eitaa logo
#قرارگاه محمد رسول الله_۳
355 دنبال‌کننده
22.4هزار عکس
14.8هزار ویدیو
543 فایل
🕌مکان : نجف آباد ، خیابان دانش ، مسجد حضرت محمد (ص) . 📌راه های ارتباطی با ما : 09135968722 @Basij313admina @Basij313admin #پایگاه_ویژه_علمی_حضرت_محمد_رسول_الله_ص #حوزه_مقاومت_بسیج_امام_حسین_ع
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💬 | پاسداری از همه ایران؛ از خاک تا ذهن و مغز و رویا 📝 روایتی از دیدار اعضای شورای انقلاب فرهنگی با رهبر انقلاب 🔻 گپی با قاری می‌زنم. پرسیدم آیاتی که خواهد خواند انتخاب خودش است یا نه. پاسخ مثبت می‌دهد. بخش‌هایی از سوره نحل را انتخاب کرده. تفسیر المیزان غرض این سوره را بیان این واقعیت می‌داند که غلبه دین حق (دین توحیدی اسلام) قطعی است. 🔹 نمی‌شود و نمی‌توانیم‌ها در ذهن مدیران و مسئولان فرهنگی با دِبی بالاتری پمپاژ می‌شود تا دستگاه محاسباتی‌شان را تغییر دهد. یک نفر اما اینجا در حسینیه امام خمینی(ره) نگاه دیگری دارد. مدام هم دیگران را تحریص می‌کند به دیدن چیزی که او هم دارد می‌‌بیند. 🔹 بالای صفحه می‌نویسم باز هم «امید». بسامد تکرارش در چند ماه اخیر در حسینیه امام خمینی(ره) خیلی بالا رفته. فرقی هم ندارد مخاطب سخن مردم عادی باشند از قم و اصفهان یا دانش‌آموزان یا کارگزاران جمهوری اسلامی. 🔹 وقتی تیغ تجزیه‌طلبی و کودتا و جنگ و فشار و تحریم -با همه زخم‌هایی که زده و می‌زند- نتوانست تو را از پا بیندازد لاجرم ابلیس به ذهن و مغز و امیدت پنجه می‌اندازد که اینجا اگر تسلیم شدی، حتی قدرت رویاپردازی را هم از دست می‌دهی. 🔍 ادامه را بخوانید👇 https://khl.ink/f/51489
💬  همه زنان ایران مادر آرتین‌اند 📝  ۱۰۰ دقیقه‌ای خانواده شهدای شاهچراغ با رهبر انقلاب 🔻 ... "خانمی که لیست خانواده‌ها را دارد و جلوی اسم‌ها تیک می‌زند، با لبخند می‌گوید: «داخل کاغذ و خودکار هست!» و به سمت میز پذیرایی هدایتم می‌کند که همان دم در ورودی است. 🔹آرتین یکی یکی شیرها را برمی‌دارد، نگاه می‌کند و می‌گذارد سر جایش. به شیر توی دست من هم نگاه می‌کند و می‌گوید: «شیرکاکائوهاشو تو خوردی؟» می‌گویم: «شیرکاکائو نداشت پسرم. خیالت راحت!» خواهر آرتین ماسکی را می‌زند روی صورت آرتین و بندهایش را جایی لای فر موهایش، به پشت گوش‌ها وصل می‌کند. آرتین مقاومت می‌کند. خواهرش می‌گوید: «باید بزنی مامان جان.» یعنی حتی خواهر آرتین هم مادر آرتین است‌؟! 🔹 با پارتیشن، قسمت کوچکی از جلوی سن حسینیه را جدا کرده‌اند که به‌اندازه جمعیت دیدار صمیمانه امروز باشد. دورتادور، پتوهای سفید انداخته‌اند و پشت پتوها یک ردیف صندلی گذاشته‌اند. یک صندلی شبیه همه صندلی‌های دیگر هم هست که در نزدیک‌ترین حالت به جمعیت و رو به آنها گذاشته شده است."... 🔍 متن کامل روایت👇 https://khl.ink/f/51599
📢 | پرچم‌های واقعی! ✍ روایتی از دیدار فعالان عرصه دفاع مقدس و خانواده‌های شهدا با رهبر انقلاب 🔹 قرار بود پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت با رهبر انقلاب دیدار داشته باشند. این عنوان، خیلی کلی بود. از خودم می‌پرسیدم یعنی قرار است چه گروههایی را در دیدار امروز ببینم؟ از تعدادی نویسندگان خبر داشتم، حتما اهالی سینما هم بودند، شاعران و... دیگر فکرم به جایی قد نمی‌داد. 🔹 جلوی در ورودی، خانم میانسالی تنهایی روی سکویی نشسته بود. پرسید: «آقا ویلچر ندارید؟ من نمی‌توانم راه بروم.» یاد دیدار خانواده‌ی شهدا با حضرت آقا افتادم که ماشین برقی‌هایی که بیشتر در صحن جامع رضوی مشهد دیده بودم، تند و تند می‌آمدند و می‌رفتند و پدر و مادر شهدا را سوار می‌کردند. اما امروز خبری از آن ماشین برقی‌ها نبود. کنجکاو شدم بدانم ویلچر دارند یا نه، که یکی از نگهبان ها گفت: «نه مادر جان، ویلچر نداریم.» و در حالیکه داشتم در کوچه می‌رفتم، صدای خانم را از پشت سرم شنیدم که گفت: «پس چطوری تا آنجا بروم؟» 🔍 ادامه را بخوانید👇 khl.ink/f/53908
🔍 | قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمی‌خوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمی‌گیرم 🔹 روایتی از دیدار اخیر قهرمانان ورزشی با رهبر انقلاب 🔹 جنس چادرسرکردن خانم دارابیان روی ویلچر و کنترل آن با یک دست، نشان از تسلط ایشان داشت. دو زانو نشستم کنارشان و گفتم: چقدر چهره‌تون آشناست. خندید و عکسش را روی تابلوی نشسته بر روی سه پایه در گوشه‌ی حسینیه نشان داد و گفت: چون اونجا دیدی! خندیدم و گفتم: خب پس حالا که لو رفتم خودتون بگید چی شد که مدال رو تقدیم شهدای غزه کردین؟ لبخند روی لبش جمع شد: من خیلی روی بچه‌ها حساسم، در حالی تو روز اول مسابقات مدال طلا گرفتم که اسرائیل بیمارستان المعمدانی رو بمبارون کرده بود. خدا می‌دونه برنامه‌ریزی شده نبود. وقتی تو راهروی دریافت مدال بودیم و گزارشگر ازم مصاحبه گرفت، احساس کردم حالا وقتشه که بی‌تفاوت ‌نبودنم رو به این نسل‌کشی نشون بدم و گفتم که مدالم رو به شهدای غزه تقدیم می‌کنم و خب خداروشکر بعد از اون جریان خوبی بین کاروان ما راه افتاد و چندتا دیگه از بچه‌ها هم همین کار رو کردن. تو فضای بایکوت سیاسی اونجا، این تنها کاری بود که از دست ما بر میومد. 🔹 پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: مثلاً لباس اولیه‌ی ما طرح خلیج فارس داشت، مسئولین مسابقات اجازه ندادن بپوشیمش و طرح رو عوض کردن، دیگه فکر کن در مقابل مسئله‌ی فلسطین فضا چجوری بود. 🔹 گفتم: پس یجورایی جهاد کردید؟ خندید و گفت: جهاد واسه وقتیه که بتونیم کمیته‌های ورزشی بین‌المللی رو قانع کنیم که اسرائیل رو هم بعد از جنگ غزه از میدون مسابقه محروم کنن. 👈 فضای گفت‌وگو را مناسب دیدم و پرسیدم: حالا قضیه‌ی با چادر مدال گرفتنتون چی بود؟ لحن جدی به خودش گرفت و گفت: من چادریم. همه جا هم با چادر می‌رم. اصلا مدال گرفتم که بتونم با این حجاب برم رو سکوی جهانی. قبل از مراسم اهدای مدال به مربیم گفتم چادرم تو کیفمه اگر نمی‌خوان بذارن چادر سر کنم، منم مدالم رو نمی‌گیرم.» دلم می‌خواست همانجا روی پا بایستم و برای این باور عمیق قلبی تشویقش کنم. باوری که حاضر بود نتیجه‌ی ماه‌ها و سال‌ها تلاش شبانه‌روزی را نادیده بگیرد اما یک قدم از اعتقاداتش پاپس نکشد. دوربین مصاحبه که به سمت او آمد، از مقابل پایش بلند شدم و نشستم روی صندلی. مرشد نوجوان داشت ضرب و صدایش را امتحان می‌کرد وتوی بلندگو می‌خواند: بلند شو علمدار، علم رو بلند کن / بازم پرچم این حرم رو بلند کن. 👈 حاج قاسم گفته بود که جمهوری اسلامی -ایران- حرم است، پس دور از واقعیت نیست اگر تک‌تک چهره‌های حاضر در این قرار را، به چشم یک علمدار در خاطرم می‌سپردم. علمدارانی که یکی‌درمیان هدفی که باعث می‌شد تا سختی‌های تلاش برای مدال‌آوری را تحمل کنند، بالابردن پرچم ایران ذکر می‌کردند. 🔎 ادامه روایت را بخوانید: khl.ink/f/54492
📢 | روایت ماجرای «اتوبوس ۲۴ عِین ۲۳۹» ✍ حاشیه‌هایی از همسفری مردم خوزستان برای دیدار با رهبر انقلاب 🔹ما سر خانه و زندگی‌مان بودیم. در به در دنبال یک لقمه نان حلالِ زیر پای فیل. هر کداممان یک سر شهر، توی سر و کله‌ی خودش و بقیه می‌زد که این گلیم لاکردار زندگی را از گندآب مشکلات بیرون بکشد. که زد و از خانه شما زنگ زدند! 🔹راستش را بخواهید اولش خنده‌ام گرفت. مثل یک شوخی بود؛ آن هم سه ساعت قبل از شروع شب چله. 🔹اما دل را کندیم و زدیم به دریا و آمدیم. به قول ما عرب‌ها «آدمِ خیس که از باران نمی‌ترسد!» هر چه بادا باد. 🔹اتوبوس‌ها که راه افتادند حساب کار دست‌مان آمد که رفتنی‌ایم. هر کدام‌شان با یک پلاک. رنگ‌شان ثابت بود؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد؛ یک سرخ، یک سفید، یک زرد. انگار که مثلاً غروب را به جای آسمان، روی زمینِ صبح جمعه اهواز پاشیده‌ باشند. واقعاً شوخی شوخی، جدی شد! داشتیم می‌آمدیم سمت خانه شما و من باید در اتوبوس پلاکِ ۲۴، عِین، ۲۳۹ سوار می‌شدم... 🔍 ادامه را بخوانید: khl.ink/f/54724