🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#زندگینامه_حضرت_الیاس( ع )
#قسمت7⃣
خدايا! اگر اينها راست مى گويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مى گويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.
هنوز دعاى الياس عليهالسلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس عليهالسلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليهالسلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بتپرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس عليهالسلام رساندند.
الياس عليهالسلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليهالسلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس عليهالسلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.
در همين هنگام خداوند به الياس عليهالسلام وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟
منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليهالسلام آگاهى ندارم.
سپس الياس عليهالسلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس عليهالسلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.
الياس عليهالسلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.
الياس عليهالسلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطرهاى آب باران نيامد مگر به شفاعت من.
#ادامه.دارد....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#زندگینامه_حضرت_الیاس( ع )
#قسمت7⃣
خدايا! اگر اينها راست مى گويند، به من اجازه بده به سوى آنها بروم، و اگر دروغ مى گويند، مرا از گزند آنها حفظ كن، و با آتشى سوزان آنها را مورد هدف قرار بده.
هنوز دعاى الياس عليهالسلام تمام نشده بود كه از جانب بالا به سوى آنها آتش فرو ريخت و آنها را سوزانيد.
شاه از اين حادثه آگاه شد و بسيار ناراحت و خشمگين گرديد. در اين هنگام شاه منشى همسرش را كه مردى حكيم و مؤمن بود (و قبلا از او ياد كرديم) همراه جماعتى به سوى آن كوهى كه الياس عليهالسلام در آن جا بود فرستاد، به او گفت: به الياس عليهالسلام بگو: اكنون وقت توبه فرا رسيده، نزد ما بيا نزد شاه برويم تا او به ما بپيوندد و ما را به آن چه كه مورد خشنودى خداوند است فرمان دهد، و به قومش دستور دهد كه از بتپرستى دست بردارند، و به سوى خداى يكتا و بى همتا جذب گردند.
منشى مؤمن به اجبار همراه جماعتى اين مأموريت را انجام دادند، و بالاى كوه رفته و سخن خود را به سمع الياس عليهالسلام رساندند.
الياس عليهالسلام صداى آن منشى مؤمن را شناخت، و از طرف خدا به الياس عليهالسلام وحى شد كه نزد برادر صالحت برو و به او خوش آمد بگو و از او احوالپرسى كن.
الياس عليهالسلام نزد آن منشى مؤمن رفت، مؤمن گفت: اين طاغوت (شاه) و اطرافيانش، مرا نزد تو فرستاده اند كه چنين بگويم كه گفتم، و من ترس آن دارم كه اگر همراه من نيايى، شاه مرا بكشد.
در همين هنگام خداوند به الياس عليهالسلام وحى كرد: همه اينها نيرنگى از سوى شاه است كه تو را دستگير كرده و اعدام كند، من با شديد نمودن بيمارى پسر شاه و سپس مرگ او، كارى مى كنم كه شاه و اطرافيانش از منشى مؤمن غافل گردند، به مؤمن بگو باز گردد و نترسد.
منشى با ايمان با همراهان بازگشت. ديد بيمارى پسر شاه شديد شده و همه سرگرم او هستند تا اين كه پسر شاه مُرد. شاه و اطرافيانش بر اثر اشتغال به مصيبت آن پسر، مدتى همه چيز را فراموش كردند. پس از گذشت مدتى طولانى، شاه از منشى با ايمان پرسيد: مأموريت خود را به كجا رساندى؟
منشى مؤمن گفت: من از مكان الياس عليهالسلام آگاهى ندارم.
سپس الياس عليهالسلام مخفيانه از كوه پايين آمد و به خانه مادر حضرت يونس عليهالسلام رفت و شش ماه در آن جا مخفى شد... سپس به كوه بازگشت و خداوند پس از هفت سال زندگى مخفيانه او، به او وحى كرد: هر چه مى خواهى از من تقاضا كن.
الياس عليهالسلام عرض كرد: مرگم را برسان و مرا به پدرانم ملحق كن، كه من براى تو بنى اسرائيل را خسته كردم و به خشم آوردم، و آنها مرا خسته كردند و به خشم آوردند.
خداوند فرمود: اكنون وقت آن نرسيده كه زمين و اهلش را از وجود تو خالى كنم، بلكه قوام و استوارى زمين و اهلش به وجود تو است، تقاضا كن تا بر آورم.
الياس عليهالسلام عرض كرد: انتقام مرا از آن كسانى كه مرا آزردند و عرصه را بر من تنگ كردند بگير. باران رحمتت را از آنها قطع كن به طورى كه قطرهاى آب باران نيامد مگر به شفاعت من.
#ادامه.دارد....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#زندگینامه حضرت خضر ع
#قسمت7⃣
پاسخ امام حسن عليهالسلام به پرسشهاى خضر عليهالسلام
عصر خلافت ابوبكر بود. حضرت على عليهالسلام همراه فرزندش حسن عليهالسلام و سلمان در مكه در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند. ناگاه مردى خوش قامت كه لباسهاى زيبا پوشيده بود، به نزديك آمد و به حضرت على عليهالسلام سلام كرد: و در محضر آنها نشست و چنين گفت:
اى اميرمؤمنان! از شما سه مسأله مى پرسم، اگر پاسخ آن را دادى، مى فهمم آنها كه حق شما را غصب كردند دنيا و آخرت خود را تباه ساختهاند (و تو به حق هستى) وگرنه آنها و شما در يك سطح، برابر هم هستيد.
على: آن چه خواهى بپرس.
ناشناس: 1 - به من خبر بده وقتى كه انسان مىخوابد، روحش به كجا مى رود؟ 2 - چگونه انسان چيزى را به ياد مى آورد و چيزى را فراموش مى كند؟ 3 - چگونه افراد به دايى يا عموى خود شباهت پيدا مى كنند؟
در اين هنگام على عليهالسلام به فرزندش حسن عليهالسلام متوجه شد و فرمود: اى ابامحمد! پاسخ اين مرد را بده!
حسن مجتبى عليهالسلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ او را چنين بيان كرد:
1 - انسان هنگامى كه مى خوابد روح او(690) به باد مى پيوندد و آن باد به هوا آويخته مىشود، تا هنگامى كه بدن انسان براى بيدار شدن حركت مى كند، در اين هنگام خداوند به روح اجازه مىدهد تا به پيكر صاحبش باز گردد، پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش باز مى گردد، و در آن آرام مى گيرد، و اگر خداوند به روح اجازه بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده، و تا روز قيامت روح به پيكر صاحبش باز نمى گردد.
2 - در مورد يادآورى و فراموشى، پاسخ اين است كه قلب انسان بر اساس حق قرار دارد، و روى حق طَبَقى افكنده شده، اگر انسان در اين هنگام صلوات كامل بر محمد و آلش صلى الله عليه و آله و سلم فرستاد، آن طبق از روى حق برداشته شده و قلب روشن مى شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مى آورد، و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روى حق پرده مىافكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشى مى ماند.
3 - در مورد شباهت نوزاد به دايى يا عموى خود، از اين رو است كه: هنگامى كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت مى يابد، و اگر او با پريشانى و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال نطفه فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به دايى يا عمويش، شباهت مى يابد.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال خود به طور كامل قانع شده بود، برخاست و مكرر به يكتايى خدا و رسالت محمد صلى الله عليه و آله و سلم و وصايت على عليهالسلام و ساير امامان عليهم السلام تا حضرت قائم (عجل الله تعالى فرجه الشريف) گواهى داد، و از آن جا رفت.
حضرت على عليهالسلام به فرزندش حسن عليهالسلام فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو ببين كجا مىرود. حسن عليهالسلام به دنبال او حركت كرد، ولى او را ديد وقتى كه از مسجد بيرون رفت، از نظرها غايب شد. حسن عليهالسلام نزد پدر بازگشت و از غايب شدن او خبر داد.
على عليهالسلام از حسن عليهالسلام پرسيد: آيا دانستى كه او چه كسى بود؟
حسن عليهالسلام: خدا و رسول و اميرمؤمنان آگاهترند.
على عليهالسلام: او خضر عليهالسلام بود!(691)
📚پی نوشتها
690 - منظور مرحلهاى از روح است، نه روح كامل.
691 - احتجاج طبرسى، ج 1،ص 396 - 398.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#ظهور_و #قیام
#قسمت7⃣
🍃امیرمؤمنان(ع) نیز فرمودند:
«یا أهلَ البَصرَةِ: اَخلاقَکُم دِقاقٌ، وَ دینکُم نِفاقٌ، وَ ماؤکُم زُعاقٌ!. بِلادُکُم أنتنُ بِلادِ اللهِ تُربَةَ وَ أبعَدُها مِن السّماءِ، بِها تِسعُةُ أعاشرِ الشَّرِ!! وَ المُحتَبَسُ فیها بِذَنبِهِ، وَ الخارِجُ مِنها بِعَفوِ رَبّهِ... کَأنّی أُنظُرُ إلی قَریتِکُم هذِهِ وَقَد طَبَقَهَا الماءُ حَتِّ ما یُری فیها إلّا شُرَفُ المَسجِدِ کَانَّهُ جُؤجُؤا طَیرٍ فِی لجَّةِ بَحرٍ!. فَإذا هُم قَد رَأوا البَصرَةَ قَد تَحَوَّلت أخصاصُها دُوراً، وَ آجامُها قُصُوراً فَالهَرَبَ اَلهَرَبَ فَإنَّهُ لا بَصرَةَ لَکُم بَعدَ الیَومِ!؛
ای اهل بصره! اخلاقتان پیچیده، آیینتان منافقانه، آبتان تلخ، خاک کشورتان از هر خاکی گندیدهتر و از آسمان دورتر است، نُه دهم شرّ در شهر شماست، کسی که در آن درگیر است در اثر گناهانش مبتلا شده است و هر کس از آن رهایی پیدا کند از رحمت و برکات پروردگار نجات یافته است. گویی با چشم خود میبینم که شهر شما را آب فرا گرفته است. از ساختمانهای شهر جز گنبد مسجدتان دیده نمیشود که همانند سینة مرغی در اقیانوس بیکران شناور به نظر میرسد. هنگامیکه دیدند کوخهای بصره تبدیل به کاخ شده و باغهای اطراف آن تبدیل به قصر شده، بدانند که عمر بصره به پایان رسیده، دیگر بصرهای وجود نخواهد داشت».16
4. سفیانی
رسول اکرم(ص) از ابعاد مختلف خروج سفیانی پرده برمیدارند و میفرمایند:
«یَخْرُجُ رَجُلٌ یُقالُ لَهُ: السُّفیانِیُّ فی عُمقِ دِمَشقٍ، وَ عامَّةُ مَن یَتبَعُهُ مِن کَلبٍ. فَیَقتُلُ حَتّی یَبقُرَبُطُونَ النِّساءِ، وَ یَقتُلَ الصِّبیانَ. فَیَجتَمِعُ لَهُم قَیسٌ فَیَقتُلُها حَتّی لا یَمنَعَ ذَنبَ تَلعَةٍ، وَ یَخرُجُ رَجُلٌ مِن اَهلِ بَیتی فِی الحَرَمِ، فَیَبلُغُ ذلِکَ السُّفیانِیَّ فَیَبعَثُ إِلَیهِم جُنداً مِن جُندِهِ. فَیَسیرُ حَتّی إذا جاءَ بِبَیداءَ مِنَ الاَرضِ خُسِفَ بِهِم، فَلا یَنجُومِنهُم إلّا المُخبِرُ؛
مردی از دل دمشق خروج میکند که به او سفیانی میگویند و همة پیروانش از نژاد کلب هستند. به قدری خون میریزد که نوبت به شکافتن شکم زنان و سر بریدن کودکان میرسد. تیرة قیس (مصریها و مراکشیها) در برابرش قیام میکنند و همة آنها را طعمة شمشیر میسازد و کسی نمیتواند از خودش دفاع کند. آنگاه مردی از تبار من در حرم خروج میکند. این خبر به سفیانی میرسد. سفیانی سپاهی برای رودررویی با او میفرستد، چون سپاهیان به سرزمین بیداء میرسند، زمین آنها را در کام خود فرو میبرد که جز گزارشگری از آنها زنده نمیماند».17
📚پی نوشتها
16. الزام النّاصب، ص 242، الملاحم و الفتن، ص 102.
17. بحار، ج 52، ص 186؛ بشارةالاسلام، صص 21، 106 و 276.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#زندگینامه حضرت زکریا ع
#قسمت7⃣
نجات زكريا از تنهايى
سالها بود كه حضرت زكريا عليهالسلام از تنهايى و نداشتن فرزند كه يار و ياور او باشد، رنج مى برد، و با اميدى سرشار به خدا دل مى بست و از خدا مى خواست كه او را تنها نگذارد.
سرانجام خداوند او را از تنهايى بيرون آورد، و يحيى عليهالسلام را به او داد، و زندگى او و همسرش را با داشتن چنين فرزندى نورانى، سامان بخشيد.
خداوند از اين رو آنها را مورد الطاف سرشارش قرارداد كه در انجام نيكى ها سرعت مى نمودند و همواره به خاطر عشق به رحمت خدا، و ترس از عذاب او، او را مىخواندند، و خضوع و اخلاص خاصى در درِ خانه خدا داشتند.(716)
يحيى عليهالسلام همدم و مونس خوبى براى پدر و مادرش بود، و عصاى پيرى آنها در جهت ظاهر و باطن به شمار مى رفت، و به راستى كه آنها را از تنهايى بيرون آورد، و يا و فرزند صالحى براى آنها شد.
آرى كسانى كه با قلبى صاف و پاك، واخلاصى بى شائبه به درگاه خداوند بروند اين گونه به نتيجه درخشان مى رسند، و زندگى با صفا و درخشنده پيدا مى نمايند.
📚پی نوشتها
716 - انبياء، 89 و 90.
#ادامه.دارد....
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃
#احسن_القصص
#زندگینامه حضرت یحیی ع
#قسمت7⃣
خوف و پارسايى يحيى عليهالسلام در خردسالى
يحيى عليهالسلام در همان خردسالى از پارسايان برجسته بود. هرگز دلبستگى به دنيا نداشت و همواره به خدا و آخرت مى انديشيد. او در عصر پدرش زكريا عليهالسلام به مسجد بيت المقدس وارد شد، راهبان و دانشمندان عابد را ديد كه پيراهن مويين و كلاه پشمينه و زبر پوشيده اند و با وضع دلخراشى خود را به ديوار مسجد بسته اند و مشغول عبادت هستند، يحيى عليهالسلام با ديدن آن منظره نزد مادرش آمد و گفت: براى من پيراهن مويين و كلاه پشمينه بباف تا بپوشم و به مسجد بيت المقدس بروم و با راهبان و علماى عابد بنى اسرائيل به عبادت خدا اشتغال ورزم.
مادرش گفت: صبر كن تا پيامبر خدا پدرت بيايد و با او در اين مورد مشورت كنيم. صبر كردند تا حضرت زكريا عليهالسلام آمد، مادر يحيى عليهالسلام جريان را به حضرت زكريا عليهالسلام خبر داد، زكريا عليهالسلام به يحيى عليهالسلام گفت: چه موجب شده كه به اين فكرها افتاده اى، با اين كه هنوز كودك هستى؟
يحيى عليهالسلام گفت: پدرجان! آيا نديده اى افرادى را كه كوچكتر از من بودند، حادثه مرگ را چشيدند؟
يحيى عليهالسلام بسيار گريه كرد، به گونهاى كه آثار سخت گريه در چهره اش آشكار شد، اين خبر به مادرش رسيد، او نزد پدرش يحيى عليهالسلام آمد، از سوى ديگر زكريا نيز آمد و علما و راهبان اجتماع كردند، زكريا عليهالسلام وقتى كه آن وضع دلخراش را از يحيى عليهالسلام ديد فرمود: پسر جان! اين چه حالى است كه در تو مى نگرم، من از درگاه خدا خواستم تا تو را به من ببخشد، و به وسيله تو چشمم را روشن سازد.
يحيى عليهالسلام گفت: پدر جان تو مرا به اين كار و حال امر نمودى.
زكريا عليهالسلام فرمود: كى تو را چنين دستور دادم؟
يحيى عليهالسلام عرض كرد: آيا نگفتى كه بين بهشت و دوزخ عقبى (گردنه)اى است كه جز گريه كنندگان از خوف خدا، كسى از آن عبور نمى كند؟
زكريا عليهالسلام فرمود: حالا كه چنين است به كوشش خود ادامه بده، و حال و شأن تو غير از حال و شأن من است.
يحيى عليهالسلام برخاست و پيراهن موئين خود را از تن بيرون آورد، و به جاى آن دو قطع نمد (لباس سفت) به او داد، و او را به حال خودش رها ساخت.
يحيى عليهالسلام آن قدر از خوف خدا گريه كرد كه اشكهايش جارى شد، و آن دو قطعه نمد از اشكهاى او خيس شدند، و قطرههاى اشكش از سر انگشتانش فرو مى چكيد.
زكريا عليهالسلام وقتى كه حال و وضع پسرش يحيى عليهالسلام را مشاهده كرد، سرش را به جانب آسمان بلند كرد، و گفت: خدايا! اين پسر من است، و اين اشكهاى چشمانش مى باشد، اى خدايى كه مهربانترين مهربانان هستى.(745)
📚پی نوشتها
745 - بحار، ج 14،ص 165 و 166.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#ظهور_و #قیام
#قسمت7⃣1⃣
🍃سفیانی با ابقع درگیر میشود و او را با تمام یارانش میکشد و سپس اصهب را با پیروانش میکشد، آنگاه همة نیروهای خود را برای کشتن آل محمّد(ص) و شیعیان اهل بیت(ع) گسیل میدارد و به همین سبب رهسپار عراق میگردد و در مسیر عراق سپاهیانش وارد قرقیسیا میشوند و جنگی سخت به راه میاندازد که صدهزار نفر در آن کشته میشوند، آنگاه سپاهی به سوی کوفه میفرستد که تعدادشان هفتاد هزار نفر میباشد، مردم کوفه را قتل و غارت میکنند».45
آنگاه امام صادق(ع) جنبش سیّد هاشمی را در رابطه با جنگ قرقیسیا چنین بیان فرمودند:
پیش از خروج سفیانی، کسی قیام میکند که برای اهلبیت پیامبر(ص) دعوت میکند، ترکها در حیره فرود آیند، رومیان وارد فلسطین شوند، عبدالله (مغربی) شتابان وارد قرقیسیا شده با سپاه سفیانی وارد جنگ میشود و جنگ سختی در میگیرد، آنگاه مغربی حرکت میکند و در مسیر خود مردها را میکشد و زنها را اسیر میگیرد، آنگاه با سپاه قیس بر میگردد تا سفیانی وارد حیره شود و از یمانی سبقت جوید. پس هرچه گرد آورند سفیانی از آنها میستاند».46
🍃رسول اکرم(ص) فرمودند:
🌺«لا یَخْرُجُ الْقائِمُ(ع) حَتّی یُقْرَأ کِتابانِ: کِتابٌ بِالْبَصْرَةِ، وَ کِتابٌ بِالْکُوفَةِ بِالْبَراءَةِ مِنْ عَلِیٍّ!؛
🍃قائم(عج) ظهور نمیکند جز اینکه دو نامه خوانده شود: یکی در بصره، دیگری در کوفه. که در هر دو از علیبن ابیطالب(ع) اظهار برائت میشود».47
٭٭٭
🍃در یک روایت زیبا حضرت رسول خدا (ص) پیشبینی خود را دربارة سفیانی این گونه فرمودند:
گویی سفیانی را با چشم خود میبینم که در کوچه و بازار شما رحل خود را انداخته، منادیاش بانگ برمیآورد هر کس سرِ یکی از کوفیان (شیعیان) را بیاورد هزار درهم جایزه دارد، آنگاه همسایه سرِ همسایهاش و برادر سرِ برادرش را بریده به جهت اخذ پاداش پیش او میبرد و میگوید این هم از آنهاست و هزار درهم دریافت میکند. در آن ایّام حکومت شما به دست حرام زادگان میافتد. گویی آن مرد آبلهرو (سفیانی) را میبینم که به عنوان یکی از شما و قائل به عقیدة شما (یعنی به عنوان عرب و مسلمان) وارد صحنه شده، او شما را خوب میشناسد ولی شما او را نمیشناسید، پس شما را محاصره کرده یک یک دستگیر کرده نابود میسازد! او جز زنازاده نیست، احدی را نمیبیند جز اینکه گردن میزند یا به دار میآویزد. آن قدر خفقان میشود که انسان اشیاء بسیار گرانبهایی را در وسط راه میبیند و از شدّت ترسش دست به آن نمیزند».48
📚پی نوشتها
45. غیبت نعمانی، ص 149.
46. بحارالانوار، ج 52، ص 208.
47. غیبت نعمانی، ص 165.
48. غیبت شیخ طوسی، ص 273.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#ظهور_و #قیام
#قسمت7⃣2⃣
🌺امام صادق(ع) میفرمایند:
🌺«یَکُونُ إِغراقُ رَجُلٍ عَظیمِ القَدرِ مِن شیعَةِ بَنِی العَبّاسِ، عِندَ الجِسرِ مِمّا یَلِی الکَرخَ بِمَدینَةِ بَغدادَ؛🌺
🍃مردی جلیلالقدر از شیعیان بنیعبّاس را در بغداد در کنار جسر(پل) که در مسیر کرخ زده میشود، غرق میکنند».82
٭٭٭
🌺امام صادق(ع) پس از تلاوت آیة [فرمان ما شبی یا روزی بر آن فرارسیده و آن را تباه ساختیم، چنانکه گویی دیروز خود را بینیاز نمیدید]83 فرمودند:
هنگامیکه پرچمهای سیاه از خراسان به راه افتاد به سویش بشتابید ولو با سینهخیز رفتن از روی برفها باشد، که صاحبان آن پرچمها، طرفداران حق هستند، آنها حق را مطالبه میکنند به آنها داده نمیشود، نبرد میکنند و پیروز میشوند، آنچه میخواستند به آنها داده میشود ولی آنها دیگر نمیپذیرند. گویی با چشم خود میبینم که شمشیرها را بر خود حمایل کرده اند و پیش میتازند تا پرچمها را به مهدی قائم(ع) تسلیم نمایند.
آگاه باش که آنها یاران مهدی هستند و زمینة سلطنت جهانی او را فراهم میسازند، دلهای آنها چون قطعات آهن است.
هنگامی که پرچمهای سیاه را مشاهده کردید که از سوی مشرق به حرکت درآمده، فارسیان را گرامی بدارید که دولت ما در میان آنها است».84
٭٭٭
🌺حضرت بقیّةالله(عج) میفرمایند:
🍃شروسی از ارمنستان و آذربایجان حرکت کرده، به سوی ری و کوههای سیاه و سرخ چسبیده به سلسله کوههای طالقان حرکت میکند.
در میان او و مَروَزی (مردی از مَرو) جنگ مسلّحانة سختی درمیگیرد که کودکان را پیر میسازد و بزرگسالان را از پای درمی آورد و کشته های فراوانی در میان آنها پدید آید.
در آن هنگام منتظر خروج سفیانی از بغداد باشید که سپاهی متشکّل از 130 هزار جنگجو به آن سو میفرستد و در عرض سه روز 70 هزار نفر را در نزدیک جسر بغداد از دم شمشیر میگذرانند و آب دجله گلگون میشود و بوی متعفّن اجساد، فضای شهر را آلوده میسازد.
به حریم دوازده هزار دختر تجاوز میشود. آنگاه وارد کوفه و نجف میشود و حادثهای می آفریند که عقلها را دچار دهشت و وحشت میسازد. به دنبال آن نوبت فرج و زمان هلاکت دشمنان و آرامش فتنه ها فرا میرسد.
طولی نمیکشد که به «ماهان» میرسد و سپس وارد «واسط» در عراق میشود و مدّت یکسال یا کمتر در آنجا میماند و به سوی کوفه حرکت میکند، در آنجا درگیری سختی در میان حیره و نجف روی میدهد و هر دو گروه از بین میروند و دیگر گروهها را نیز خداوند ریشه کن میسازد».85
📚پی نوشتها
82. المهدی، ص 195.
83. سورة یونس، آیة 24.
84. غیبت شیخ طوسی، ص 262؛ غیبت نعمانی، ص156.
85. بحارالانوار، ج 52، ص45؛ کمال الدّین،ص 469