eitaa logo
شهیدمحمدحسین‌سروری‌راد
187 دنبال‌کننده
4.4هزار عکس
4.1هزار ویدیو
19 فایل
شهید عزت ایران لقب گرفت گرفت هرچه *محمدحسین* از ادب گرفت❤ ❇این کانال به یاد بسیجی مدافع امنیت توسط اعضای گروه جهادی "شهید محمدحسین سروری راد" تشکیل شده است. ❇ارتباط با ما: @vahidsororirad63
مشاهده در ایتا
دانلود
10541533483162.mp3
7.44M
قسمت ششم: 💚🌱 *خاطراتی از دوران مدینه *پیشگویی رسول خدا از جنگ عایشه با امیرالمومنین(ع) *پیشگویی های پیامبر به امیرمومنان (ع) و خبر دادن از شهادت وی ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
*شهید حججی می‌گفت: همه می‌گويند: خوشبحال فلانی، شهید شد. اما هیچکس حواسش نیست که فلانی برای شهید شدن.. شهید بودن را یاد گرفت شهید نشوی می میری* ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 *﷽🍃 ✨ سخن تکان دهنده امام زمان (حجت الاسلام )      ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✋۱۸ روز مانده تا برترین عید 💐💐💐💐💐 ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌟 عباس از این‌که کاری کند که مورد تقدیر مردم قرار بگیرد، سخت ابا داشت. وی در یادداشت روز هشتم تیر ۱۳۶۰ می‌نویسد: «دلم نمی‌خواهد از سختی‌ها با مهناز حرفی بزنم. دلم می‌خواهد وقتی خانه می‌روم جز شادی و خنده چیزی با خود نبرم نه کسل باشم، نه بی‌حوصله و خواب‌آلود تا دل مهناز هم شاد بشود. اما چه کنم؟ نسبت‌به همه‌چیز حساسیت پیدا کرده‌ام. معده‌ام درد می‌کند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنه‌شده. دکتر می‌گوید فقط ضعف اعصاب است. چطور می‌توانم عصبی نشوم ؟! آن روز وقتی بلوارِ نزدیکِ پایگاهِ هواییِ شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم‌های مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به‌خاطر دل مهناز گرفتم و به‌خاطر او و مردم که این‌همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین‌که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین. یعنی فکر می‌کنند ما پرواز می‌کنیم و می‌جنگیم تا شجاعت‌های ما را ببینند و به ما حواله خانه و زمین بدهند! کاش این سفر یک‌ماهه کمی حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من می‌فهمم مهناز چقدر به یک شوهر خوب و خوش‌اخلاق احتیاج دارد. باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است. راوی: نرگس خاتون دلیری روی فرد؛ همسر شهید کتاب آسمان؛ دوران به روایت همسر شهید. نوشته زهرا مشتاق. نشر روایت فتح؛ نوبت چاپ: نهم-۱۳۹۱؛ صفحه ۵۴ و ۵۵٫ ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🔅 ✍ صداقت، تنها امتحانی‌ست که تقلب ندارد 🔹چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر به خوش‌گذرانی پرداختند. 🔸اما وقتی به شهر خود بازگشتند متوجه شدند که درمورد تاریخ امتحان اشتباه کرده‌اند و به‌جای سه‌شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. 🔹بنابراین تصمیم گرفتند با استاد صحبت کنند و علت جاماندن را برای او توضیح دهند. 🔸آن‌ها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه بازگشت لاستیک خودرویمان پنچر شد. و از آن جایی که زاپاس نداشتیم مدت زمانی طول کشید تا کسی را برای کمک بیابیم و به همین دلیل دوشنبه دیروقت به خانه رسیدیم. 🔹استاد پذیرفت که آن‌ها روز بعد امتحان بدهند. 🔸روز بعد استاد آن‌ها را برای امتحان به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی داد. 🔹آن‌ها به اولین سوال نگاه کردند که ۵ نمره داشت. سؤال خیلی آسان بود و به‌راحتی به آن پاسخ دادند. 🔸سپس ورق را برگرداندند تا به سؤالی که ۹۵ نمره داشت، پاسخ بدهند. 🔹سؤال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود؟!! ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨۵ سوار ماشین شدیم و به طرف بازار حرکت کردم. فاطی:نمیخواد بری بازار بابا ملت لباس مجلسی و این چیزا رو از خیابون شریعتی میگیر _حالا مگه من میخوام لباس مجلسی بگیرم؟ فاطی:فائزه منو مسخره کردی؟ مگه نگفتی واسه عقد میخوای لباس بگیری _نه خواهر من مسخره نکردم. واسه عقدم میخوام لباس بخرم ولی نه اون لباسی که مد نظر توعه.... فاطی: وا من که نمیفهمم تو چی میگی _حالا وقتی رفتیم میفهمی ماشین رو پارک کردم و از ماشین پیاده شدیم. خب ببین وسط بازار بعد از چهارسو یه مغازه لباس فروشی به اسم پردیس... میریم اونجا،اوکی؟ فاطی: باشه بریم ولی اون قسمتا که همش مانتو فروشیه _حالا بیا بریم نشونت میدم. بالاخره رسیدیم مغازه ای که میخواستم. وارد مغازه شدیم و با فروشنده که یه دختر جوون بود سلام و علیک کردیم. بین مغازه شروع به راه رفتن کردم تا یه مانتو آبی کاربونی نظرمو به خودش جلب کرد. _فاطمه یه لحظه بیا... فاطی: فائزه تو اومدی اینجا چرا؟ مگه لباس عقد نمیخوای؟؟؟ _چرا میخوام. الانم یکی نظرمو جلب کرد مانتو رو نشون فاطمه دادم. فاطمه با حیرت نگاهم کرد و گفت: نکنه میخوای واسه شب عقدت مانتو بپوشی؟ _آره دقیقا میخوام چه تو محضر چه تو خونه مانتو و روسری و چادر سرم باشه.... فاطی: خب واسه چی؟ از کی رو میخوای بگیری؟ نامحرم اونجاست؟ خطبه رو که بخونن محرمت میشه مهدی... آه کشیدم و گفتم: دلت که با کسی محرم نباشه اگه هزارتا خطبه هم خونده بشه فایده نداره... فاطی: وقتی دلت محرم نیست پس چرا میخوای.... نذاشتم ادامه بده و با خشم گفتم: میخوام زنش شم چون تو فامیل و در و همسایه من یه دخترم که نامزدیشو بهم زده درحالی که صیغه بوده.... میخوام زنش شم چون مادرم قلبش ضعیفه و بخاطر کارای من یه بار سکته کرده... میخوام زنش شم چون بابام منو ننگ خانوادش میدونه و میخواد زودتر بپرونه منو... میخوام زنش شم چون داداشم بخاطر رفیقش هنوزم باهام سر سنگینه... میخوام زنش شم چون من هرچقدرم پاک باشم ظاهرم باعث شده لیاقتم مهدی بشه... چون منه عادی لیاقت محمده خاص و خوشگل رو ندارم... میخوام زنش شم چون محمدم داره عقد میکنه... میخوام زنش شم شاید از تونستم محمد رو فراموش کنم تا کمتر گناه فکرکردن به یه مرد زن دارو یک بکشم... میخوام زنش شم شاید از دستش دق کردم و مردم راحت شدم از این زندگی... همه این حرفارو با اشک و صدای بلند گفته بودم،توی چشمای فاطمه اشک حلقه زده بود و نگاهم میکرد از مغازه بیرون اومدم و فاطمه دویید دنبالم. با دیدنش اشکام بیشتر جاری شد.منو توی بغلش گرفت و هر دو زدیم زیر گریه.مردم با تعجب نگاهمون میکردن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨۶ با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاریونی رو گرفتم. یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم. توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم. دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم. بابا زقر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه. _بله باباجان بهشون خبر بدید. بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد. با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. پنجره اتاق رو باز کردم. از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه... صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم. سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت٨٧ صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم... بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بلاخره به کلاس بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اسلا... باشه الان میام... مامان: بدو دختر دیر میشه دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه _سلام مامان عزیزم مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 👀❤️🔥 پارت ٨٨ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن رفتم رو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه یه نیم ساعتی خومو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد بابا: فائزه بیا دیگه _ایییش از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت _ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم. بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟ _هرچی خودتون صلاح بدونید. خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره. بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟ مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم _بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟ بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رابطه امام زمان با شیعیان از پدر و مادر هم نزدیک‌تر است... ‌ ─┅─┅─═ঊঈ❤ঊঈ═─  @mohamadhoseinrad80 ─═ঊঈ❤ঊঈ═─┅─┅─