها(دکترها و مهندس ها)رابر دیوار سلول می شنیدم که نگرانی می پرسیدند:چرا جواب نمی دهید می خواستم بگویم:سرمان شلوغ است وسرگرم مردنمان هستیم. دربهتی مالیخولیای فرورفته بودم‌.به هرطرف نگاه می کردم نه بوی مرگ می داد ونه بوی زندگی...سرم بزرگتر از تنم شده بود دیگر توان کشیدن آن را نداشتم.کاسه ی سرم خالی شده بود وصدا هامثل سنگ ریزه هایی بودند که درظرفی خالی این طرف وآن طرف می شدند... همه همدیگر را می شناختیم وبه هم نشان می دادند وسلام و خوش آمد می گفتند.دیگر استخوان هایم ازاین که روی زمین سرد و نمور افتاده بود تیر نمی کشید ودرد نمی کرد ،چشم هایم همه چیز رازیباتر ازهمیشه می دید،افق نگاهم دور ودورتر ها را می دید،راه که می رفتم دیگر سختی زمین رازیر پایم حس نمی کردم. همه جا رنگ داشت نه از جنس رنگ هایی که ازآنها خاطره داشتم.مور مور بدنم تمام شده بود،نفس هایم راه خود را پیدا کرده بودند.سوار برکالسکه از باغی عبور کردم که گل هایش آشنا بود اما بزرگتر از باغ حیاطمان بود. مرابا کالسکه درآن می گرداندند،از کالسکه ران پرسیدم... 
بهای آزادی تو را خون یکی از برادرانت گذاشتم      از میان نامه‌هایی که برایم می‌رسید، فقط نامه‌های مادرم بود که بی‌اعتنا به محدودیت کاغذ و سطر و ستون نامه پر از کلمه بود. مادر از خاطره‌های کودکی‌ام و آرزوهای جوانی‌ام و امیدهای آینده می‌نوشت. برایم سوال شده بود که چطور نامه‌های مادرم با این همه فشردگی کلمات که تمام سهم فرستنده و گیرنده را پُر می‌کرد، بدون هیچ سانسوری به دستم می‌رسد. او حتی از کناره‌های سفید نامه هم نمی‌گذاشت و هر جا که می‌توانست می‌نوشت. یکی از نامه‌هایش که خیلی جگرم را سوزاند و بی‌قرارم کرد جوابی بود که به اولین نامه‌ام داد. مادرم در آن نامه ملتمسانه و عاجزانه مرا از خدا زنده طلب کرده و این طور تعربف کرده بود که: «یکی از زن‌هایی که همیشه سرشان به زندگی و حرف مردم گرم است و از همه جا و همه چیز زندگی آدم‌ها سوال می‌پرسند تا بتوانند نمکی بر زخم دیگران بپاشند، به دیدنم آمد، از احوال تو پرسید و من از غصه‌ فراق و جور روزگار و سختی اسارت و انتظار و امیدهای بی‌پایانم گفتم و آنقدر گریه کردم که به سکسه افتادم. هنوز مریم [کوچکترین خواهر راوی کتاب] در بغلم بود و شیر می‌خورد. انگار می‌خواست مرا بیشتر از اینکه بسوزم جزغاله کند، گفت خاله دیگه بسپار دست خدا، راضی شو به رضای خدا، دیگه برگشتن او خیری درش نیست، مصلحت برنگشتن او بیشتر از برگشتن است. شاید خدا منتظر است شما رضایت بدهید. 
به نگهبان گفتيم اين جا موش داره ما را اذيت می کنه، باعث بيماری می شه  کفش هايمان را خورده ولی اون گفت: نه شماها خيالاتی شديد به رئيس زندان گفتيم گفت اگر راست می گوئيد بايد موش بگيريد و به ما نشون بديد. ناچار شديم يکی از کفش ها را با کمی غذا بر سر راه موش ها بگذاريم وقتی موش آمد و روی پتو رفت ۴ نفری ۴ گوشه پتو را گرفتيم چند بار محکم کوبيديمش به ديوار، دريچه سلول را زدیم تا نگهبان بيايد. تا دريچه باز شود بدون اين که چيزی بگوئيم موش را گرفته و به نگهبان نشان داديم و پرت کرديم بيرون، نگهبان به شدت وحشت کرد و دريچه را به شدت به هم زد خيلی جالب بود فهميديم عراقی ها هم از موش می ترسند. برادرهاي سلول بغلی مي خنديدند، رئيس زندان آمد و گفت شما می خواستيد سرباز ما رو اذيت کنيد، موش گرفتين و انداختين به جونش، يکي از خود سربازهای عراقی هم به يکي از اسرای ما قضيه را گفته بود که اين ها زن نيستند، اين ها خصلت زنانه ندارن،  می گيرن مي اندازن تو يقه ها، همان برادر می گفت هيچ حادثه ای اشک من را در نیاورد جز اين که به وجود شما خواهرها افتخار کردم و برای آن سرباز قسم خوردم که همه ی زن های ما اينجوريند