eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.6هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
655 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂
هنوز نپرسیدم که 😂😅
ای جاااان خدا حفظش کنه راستی امشب ، آخرین فرصت استفاده از طرح تخفیف سایت هست. بچه‌ها گفتند تذکر بدم که بعدا شرمنده نشیم. www.haddadpour.ir
🌷🌹
دقیقا 😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلاااااام و رحمت الله خیلی وقت نیست که رسیدیم کربلا جاتون خالی نیت کردیم که زیارت اول را تقدیم کنیم به روح بلند امام عظیم الشأن، خمینی کبیر ، سلام الله علیه ضمنا همچنان دعاگو هستم شادی روح حضرت امام صلوات🌷
درود بر ممبرزهای دینی☺️ (ممبرزهای دینی=برادران دینی و خواهران اسلامی) 😊
بنظرتون به زور خودمو بیدار نگه دارم که یک ساعت قبل از نماز صبح برم حرم حضرت ابالفضل و برای نماز صبح اونجا باشم؟
ولی بنظرم قبلش برم ی چای عراقی بزنم تا مغزم بیدار بشه و بعدش برم آره؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر هم‌وطنان عزیز و ارجمند😊
بچه‌ها این فرد را میشناسین؟
دلنوشته های یک طلبه
بچه‌ها این فرد را میشناسین؟
دیوانسالار و محقق مطالعات اسلامی ترکیه
فیلسوف و از طرفداران حکمت صدرایی
ده‌ها تألیف در زمینه فلسفه و...
اتفاقا شاعر و خواننده هم هست دیوان شعر نداره اما به عنوان ادیب و شاعر در ترکیه معرفی میشه
یادتونه در کتاب سازمان جاسوسی میتِ ترکیه برای بچه‌های اهل فکر و مبنا و خوش فکر مثل پریا و دوستاش که موی دماغ آتئیست ها شده بودند، مزاحمت ایجاد کرده بود؟
اسمش ابراهیم کالین هست با اون همه دانش و تجربه فلسفی و علمی و هنری و... ، شده رئیس میت 😐 شده رئیس یکی از مهم‌ترین سازمان‌های جاسوسی منطقه همین دیگه میخواستم در جریان باشین
بنظرتون همچین آدمی، اولویت‌های تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدی‌ترین رقیبش که ایران باشه، چه چیزایی میتونه باشه؟🧐
دلنوشته های یک طلبه
بنظرتون همچین آدمی، اولویت‌های تهاجم و تدافعش در خصوص کشورهای منطقه علی الخصوص جدی‌ترین رقیبش که ایر
🔺نظر دو نفر از مخاطبان محترم در خصوص این سوال👆👇 🔹الان خدمتت عرض میکنم تهاجمی: ۱_فعال سازی شبکه بهائیت، سلطنت طلبا و فرقه های دیگه در ترکیه و ارتباط گیری با مرتبطین و سرپل هاشون ۲_جذب حداکثری گردشگر همراه با تبلیغات جهت اجرا کردن خواسته هاشون بخصوص موساد و امثالهم ۳_برنامه ریزی های اعتقادی و دینی بخصوص باتوجه به سررشته های علمی خودش ۳_استهاله فرهنگی و از هم پاشیدن اسلام و... تدافعی: ۱.برنامه ریزی جهت کم اثر شدن نقش ایران تو منطقه بخصوص غرب منطقه. که تو این موضوع از هر فرصتی و کشوری قطعا استفاده میکنه ۲.استفاده از نفوذش تو منطقه و کشورهای عربی جهت اجرای خواسته های مالی وسیاسیش ۳.احتمالا شاهد رشد سلفیت با رویکرد نوداعشی باشیم 🔹حاج آقا با اجازه تون چندتا نکته بنظرم اومد که خدمت تون عرض کنم: اولاً بنظرم این آدم ظرفیت های خاص و ویژه ای داره، فردی که اینقد مسلط به مباحث فلسفی، ادبی و فرهنگی هست ایده و ابزارهای بیشتری برای طراحی های مدنظرش داره! بلحاظ اندیشه ای ایشون ابزار لازم برای کار تو منطقه ما که به شدت تحت تاثیر جریانات فکری و اندیشه ای هست رو داره ... بلحاظ حرفه ای هم به عنوان یکی از نزدیکترین اشخاص به اردوغان که کلی اتفاق تو منطقه رقم زدند قطعاً آورده ای داشته که همچین جای مهمی گذاشتنش و قطعاً نظر هاکان فیدان (رئیس سابق میت و وزیر امور خارجه فعلی) هم روی ایشون مثبت بوده، اونم هاکانی که خودش بسیار زیرک و خوش فکر هست. ثانیاً؛ بلحاظ و با توجه به اینکه ایشون از شاگردان سیدحسین نصر خودمون هم بودند و نگاه های فردگرایانه و عرفانی به دین دارند و با توجه به رقابت های ژئوپلیتیکی قطعاً مانع جدی بر سر راه فعالیت اسلام سیاسی (بالاخص از نوع انقلاب اسلامی) و اسلام اجتماعی (بالاخص تفکر گولن) خواهند بود و اوضاع برای فعالیت جدی این دو گروه بالاخص طرفداران ج.ا.ایران براحتی میسر نخواهد بود. ثالثا؛ بلحاظ هم به سمت گسترش و حمایت از تفکرات اسلام عرفانی و فردگرایانه در کشورهای هدف میرند و سعی می کنند در عین حمایت از لایه های بی خطر اسلام گراهای کشورهای مختلف، از قدرت گرفتن اسلام گراهای کنشگر اجتماعی و سیاسی جلوگیری کنند ... اخوانی ها رو تنظیم می کنند و دشمنی با رژیم صهیونیستی در حد نمادین دنبال میشه و حتی حرکات جهادی اخوانی ها رو تا حدی کنترل می کنند و البته بنظرم جلوی لگدپرانی غیر عادی الهام تو آذربایجان رو هم میگیرند چون در غیر اینصورت علاوه بر بدبینی باعث آماده شدن انفجار اجتماعی در آذربایجان هم میشند. در مجموع تیم هاکان- کالین به صورت جدی تر و خوش فکرتر دیپلماسی عمومی و قدرت نرم ترکیه رو بین کشورهای منطقه و جهان اسلام گسترش میدند!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای هیچ خانم و آقایی راحت نیست که بیش از نیم قرن هر روز یعنی ۹۰ روز تابستان علی الخصوص تابستان‌های داغ جهرم بیش از چهل پنجاه نفر دختر و پسر کودک و نوجوان از ساعت هفت صبح تا حوالی ساعت ۱۱ یعنی چهار ساعت در دو سطح ابتدایی و راهنمایی و تعدادی هم دبیرستان در یک خانه محقر اما باصفا زنگ در خانه را بزنند و جوری هم دستشان‌ را روی زنگ بگذارند که صدایش تا چند خانه آن طرف‌تر هم برود و با همان هیجان و سر و صدای کودکانه وارد خانه بشوند و هر کس برود سر کلاس خودش و سر جای خودش بنشیند و قرآنش را باز کند و آماده بشود تا حاج خانم بیاید و درس آن روز را بدهد و یک دور، هر کس موظف باشد با صوت و صدای رسا بخواند کار راحتی نبوده و نیست که کسی جای حاج خانم جمالی و حاج احمد آقای ثامنی باشد حاج خانم و حاج آقای بسیار بسیار صبوری که ... اجازه بدهید اینطور بگویم بنده و امثال بنده کله صبح، حتی حوصله خودمان را هم نداریم چه برسد به بچه خودمان و حالا چه برسد به بچه مردم این هم نه یکی و دو تا بالغ بر چهل پنجاه نفر بچه!! بخدا خیلی صبوری می‌خواهد خدا را شاهد میگیرم که: ۱. یک بار صدای مرحوم حاج احمد را نشنیدیم چه برسد که بخواهد داد بزند و از هجوم بی‌امان آن همه بچه کلافه شود ۲. یک بار حاج خانم نگفت امروز حوصله ندارم و بروید و فردا بیایید ۳. یک بار نگفت بچه چقدر تو بی‌ادبی و کمتر اذیت کن ۴. و یا دستش روی آن همه بچه بلند شود و یا ترش‌رویی کند ۵‌. و یا ذره‌ای تبعیض بین بچه‌ها قائل باشد ابدا از این خبرها نبود بسیار متین و خانم و باحوصله و البته مدیر و باجذبه اینقدر مدیر و حواس جمع که آن تعداد دختر و پسر را بدون ذره‌ای حاشیه تربیت کند و چندین نسل از جهرمی‌ها را در بالغ بر نیم قرن، با قرآن آشنا کند. توفیق این را داشتم که یک ختم کامل قرآن در طول هفت هشت تابستان خدمتشان باشم اصلا علاقه من به تفسیر و حضرت آیت الله جوادی(به عنوان کرسی رسمی درس وزین تفسیر قرآن در سطح بالای حوزه‌های علمیه جهان اسلام) از همان خانه کوچک حاج خانم جمالی شکل گرفت با همان کلمه کلمه خواندن و تکرار کردن و ترجمه هر صفحه را خواندن و نکات آموزنده حاج خانم و البته لقمه‌های نان پنیر و سبزی و گاهی آش سبزی که خود حاج خانم می‌پخت و میوه و شکلات‌های خوشمزه و صبر و حوصله و... و دعای آخر هر جلسه که میگفت: الهی یا حمید بحق محمد و یا عالی بحق علی و یا فاطر و بحق فاطمه ...😭😭 یا فاطمه الزهرا امشب حاج خانم جمالی مهمان شماست و زبانم نمی‌چرخد که بگویم روحش شاد چرا که دوست ندارم رفتنشان را باور کنم دقیقا یک روز قبل از رحلتشان، در کنار ضریح امام حسین علیه السلام، ايشان را به اسم دعا کردم و الان اصلا باورم نمی‌شود که حاج خانم جمالی ...😭😭 الهی مهمان حضرت زهرا باشند الهی قرآن حکیم، دستگیر ایشان و مرحوم حاج احمد ثامنی در برزخ و قیامت باشد الهی حاج خانم و حاج احمدآقا شفاعتمان کنند. به اهالی عزیز جهرم، علی الخصوص اهالی باصفای محله دشتاب و همه شاگردان حاج خانم جمالی و خانواده‌های محترم جمالی و ثامنی و سایر وابستگان تسلیت عرض میکنم. رسم شاگردی این بود که خدمت برسم و از نزدیک عرض ادب کنم اما چه کنم با کار دنیا و بعد مسافت و البته کم توفیقی بنده. سایه استاد جمالی و حجج اسلام حاج محمدآقا و حاج علی‌آقا ثامنی مستدام. رحم الله من یقرا الفاتحه مع الصلوات شاگرد کوچک حاج خانم جمالی محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انتشار جلد دوم داستان ان‌شاءالله از شنبه شب لطفا به همه عزیزان اطلاع بدید. ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدمت رفقای عزیز شبتون بخیر لطفا : ۱. جلد دوم را با دقت بخونید. نخوام نکاتش را مرتب یادآوری کنم. ۲. بدون تعصب بخونید. حتی اگر منو قبول ندارین، اما بدون تعصب و با روی گشاده مطالعه کنید تا دقایقی به دلتون بشینه. ۳. از دوستاتون دعوت کنید این قصه رو بخونن اما اگر دیدید حساسیت ایجاد میشه و بعدش اذیتتون میکنن، خودت بخون و لذت ببر و از نکاتش استفاده کن. ۴. این قصه کاملا واقعی هست. اما مجبور شدم بعضی اسامی و اماکن و تاریخ وقایع و... را عوض کنم. ۵. امنیتی نیست اما مطالعه اش برای کسانی که دغدغه کار فرهنگی دارند بنظرم از نان شب واجبتره. ۶. انتشارش تا قبل از تبدیل شدنش به کتاب، به شرط ذکر لینک کامل کانالم و بدون ذره ای تغییر، اشکال نداره. خداوند به شما صبر و اعصابی از جنس فولاد عنایت فرماید😉 تقدیم با عشق👇😊❤️
بسم الله الرحمن الرحیم 🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷 ✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی ورامین-سال1370 آن‌روزها برای پسران 24 -25 ساله، داشتن پُشت‌مو و پوشیدن شلوارهای پیل‌دار، از تیپ‌های خفن و دخترکُش محسوب میشد. مخصوصا اگر پسره موهایش را طاق(بالا) میزد و شقیقه‌اش را چکمه‌ای برمی‌داشت، خیلی باید مراقبش می‌بودند که زیرآبی نرود. چه برسد به این‌که پسره عطرهای مرغوبی بزند و یک عدد پیکانِ جوانان داشته و به آن جواز(مجوز) تاکسی داده باشند و در آن تاکسی، عکس‌های هایده و لیلا از سقف و درَش بالا برود. این شاه‌پسرِ جذاب و آنتیک، اگر اندکی چشم‌هایش خمار و رنگِ مشکیِ سیبیلش براق باشد و صورتش، همیشه‌ی خدا صاف و برق‌انداخته باشد که دیگر برای دخترانِ آن دوران میشد مصیبت عظمی. از همان ها که جا داشت شب‌ها از عشقش نوارِ غمناکِ داریوش گوش داد و به این که از او دوری، ساعت‌ها به کمر بخوابی و همین طور که نوار ترانه‌ات روشن است، به آسمان زل بزنی و ستاره‌ها را تماشا کنی. لاکردار گاهی که مدارس دخترانه تمام می‌شد، چه مسافر داشت و چه نداشت، جوری می‌نشست پشتِ فرمان و با دستِ راستش فرمان را می‌گرفت و آرنجِ دستِ چپش را از شیشه ماشین آویزان می‌کرد و صدای نوارِ«مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...» از ماشینش بلند میشد که ناخوادآگاهِ هر دختری را می‌برد تا دوردست‌ها! تا این‌که بعد از این‌که یک دورِ بازارخراب‌کن میزد و سطحِ توقعِ همه دخترانِ در جوِّ تاهل و دوستی را بالا می‌برد، پشتِ یکی از پارک‌ها خود را به شعله می‌رساند. شعله هم از آن آتیش‌پاره‌ها. وقتی مانتوی کوتاه مُد نبود، مانتوی او از زانوهایش پایین‌تر نمی‌آمد. دو سه سال از منصور، سن و سالش بیشتر بود. اما اینقدر حرفه‌ای بزک می‌کرد که منصورِ دخترکُش شده بود مومِ در دستش. بیست و چهارساعتِ خدا فقط دو ساعت منصور کار می‌کرد. آن‌هم برای این که حداقل خرجِ بنزینش را دربیارود و برای بنزین تاکسی، دستش جلوی پدرش دراز نباشد. شعله، منصور را بلد بود. از مادرش که آن همه سال پسرش را بزرگ کرده بود، منصور را بهتر می‌شناخت. کاری کرده بود که منصور در مستی و هشیاری فقط به او فکر کند و حتی وقتی با رفقایِ دوران سربازی‌اش دور هم میشدند، پیکِ آخر را همیشه میزد به سلامتی شعله! 🔺اما آن روز... منصور خیلی دل و دماغ نداشت. تا شعله را سوار کرد، ماشین و ضبطش را با هم خاموش کرد. شعله که تا سوار شده بود، از آینه بالاییِ سمتِ شاگرد، خودش را وارانداز می‌کرد که خدایی نکرده، ذره‌ای خطِ چشمش پاک نشده باشد، با تعجب به منصور نگاه کرد و گفت: «چی شد؟ چرا نرفتی؟» منصور آهی کشید و گفت: «حوصله ندارم. همین‌جا چند دقیقه حرف می‌زنیم و بعدش میرم.» این را گفت و اندکی بیشتر روی صندلی‌اش لم داد. شعله از کیفش یک سیگار درآورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد. وقتی کسی حواسش نبود، سیگار را بین دو تا لبش گذاشت و کبریت کشید و آن را روشن کرد. به طرف منصور گرفت و منصور هم آن را گرفت و شروع به کشیدن کرد. شعله گفت: «حالا مثل یه پسر خوب بهم بگو ببینم چی شده؟ باز با بابات دعوات شده؟» منصور ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله دوباره پرسید: «با کسی دعوات شده؟ می‌خواستی مسافر یکی دیگه رو بلند کنی و نذاشتن؟» منصور لبخند زد و دوباره ابرو بالا انداخت و نُچ گفت. شعله این‌بار جدی‌تر پرسید: «منصور چی شده؟ حرف بزن دیگه! ببین دو ساعت واسه کی رفتم آرایشگاه؟ زنیکه ازم پرسید شما هر روز عروسی دعوتین؟ گفتم آره عزیزم! اما نمی‌دونست که امروز میزنی تو ذوقم!» منصور همین طور که داشت سیگار می‌کشید گفت: «ننه‌ام چند روز پیش اومده و درباره‌ات پرس‌وجو کرده. اهلِ محل ازت خوب نگفتن. گفتن مثل قرتی مِرتیاست. ننه ما هم رو این چیزا حساسه. جوری حرف زد که همه چیزو پیشِ آقاجونم خراب کرد. منم که خودت میدونی... رگم زیرِ تیغِ آقامه. بگه تاکسی رو بده، دیگه پولِ همین یه نخ سیگارو هم ندارم. نتونستم چیزی بگم.» @Mohamadrezahadadpour شعله که از این حرف منصور خیلی جا خورده بود، عرق سرد کرد. منصور وقتی سکوت و خیره شدن شعله را دید، گفت: «ننه‌ام یه روز که با خاله‌ام رفته بودن امامزاده... دو سه روز پیش... آره... دو سه روز پیش... یه زنی رو با دخترش می‌بینه و...» شعله دیگر اجازه نداد منصور ادامه بدهد. فورا حرفش را قطع کرد و گفت: «اگه بیام درِ خونتون و به مامانِ عفریته‌ات بگم دو سه ساله سازِ پسرتو من دارم کوک می‌کنم، چیکار می‌کنه؟» منصور با تعجب به شعله نگاه کرد. شعله ادامه داد: «حالِ مامانِ زبون‌بازتو خریدارم وقتی بفهمه پسرش تا حالا مسافرِ بین شهری نزده و همه اون شبا پیشِ خودم بوده.» ادامه👇
منصور ته مانده سیگارش را از ماشین انداخت توی جوب و با ترسی که از عمق نگاهش پیدا بود به شعله نگاه کرد. شعله با خشم و نفرتی که از صورتش فوران میزد گفت: «قبول! بره دختر همون زنی رو واست بگیره که مامانشو تو امامزاده دیده. می‌خوام ببینم اون دختره بلده واست قلیون چاق کنه؟ بلده تمباکو خیس کنه و بذاره رو آتیشِ دَردات؟ بلده وقتی حالت بده، دو سیر پیاله پیدا کنه و بده دستت و تو هم بزنی و بفرستی جایی که غم نرفته؟ نه... منصور! من می‌خوام بدونم دختری که امامزده‌ای باشه، میتونه کاری کنه که تو بشی حسرتِ دخترایِ دیگه؟ نه این که خودت حسرت دخترای دیگه رو بخوری!» منصور قفل شده بود و هر چه شعله بیشتر حرف میزد، بیشتر در خودش فرو می‌رفت. شعله که عصبی شده بود، یک لحظه آرام گرفت و خودش را کنترل کرد. بعد از این که اندکی خشمش فرو نشست، از منصور پرسید: «چند سالشه؟» منصور با ترس و لرز گفت: «15 سالشه!» شعله لبخند تلخی زد و گفت: «خوبه والا... سن و سالش هم میدونی! هشت نه سال از خودت کوچکتر! ماشالله! چه خوش اشتها! مدرسه میره؟» منصور با تردید و آرام گفت: «آره... ینی فکر کنم آره... ننم می‌گفت کلاس سوم راهنماییه!» شعله با درنگ و حسرت پرسید: «دیدیش؟ راستشو بگو! کاریت ندارم.» منصور آهی کشید و نگاهی به بالا و پایین انداخت و با ترس گفت: «می‌خواستم امروز برم درِ مدرسه‌شون و ببینمش!» شعله گفت: «ینی چی؟ بین اون همه دختر، چطوری بفهمی که اون کدومشونه؟» منصور که همچنان می‌ترسید و دلش نمی‌خواست همه چیز را بگذارد کفِ دست شعله، بالاجبار گفت: «ننم و خالم قراره برن درِ مدرسه‌اش و یه جوری...» شعله که لحظه به لحظه عصبی‌تر میشد گفت: «بسه. بسه منصور! حالمو به هم زدین با همین اُمُل بازیاتون! خب چرا وایسادی؟ حرکت کن! مگه نمیگی قراره ببینمش؟» منصور نگاهی به شعله انداخت و گفت: «آره... اما... اینجوری؟ با تو؟» شعله گفت: «نگران نباش! نمی‌بینن! ببینن هم میگی مسافره! فقط می‌خوام ببینمش! می‌خوام بدونم منو دادی و قراره چی بگیری؟ همین.» منصور تردید داشت اما چاره‌ای هم به‌جز روشن کردن ماشین و حرکت نداشت. تاکسی را آتیش کرد و راه افتاد. لحظه‌ای که می‌خواست حرکت کند، شعله پرسید: «راستی اسمش چیه؟» منصور نگاهی به شعله انداخت و آرام و زیر لب گفت: «هاجر!» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour