📳 *شروع پخش کلیپهای غیرواقعی برای ایجاد جو روانی منفی و تنش در کشور همزمان با اقدامات اقتصادی دولت، مردم فریب نخورند؛*
❌ طی ساعات گذشته ویدیوهایی به عنوان حمله مردم به فروشگاه ها منتشر شده و به برخی استانها مانند قزوین نسبت داده شده است این در حالی است که اظهارات مسئولان و برخی نشانهها در ویدیو ها از جمله پوشش لباس زمستانی نشان میدهد که این ویدیو ها مربوط به گذشته و قدیمی است.
✔️ این حادثه مربوط به چهارشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۸ در اغتشاشات افزایش قیمت بنزین میباشد.
🔺 عباس کاظمی، فرماندار قزوین با اشاره به کلیپ منتشر شده تحت عنوان هجوم مردم قزوین به یک فروشگاه در شبکههای معاند اظهار کرد:
👈 «به هیچ عنوان هیچ حادثهای اعم از هجوم وغارت به فروشگاه در شهر قزوین صحت ندارد.»
#رئیسی
🆔 @wiki_shobhe
☆○═════════┅
📲 کانال ✅ ویکیشبهه ✅ در ایتا👇
https://eitaa.com/Wiki_Shobhe
معجزهای قرآنی در دل بشاگرد/ روستای ۱۲۰ نفرهای که ۲۰۰ حافظ قرآن کریم تربیت کرده است+فیلم
🔹کشپیری روستایی در دل محرومترین نقطه کشور است که تعداد زیادی حافظ قرآن در آن تربیت شده است.
https://chat.whatsapp.com/HavPbnVWVX94E5pg4D8AqE
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل دوم/ قسمت چهاردهم
📖 نفهمیدم خودم را چطور رساندم داخل و تا دکتر بیاید و بچه را معاینه کند، مردم و زنده شدم.
اولین بیمارستان، محمد را پذیرش نکردند. گفتند کار ما نیست. بچه نمی ماند. حالا من زار می زدم و آقاجان، خون خونش را می خورد و کاری از دستش برنمی آمد. محمد را هی توی بغلم تکان می دادم، ولی بچه صدایش درنمی آمد. گاهی یک نفس نصفه نیمه میکشید. رفتیم جای دیگری؛ همان شد. بیمارستان بعدی، همان. یادم رفته بود کفش به پایم نیست. از در بیمارستان تا تخت معاینه میدویدم، ولی بی فایده، بی حاصل نشان به آن نشان که بیشتر از شش، هفت تا بیمارستان را سر زدیم. همه دست رد به سینه مان زدند؛ ولی مادر مگر از بچه اش قطع امید میکند؟ هزاری هم دکترها بگویند کاری از دستمان برنمی آید. همین طور که مادر چشم از بچه اش برنمی دارد، خدا هم بنده اش را وا نمی گذارد. توی یک بیمارستان، پرستاری دلش به حالم سوخت و محمد را پیچید لای شال پشمی اش. شال را دور محمد محکم کردم. یکهو یاد ننه آقا افتادم. از خودم پرسیدم اشرف سادات امروز چند شنبه است؟ چشم هایم را روی هم فشار دادم و سعی کردم یادم بیاید چند شنبه است؛ فایده نکرد. از آقاجان پرسیدم. خیره شد به یک گوشه و بعد از چند ثانیه تامل، جوابم را داد. سه شنبه بود. تا نفسم قطع شود، مدام گفتم «یا ارحم الراحمین». داشت صبح میشد و ما در راه بیمارستان کودکان بودیم. یک بیمارستان کودکان توی میدان امام حسین ع ، که آن موقع بهش می گفتند میدان فوزیه، قبول کردند آنجا بستری اش کنند. محمد را خواباندند روی تخت. ملافه ی آبی بدرنگ روی تخت را چنگ می زدم. دستم را رساندم کنار صورت طفل معصومم و بی صدا اشک ریختم. می ترسیدم طوریش شده باشد. جواب اوستا حبیب را چه میدادم؟ توی فکر و خیالات خودم بودم و چشم از محمد برنمیداشتم که دکتر آمد بالای سرش و معاینه اش کرد. بعد هم چندتا آزمایش ازش گرفتند. دکتر با تاکید به پرستار گفت که: جوابش را زود میخواهم .» تا جواب آزمایش ها آماده شود، صدبار راهروی بیمارستان را رفتم و آمدم. یک جفت دمپایی داده بودند بهم. دست خودم نبود، پاهایم را می کشیدم روی زمین و صدا میداد. به اندازه ی پا بلند کردن و قدم برداشتن هم برایم قوت نمانده بود.
بالاخره جواب آزمایش آمد. دکتر مرا صدا زد و چند تا سوال پرسید و دیگر حرفی نزد. بعدش هم بچه را بردند بخش مراقبت های ویژه و گذاشتندش توی یک دستگاه که دور تا دورش شیشه بود. عاجز شده بودم و فقط میگفتم «یا ارحم الراحمین». آقاجان دلداری ام میداد. میگفت: «همین که بچه رو اینجا پذیرش کردن، خدا رو شکر امیدی هست.» هرچه کرد، حریفم نشد بروم خانه کمی استراحت کنم. یک روز تمام ماندم گوشه ی بیمارستان. توی بخش، پشت شیشه، پشت در اتاق، گوشه ی حیاط، هرجا که کسی کاری به کارم نداشت. هی فکر میکردم این مریضی چه جور مریضی است؟ بچه چطور می شود؟ چقدر طول میکشد خوب بشود؟ چند روز باید بماند توی آن دستگاه؟ چند روز باید بمانیم....
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۴
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
🌸سوره أنعام/۱۳۴
💎 *إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ* وَمَا أَنتُم بِمُعْجِزِينَ
💎 *قطعا ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﻲﺷﻮﺩ، ﺁﻣﺪﻧﻲ ﺍﺳﺖ* ﻭ ﺷﻤﺎ عاجز کننده خدا ﻧیستید.
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
*تعجیل در ظهور دولت حق صلوات* ❤
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف سین نصرتی
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل دوم/ قسمت پانزدهم
📖 چند روز باید بمانیم بیمارستان؟ همه ی این جواب ها هرچه بودند، فرقی نمی کرد، مهم این بود محمد خوب شود؛ حتی شده یک ماه بمانم گوشه ی بیمارستان.
بالاخره بعد از یک شبانه روز که محمد توی دستگاه بود، دکتر به حرف آمد و گفت: «بیماری بچه شما مننژیت مغزی است. علتش هم آمپول های فشاری بوده که سر زایمان به مادر زده اند. برای زنده ماندن محمد هم فقط یک راه داریم؛ باید آب کمرش را بکشیم و به احتمال ۹۵ درصد بچه بعد از آن فلج می شود. زنده می ماند، ولی فلج.» و از من خواست رضایت نامه را امضا کنم؛ همین قدر صریح و عادی. انگار مثلا دارد می گوید الان روز است و نود درصد چند ساعت دیگر شب می شود. ما زنده ایم و فقط هوا تاریک شده. حرف هایش مثل پتک می خورد توی سرم. بعید است حالا زنده باشد، خدا ازش بگذرد. بند دلم را پاره کرد. بنده ی خدا می توانست کمی ملاحظه ی دل من مادر را بکند. سنی هم نداشتم، بیست و یکی دو سالم بود. به زور خودم را سرپا نگه داشته بودم. با این حال ایستادم روبه روی دکتر و گفتم: «اجازه نمیدم. شما بگو نود و پنج درصد احتمال داره بچه خوب بشه و فقط پنج درصد ممکنه فلج بشه، محاله بذارم به کمر بچه دست بزنین. خدا خودش میدونه من نمیتونم از بچه فلج نگهداری کنم.
میترسیدم؛ حتی از پنج درصد احتمال فلج شدن بچه می ترسیدم، چه برسد به چیزی که دکتر میگفت. دکتر سرش را تکان داد و گفت: هرطور خودتان می دانید.
دستور داد محمد را مرخص کنند. آنها هم مثل آب خوردن بچه را از دستگاه در آوردند و گذاشتند توی بغلم. وسط بیمارستان خشکم زد. آقاجان که صدایم زد، به خودم آمدم و برگشتم نگاهش کردم. مستأصل ایستاده بود وسط راهروی بخش و توی دستش عکس و آزمایش و داروهای محمد بود. مطمئن نگاهش کردم و گفتم: نمیذارم بهش دست بزنن.» ا
با گریه و زاری، بچه به بغل، پابرهنه از خانه دویده بودم بیرون و بعد از یک روز با اشک چشم و صورت پف کرده، باز هم محمد به بغل برگشتم خانه. بچه بهتر نشده بود که هیچ، بدتر هم شده بود. مادرم که حال و روزم را دید، یک کلمه حرف نزد و چیزی نپرسید. از قیافه ام فهمید چه آشوبی در دلم هست. زیر لب گفت: «یا زهرای مرضیه» و زد توی صورتش. از مقابلم کنار رفت. به زحمت خودم را تا گوشه ی اتاق رساندم. تکیه دادم به دیوار و محمد را چسباندم به سینه ام. نمی توانستم بنشینم؛ خودم را کشیدم روی دیوار و انگار نشست کردم. یک لیوان آب برایم آوردند، ولی من حتی نمی توانستم لیوان را توی دستم نگه دارم. فقط به صورت مهربان و نگران مادرم نگاه کردم و صدای گریه ام پیچید داخل اتاق. مادرم خواست محمد را از بغلم بگیرد، ندادم. همان جا که نشسته بودم، کمی برگشتم به راست و محمد را گذاشتم جلوی خودم رو به قبله.
حال خودم را نمی فهمیدم. اهل خانه را یکی یکی می دیدم که در رفت و آمدند. انگار شبح می دیدم. خواهرم می ایستاد جلویم و حرف می زد، ولی من صدایش را نمی شنیدم. فقط یک شبح از خواهرم میدیدم که لبهایش تکان می خورد.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۵
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
13.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*💡چرا دولت اجناس و یارانه را افزایش داد؟؟؟*
*لطفا با دقت و روشنفکری این کلیپ🎥 را مشاهده کنید🧐*
🌸سوره ضحی/۴
💎 *و قطعا عالم آخرت برای تو بسی بهتر از دنیا است*.
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
🌷 امير المؤمنين(عليه السّلام) :
✍ نگاه کن چه چیزی گفته می شود،نگاه نکن چه کسی میگوید.
☘ لاَ تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَالَ وَ اُنْظُرْ إِلَى مَا قَال
🌷 امام باقر(علیهالسلام) :
✍ خُذُوا الْکَلِمَهَ الطَّیِّبَهَ مِمَّنْ قَالَهَا وَ إِنْ لَمْ یَعْمَلْ بِهَا؛
☘ سخن طیب و پاکیزه را از هر که گفت بگیرید ، اگر چه او خود ، بدان عمل نکند.
📙 تحف العقول ص ۲۹۱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☝️طرح یارانه جدید به زبان بسیار ساده
📚کتاب تنها گریه کن
🌸فصل دوم/ قسمت شانزدهم
📖 لب هایش تکان می خورد. یکهو انگار دلم ریخت. با خودم گفتم نکند بچه نفس نکشد و زبانم لال همین جا تمام کند. از مادرم یک آیینه کوچک خواستم. زانو زده بودم کنار بالشت کوچکی که زیر سر محمد بود و هرچند دقیقه یک بار، آیینه را می گرفتم جلوی دهانش و نگه میداشتم. ثانیه ها را می شمردم؛ رویش که بخار می نشست، نفس من هم بالا می آمد.
مادرم حوله گرم میکرد و میگذاشت روی دست و پای محمد، ولی فایده نمی کرد. بچه عین یک تکه چوب خشک شده بود. بدنش یخ، صورتش مثل گچ دیوار سفید، بدون اینکه یک ذره شیر خورده باشد. فقط نصفه نیمه نفس می کشید. خدا نگهش داشته بود.
پدرشوهرم خدابیامرز یک تکه نور بود. بقیه شنیدند، من دیدم. اگر یک شب نمازشبش قضا می شد، صبح با چشم گریان قضایش را می خواند. هرکس از فامیل فوت میکرد، یک سال نماز و روزه ی قضا برایش به جا می آورد. یک چیزش را تا عمر دارم، یادم نمی رود. نشد آب بخورد و موقع سلام به سیدالشهدا علیه السلام ، اشک از چشمش سرازیر نشود. اگر روزی سه بار هم آب دستش میدادم، می دیدم که زمزمه می کند: «حسین جان! آب مهریه مادرت بود و تو رو تشنه کشتن.» و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد.
بهش میگفتم عمو؛ عمو حسین محمد که حالش بد شده بود، خبرش کرده بودند. گاهی با آقاجان دوتایی پچ پچ میکردند و می خواستند من خبر نشوم. آخرش بی خیال همه آمد، نشست کنار من و محمد و دیگر تکان نخورد. دستش را گذاشت روی پیشانی محمد. پیشانی سفید و بی رنگ بچه، زیر دست مردانه و زمخت عموحسین گم شد. به من نگاه نمی کرد، صدایش ولی تا ته دلم نفوذ کرد.
باباجون، حمد مرده رو زنده میکنه. من می خونم شمام بخون. هرچی نباشه، تو مادری. نفست و سوز دلت تو این احوال تا عرش خدا بالا میره. الهی دست خالی برت نگردونن.)
اول تا آخر، پابه پای من نشست بالای سر محمد و هفتاد تا هفتادتا حمد خواند و فوت کرد به صورت بچه. دلم می خواست محکم باشم، ولی نمی توانستم. پدرشوهرم حمد می خواند و من انگار یکی یکی گره های دلم باز می شد؛ ولی لب از لب برنمیداشتم. دیگر حتی توان گریه کردن هم نداشتم. همسایه ها خبر شدند. حوصله ی خودم را هم نداشتم، چه برسد به دلسوزی و دلداری آنها.گاهی می آمدند سرپا سراغی می گرفتند و احوالی می پرسیدند و می رفتند. اما یکی از همسایه ها وقتی حال و روزم را دید، حیرت زده نگاهم کرد و پرسید: «اشرف سادات! این چه وضعیه واسه خودت و اینا درست کردی؟» سرد و بی روح نگاهش کردم. یک اطمینانی توی چشم هایش موج می زد. روبه رویم ایستاد، به چشم هایم زل زد و گفت: «بچه ت رو دوباره ازشون بخواه. با یقین بخواه. دست خالی ردت نمیکنن. بعدش هم یک نمازی یادم داد به نام نماز حضرت رسول صلی الله علیه و آله ، و رفت. سفارشش توی گوشم زنگ می خورد. خیلی مطمئن حرف زده بود.
🔹️ادامه دارد، ...
🌸کتاب تنها گریه کن/ ۱۶
انتشارات حماسه یاران
🔸️کتابخانه علامه محدث نوری
https://chat.whatsapp.com/LiFiykUwu1e9nKJZedGceG
🌸سوره هود/۱۱۴
💎 *قطعا نیکی ها، ﺑﺪیﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﻣﻲﺑﺮﺩ*
🔸کانال کتابخانه در ️پیام رسان ایتا
http://eitaa.com/mohaddesnouri
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف سین نصرتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈تاکسی هوایی در قزوین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلم از طرف سین نصرتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 اندازه یه دکتر به خدا اعتماد نداریم
🎙️استاد دانشمند
🔹گروه النَّبَإالعظیم در ایتا👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/3406430313C2e723db7c7
🌸 *پروفسور تِجاتَتَ تِیاسِن* تازه مسلمان از تایلند
💠 *و این آفریننده دانا کسی جز خداوند متعال نیست و اکنون زمان آن فرا رسیده که بگویم لا اله الا الله و محمد رسول الله*
☝️تازه مسلمانان و رهیافتگان
https://rahyafteha.ir