رفقا جان
از وقتی داستان #بهارخانم را در کانالم منتشر کردم، خیلی از عزیزان علاقمند شدند که بحث *پرداخت خمس* را در زندگیشون جدی بگیرند.
لطفا اگر جزوه کوتاه و با بیان روان در خصوص احکام خمس سراغ دارید که قابل انتشار باشه، به آیدی بنده ارسال فرمایید.
https://virasty.com/Jahromi/1691240213302198673
21.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درباره خمس چه میدانید؟
بسیار عالی👏
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
resaleamoozeshkhoms.pdf
659K
جزوه بسیار عالی درباره خمس
این جزوه به درد همه عزیزان میخوره
لطفا حتما مطالعه کنید.
داستان #بهار_خانم
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «بهار خانوم»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
قسمت دوازدهم
🔺اتاق ملاقات زندان
فرحناز و مهرداد در کنار هم نشسته بودند و با یکدیگر صحبت میکردند. مهرداد که اندکی بخاطر دوری از فرحناز لاغر شده بود، در حال خوردن کیک خانگی بود که مادر فرحناز به همراه یک بطری بزرگ شربت خاکشیرِ خنک برای او فرستاده بود.
-دست مامان درد نکنه. حالم اومد سر جاش. چقدر خوشمزه است.
-نوش جان عزیزدلم. میشه خواهش کنم اصلا نگران نباشی؟ بالاخره اشتباهی اگر رخ داده، جبران میکنی و این روزها هم تموم میشه.
-همش طَمَع خودم بود.
-اما من فکر میکنم فقط طمع نبوده. تو یه مشکل بزرگتر داری که چند بار بهت گفتم اما گوش ندادی!
-این که جواب رد نمیتونم به کسی بدم؟
-دقیقا! کاش از اولش جواب رد داده بودی به اون سردار و خودتو اینجوری گرفتاری نمیکردی! الان اون کجاست که بیاد به دادت برسه؟
-چه میدونم! حتی گوشیش هم جواب نمیده. چند دفعه هم زنگ زدیم به دفترش. اونا هم پاسخگو نیستن. اینجا یکی بهم میگفت اگه مو دماغشون بشی، برات خوب نیست. میگفت بشین سر جات و حبستو بکش و تموم که شد برو دنبال زندگیت!
-میشه آدرس و شماره تلفن و هر رد و نشونی از اون سردار داری، بنویسی بهم بدی؟
-از علیپور بگیر!
-علیپور؟ چرا اون؟
-رابطمون اون بود. حتی جواب اونم نمیده.
-که اینطور!
-چطور؟ چرا یه جوری گفتی که اینطور؟!
-هیچی. راستی باید درباره دو تا مسئله مهم باهات حرف بزنم!
-هر چی تو بگی قبوله! اصلا نمیخواد مشورت کنی.
-میدونم فدات شم. میدونم من و تو با هم این حرفا نداریم. اما باید تو بگی! باید تو بخوای! باید تو اجازه بدی!
-چی شده؟!
-ببین! قضیه اش مُفصله. فقط همینو بهت بگم که داستان بهار داره جور میشه.
-ای جانم. آفرین. خب؟
-اما میخوام ... نه این که فقط من بخوام ... باید خونه و زار و زندگیمون درست بشه تا اونا بتونن بشینن تو خونمون.
-اونا؟ مگه چند نفرن؟
-بهار و باران! باران خواهرشه.
-دو نفرن؟ میتونیم فرحناز؟ از پسشون برمیاییم؟
-بسپارش به من. میخوام بقیه عمرم، خودمو وقف اونا بکنم. اینجوری گره از کار تو هم باز میشه.
-نمیدونم چی میگی! خب حالا من باید چیکار کنم؟
-تو؟ آهان ... به من اجازه بده که خمس مال و اموال و همه چیزمون رو بپردازم.
-خمس؟! فرحناز میدونی داری چیکار میکنی؟ اونم تو این وضعیت!
-اتفاقا الان وقتشه. بذار زندگیمون تمیز بشه. بذار از اول شروع کنیم.
-گیج شدم. الان واسه من، یه قرون هم یه قرونه! آخه خمس؟!
-نگران نباش فدات شم! بسپارش به من. فقط تو به من اجازه شو بده. نه چون من گفتم. بخاطر خدا این کارو بکن! نه بخاطر حرف من.
-انتظار همه چی داشتم الا این حرفا! خودت میدونی که وقتی یه چیزی به دلم نباشه، اما اگه تو بگی نه نمیگم. ولی یه چیزی بهم بگو! بگو که حواست هست و میدونی داری چیکار میکنی!
-آره. حواسم هست. شک نکن. راه درست و خوبیه.
-باشه. به احمدی میگم ترتیبشو بده!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-مهرداد! حق مردم گردنمون نیست؟ مخصوصا تو خونه و زندگیمون!
-وای چقدر امروز سوالای سخت میپرسی! یادم نیس. چه میدونم والا!
-حالا فکرش کن. اگه چیزی یادت اومد، بهم بگو! یه جا بنویس تا یادت نره و بهم بگو!
-باشه. گفتی دو تا چیز میخواستی بگی!
-آره. این اولیش. دومیش درباره آقاغلام و کبری خانم هست!
-فرحناز! لابد میخوای بگی این دو تا هم مثل صدر اسلام، بریم درِ بازار برده فروشا و در راه خدا آزاد کنیم! آره؟
فرحناز اینقدر از این حرف مهرداد خندید و قهقهه زد که تا دو سه دقیقه خنده اش بند نمی آمد. خود مهرداد هم خنده اش گرفته بود و گفت: «والا! یه کاره اومدی میگی همین حالا که گیری و گوشه هلفدونی افتادی، بیا خمس بده! الان هم میگی غلام و کبری را در راه خدا آزاد کن و لابد بعدش هم زکات و حج و نبوت و معاد روز قیامت!»
فرحناز بیشتر خندید.
-قربون خنده هات برم. چیه؟ آقا غلام چی؟ کبری چی؟
-وای مهرداد آخرین باری که اینجوری خندیده بودم یادت رفته بود. وای دلم. آره. میگفتم. میخوام این دو تا رو بفرستم سر خونه و زندگی خودشون. یه آپارتمان کوچیک با پول خودم براشون میگیرم و جوری که ناراحت نشن و بهشون برنخوره، برن از خونمون.
-من از وقتی چشم باز کردم اینا تو خونه ما بودن. چرا؟ کاری کردن؟
-نه. اونا آزرشون به مورچه هم نمیرسه.
-فقط آزارشون به همدیگه میرسه!
باز هم فرحناز زد زیر خنده. سپس گفت: «خداییش آدمای خوبی هستن. اما نمیخوام اونا بیفتن تو زحمت. حقشونه که یه آلونک واسه خودشون داشته باشن. میخوام تمام کارای اون دو تا بچه رو خودم انجام بدم.»
-آهان. از اون لحاظ! باشه اما به شرطی که اون پیرمرد و پیرزن اذیت نشن.
-اگه دیدم خیلی دارن اذیت میشن و بهشون برخورد، نگهشون میدارم. خیالت راحت.
-باشه. راستی منو چی؟ نمیخوای منو در راه خدا قربانی کنی؟ والا ... تو که همه چی رو داری میدی بره! دیگه منو نگه داری چیکار؟ فقط مونده منو در راه خدا قربانی کنی! هان؟
فرحناز که دوباره خنده اش گرفته بود گفت: «تو رو خدا منو دوباره نخندون که زشته! منم صدای خنده هام بلنده. یهو کسی میشنوه. مهرداد!»
-جونم!
فرحناز کیفش را باز کرد و تابستان(عروسک بهار) را از کیفش درآورد و به مهرداد گفت: «این عروسک مخصوص بهاره. خیلی دوسش داره. چند روز پیش که رفتم شیرخوارگان حسینی و بعدش هم معجزه شد و با مکافات خونه مامانشو پیدا کردم، یادم اومد که بهار یه عروسک بهم داد و گفت مراقب این باش و شاید روز جمعه به دردت بخوره. روز جمعه بردم خونه مامانش. دیدم باران هم لنگه همینو داره. نشونش دادم. خیلی خوشحال شد. اما از دستم نگرفت. به من فهموند که باید تو کیفم باشه. الان یهویی یادم اومد. بگیر. پیش تو باشه.»
مهرداد آن را از دست فرحناز گرفت و بوسید و بویید و گفت: «عجب! چه عروسک ساده و قشنگی. بهار گفت بدی به من یا باران؟»
-راستش هیچ کدوم. خودم به دلم افتاد بدمش به تو!
-راستی اونا درباره من حرفی نمیزنن؟ اصلا میشناسن منو؟
-آره اما ...
-اما چی؟
-بهار میگفت مهردادو نمیشناسم!
-خب میگفتی اون روز با هم بودیم! میگفتی رفتم دست کشیدم به سرش و موهاش!
-میدونم. بهار بچه عجیبیه! وقتی میگه نمیشناسم، آدم ته دلش خالی میشه!
مهرداد با شنیدن این حرفِ فرحناز خنده از صورتش رفت. کلا قیافش پژمرده شد. همان طور که به عروسک نگاه میکرد گفت: «نکنه خدا هم منو از یادش برده!»
فرحناز با این حرف مهرداد متاثر شد. آمد جمعش کند و گفت: «نه قربونت برم. اینجوری نگو! اگه خدا یادش رفته بود و اوضاعمون اینقدر خراب بود، مهر یه بچه ندیده و نشناخته رو تو دل من و تو نمینداخت!»
مهرداد که معلوم بود در آن چند لحظه خیلی داغون هست از این که بهار گفته نمیشناسمش، گفت: «برو هر کاری که صلاح میدونی برای بهار و باران انجام بده! چه میدونم! شاید قسمتم این باشه که اونا را ببینم شایدم نبینم!»
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
-این چه حرفیه! اینجوری نباش! مهرداد دو دقیقه قبل باش! به بهار و باران میگم برات دعا کنن. خیالت راحت.
-باشه. عروسک قشنگیه. ببرم بینِ هم بندی هام و بگم من مامانشم و یکیتون بیایید بشید باباش تا با هم مامان بابا بازی کنیم!
دیگر فرحناز نتوانست از این حرف مهرداد نخندد! چنان زد زیر خنده که کل آن دو سه دقیقه را با خودش شست و برد!
-والا. (با حالت طنز گفت) وسط یه مشت سیبیلِ کلفتِ خلافکارِ هفت خط! بگن زنت چیکارت داشت و منم بگم زنم عروسکمو واسم آورده بود تا احساس تنهایی نکنم!
فرحناز باز هم خندید. بعد از این که خنده اش تمام شد پرسید: «مهرداد! گفتی علیپور واسطه شما و اون سردار بوده؟
-آره. چطور؟!
آن دیدار به خوبی و خوشی گذشت.
در حال رانندگی بود که گوشی اش را برداشت و شماره علیپور را گرفت.
-سلام خانم! احوال شما؟
-سلام. تشکر! آقای علیپور!
-امر بفرمایید خانم!
-امشب با اولین پرواز پاشو بیا شیراز! مستقیم بیا دفتر من!
-چشم. همین حالا میگم بلیطمو اوکی کنن. جسارتا اتفاقی افتاده؟
-نمیدونم. کارت دارم. خیلی واجبه. ببین آقای علیپور!
-جانم خانم!
-اگر امشب شما رو تو دفترم دیدم که دیدم. وگرنه تا روز قیامت میمونی کنار دستِ همون تبارِ گوشت تلخ!
-من که گفتم چشم! بازم میگم چشم.
-ببینیم و تعریف کنیم. روز بخیر!
-تشکر. خدمت میرسم. روز شما هم بخیر!
شب، حوالی ساعت دو بامداد بود که علیپور جلوی فرحناز و احمدی نشسته بود. معلوم بود که با بدبختی خودش را به شیراز رسانده و تهدید فرحناز موثر بوده.
فرحناز حرف های اصلی و کلی را زده بود. احمدی حد و حدود علیپور را به او یادآور شد تا حواسش را بیشتر جمع کند و خودش را در فلاکتِ بیشتر نیندازد. مانده بود علیپور تا لب وا کند و خودش را از چنگ و دندان فرحناز باهوش و احمدی کاردان خلاص کند.
-راستش خانم من خوبی آقا را میخوام. همیشه اینطوری بودم. دیدم آقا ظرفیتشون بیشتر از این حرفاست. یه سرداری که از اقوام مادریمون هستن و در یکی از قرارگاه ها مشغولند، به من گفتن که دنبال مبادله و تعویض آهن کهنه و نو و این چیزا هستن. کارشون هم خدایی قانونی هست و خدمت به کشور محسوب میشه. اما نمیدونم چرا دنبال کسی میگشتن که خارج از عرفِ کمسیون معاملات و این چیزا کارشون رو انجام بده. منم همون لحظه یاد آقا مهرداد افتادم. مطرح کردم. آقا مهرداد هم قبول کرد و بسم الله گفتیم و رفتیم دلِ میدون!
ادامه👇
@Mohamadrezahadadpour
احمدی با جدیتِ متمایل به خشم گفت: «من مثل خانم، خیلی مودب و پرحوصله نیستم! داری میندازی گردن آقا! آقا صبح به خانم گفته که مجبور شد. تو مجبورش کردی. لابد اینقدر نشستی زیر پای آقا که راضی شده...»
علیپور میخواست حرف های احمدی را قطع کند که احمدی با عصبانیت، کف دو دستش را کوبید روی میز و گفت: «بهت یاد ندادن که وقتی بزرگترت حرف میزنه، زبون تو دهنت نگه داری تا بهت اجازه حرف زدن بدن؟!»
علیپور که رنگش پریده بود، سرش را انداخت پایین و آرام گفت: «ببخشید! قصد جسارت نداشتم.»
احمدی ادامه داد: «بگذریم. الان دنبال یه چیز دیگه ام! من همین امشب، نه فردا صبح، همین حالا، میخوام برم درِ خونه اون سردار! خوابه و وقت استراحتِ مردمه و آدرشو ندارم و این چیزا نداریم! ببین بچه جون! گوش بده ببین چی میگم!»
علیپور با ترس، همان طور که سرش پایین بود گفت: «بفرمایید!»
احمدی گفت: «یا دست منو میذاری تو دست اون سردار! یا همین جا میمونی و آفتاب نزده با هم میریم دادسرا و همه چیزو گردن میگیری و میگی همه اسناد علیه آقا جعلی بوده و کار خودت بوده! شنفتی چی گفتم یا نه؟»
علیپور سرش را بالا آورد و رو به فرحناز کرد و گفت: «اجازه هست منم یه کلمه حرف بزن!»
فرحناز سکوت کرد و به او زل زد.
علیپور گفت: «ببینید! منو با اون در نندازید. اونا خیلی پشتشون گرمه. من حاضرم همین جا وسط همین دفتر چالم کنین اما دنباله ماجرا رو نگیرین!»
احمدی میخواست دوباره داد بزند که فرحناز جلویش را گرفت و به علیپور زل زد و پرسید: «چرا نمیگی صبح میرم همه چیزو گردن میگیرم؟ از چی میترسی که حاضری همین جا چالت کنیم اما زندان نری و پیش قاضی اقرار نکنی؟!»
علیپور که خودش را در بدمخمصه ای میدید سرش را به نشان تاسف و بیچارگی تکان داد و دوباره سرش را انداخت پایین!
فرحناز گفت: «ببین آقای علیپور! من کوتاه نمیام. به جان مهرداد قسم کوتاه نمیام. هر چی هست زیر سر تو هست. اگه کمک کنی که مهرداد بیگناه شناخته بشه و بیاد بیرون و همه چی ختم بخیر بشه، جبران میکنم. میدونی که میکنم. دیدی چطوری تبار رو رام کردم. آدم دست و دل بازی نیستم اما برای مهرداد خرج میکنم. علیپور با من کنار بیا! وگرنه اگه ناامید بشم ازت، دیگه سر و کارِت با احمدی و لابی های درشتی هست که تو هر سوراخ سمبه این مملکت که فکرش کنی داره. حالا خود دانی!»
علیپور عرق کرده بود.
نفس نفس میزد.
کارزار سختی بود و باید تصمیم میگرفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour