eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ چند نکته درباره رمان 1. هر شب حدودا هفت الی هشت صفحه کتابی خدمتتان تقدیم میشود. تقریبا تا پایان رمان، شما حداقل 250 تا 300 صفحه رمان را در یک ماه مطالعه کرده اید. 2. میزان هر قسمت کاملا کارشناسی و فنی انتخاب شده. لذا خواهشمندم پس از پایان هر قسمت، تا انتشار قسمت بعد صبور باشید. 3. از کنار نکات مهم(موضوعات، تکنیک ها، شخصیت ها، نکات تاریخی، جغرافیایی، دینی و سیاسی) به سادگی عبور نکنید. نکاتی که گاهی گره های زیادی را از سوالات شما برطرف و یا پنجره جدیدی را به روی فکر و اندیشه شما باز میکند. 4. به هیچ وجه جایی نفرستید. به انتشار و ذخیره آن راضی نیستم. این داستان، برخلاف دو سه تای قبلی، ناشر هم به انتشار و ذخیره آن راضی نیست. 5. این داستان، حاصل حدودا دو سال تحقیق و زیر و رو کردن پرونده های مختلف و گپ و گفت با کارشناسان متعدد است. طبیعتا از روی تخیل و داستان سرایی محض نوشته نشده است. 6. این رمان دارای سه پرده است که کشف این سه پرده را به خودتان واگذار میکنم. پرده اول، طرح مسئله و آشنایی با شخصیت ها. پرده دوم، اوج و گره های پی در پی. پرده سوم، باز شدن معمای اصلی و تعیین تکلیف شخصیت ها و بچه داستان ها. با این توضیح، این رمان میتواند کلاس عملی خوبی برای علاقمندان به نویسندگی و مشتاقان این ژانر باشد. 7. بعضی شبها بنا به دلایلی منتشر نمیشود. که عمده دلایلش به جلسات کاری و مسافرتهای بنده برمیگردد. لذا پیشاپیش از شما عزیزانم پوزش میطلبم. انشاءالله از شنبه(27 آبان) با انتشار فصل دوم حیفا هر شب ... با افتخار درخدمتم. @Mohamadrezahadadpour
رمان هیچ محدودیت سنی ندارد. با خیال راحت مطالعه کنید.☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️ امشب استثنائا دو قسمت منتشر میکنم ☺️ حالا هی قدر منو ندونین😒😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت اول 💥 🔺اردن-باشگاه نظامیان ارتش آمریکا-یک هفته قبل اِما(Emma) که زنی حدودا 26 ساله و سرحال و زیبا بود، به همراه دختر هفت ساله‌اش که میا(Mia) نام داشت در گوشه ای از محوطه بزرگ، منتظر ایستاده و به بقیه نگاه میکردند. به خانواده هایی که پس از ماه ها انتظار، فرزند یا همسرشان را در یونیفرم نظامی ارتش آمریکا میدیدند. میا که موهای بلند و طلایی رنگ داشت، عروسکِ در دستش را جابجا کرد و رو به مادرش گفت: «نکنه نیاد!» اِما که معلوم بود دارد حرص میخورد و از این تاخیر به وجود آمده کلافه است، خودش را کنترل کرد و گفت: «وقتی گفته میاد، ینی میاد.» میا: «کو؟ همه اومدن و دارن با بچه‌هاشون حرف میزنن و خوشحالن الا ما!» اِما چشم از جمعیت برداشت و رو به دخترش با تندی گفت: «بس کن میا! این همه راه نیومدیم که پدرت نیاد و دو ساعت اینجا معطل...» هنوز جمله اش تمام نشده بود که از دور مردی حدودا 38 ساله و قد بلند، لاغر با شانه هایی نوک تیز(فرمانده بخش راداری گردان دوم ارتش آمریکا) از یکی از درها وارد حیاط شد. چند نفر به او احترام نظامی گذاشتند. اِما فورا دستش را بالا آورد و با خوشحالی وصف ناشدنی برایش دست تکان داد. آن مرد به طرف زن و دخترش دوید. میا و اِما هم به طرفش دویدند. میا زودتر به آغوش پدرش رسید. پدرش او را از زمین به هوا پرتاب کرد و وقتی به بغلش افتاد، او را محکم فشار داد و دو نفری، به آغوش اِما رفتند. آن مرد که معلوم بود خیلی دلش برای همسر و دخترش تنگ شده، اینقدر آنها را در آغوش گرفت و همگی گریه کردند که بعضی از اطرافیان به آنها نگاه میکردند. لحظه ای که زن و شوهر از هم فاصله گرفتند، اِما با صورت پر از گریه گفت: «مارشال(MARSHAL)! من دیگه تحمل ندارم. بیا برگردیم.» مارشال صورتش را تمیز کرد و گفت: «الان نمیشه. اصلا الان وقت این حرفا نیست. امشب جشن داریم. باید خیلی خوش بگذره.» اِما قصد نداشت کوتاه بیاید. او که معلوم نبود در آن مدت چه بر سرش آمده که آنقدر دلتنگ و غصه دار است گفت: «مارشال قسم میخورم که یا تو رو با خودم میبرم یا منم پیشِ خودت همین جا میمونم.» مارشال همین طور که میا را در بغل داشت، صورتش را به گوش ایما نزدیک کرد و گفت: «من اینجا نیستم. اینجا کار نمیکنم. خودت میدونی که. خطرناکه...» میا فورا بلند و با خنده گفت: «شنیدم چی گفتی بابا... شنیدم چی گفتی ...» مارشال خنده ای کرد و از میا پرسید: «چی گفتم؟» میا گفت: «گفتی عراق! خودم شنیدم که گفتی باید برم عراق!» مارشال و اِما خنده ای کردند و همگی با هم به طرف سوییت مجهز و زیبایی که برای آنها آماده کرده بودند حرکت کردند. 🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق در یک اتاق شیشه ای که بخشی از یک سالن بزرگ بود و اطراف آنها(خارج از اتاق شیشه ای) را نظامیان ارتش آمریکا با تعداد زیادی کامپیوتر و تجهیزات راداری و ماهواره ای احاطه کرده بودند، پنج نفر که چهار نفر از آنها با یونفرم های نظامی ارتش آمریکا بودند حضور داشتند و حرکت کاروان لجستیکی را از طریق چهار مانیتور و پهبادهای بالای سر آن کاروان رصد میکردند. مایک(Mike) که ارشد و فرمانده آنها بود و حدودا 55 سال سن داشت، مردی بور و متوسط الاندام بود. وقتی چیزی نظرش را جلب میکرد، چشمانش را نازک میکرد و از آن چشم برنمیداشت. همین طور که به مانیتور دوم زل زده بود و آرام آرام چای مینوشید گفت: «از 2003 که تامی فِرنکس ... یا بهتره بگم ژنرال تامی فرنکس پاشو گذاشت تو عراق و صدام سقوط کرد، روزی نیست که تلفات نداشته باشیم. اکثر تلفاتی که داشتیم با نبرد رودررو نبوده. یا بمب کنار جاده بوده و یا کمین...» که جمله اش ناقص ماند و لیوانش را زمین گذاشت و چشمانش را که به مانیتور زل زده بود، نازک کرد. ادامه...👇
همان لحظه بیسیم بغل دستی اش که بِلک نام داشت به صدا درآمد و گفت: «قربان! تصویر شماره سه را میبینید؟» بِلک(Black) که فرمانده گروه ضربت گردان دوم ارتش آمریکا در عراق بود، مردی 47 ساله و سیاه پوست بود که هیکلی از آن جمع ورزیده تر و درشت تر داشت. به بیسیم گفت: «واضح ترش کن!» جوزف(Joseph) و مارشال و بِن هور(Ben-Hur) که به کار خودشان مشغول بودند، کارشان را رها کرده و به آن مانیتور زل زدند. کیبوردِ متصل به مانتیورها روبروی مارشال بود. تصویر را بزرگتر و از روی تصویر شروع به شمردن کرد و گفت: «یک ... دو ... سه ... چهار ... دوربین های حرارتیِ ما چهار مرد مسلح رو نشون میده که در نزدیکی بزرگترین کاروان لجستیکی ما کمین کردند.» تصویر روی مانیتورها از دوربین حرارتی هواپیماهای مدرن و بدون سرنشین و مجهز و نقطه زنی دریافت میشد که با فاصله زیادی که از سطح زمین داشت، قابل رویت و شکار به طور عادی نبود. به خاطر همین، آن چهار مرد مسلحِ عراقی، در نزدیکی جاده فرعی کمین کرده بودند و از بالای سرشان خبر نداشتند. بن هور که پیرمردی حدودا 74 ساله و لاغر اندام با محاسنی بلند بود، کلاه بزرگ یهودی/انگلیسی به سر داشت. آن لحظه در حال نوشتن مطلبی بود اما با حساس شدن موضوع، فورا عینکش را عوض کرد تا با دقت بیشتری به تصویر نگاه کند. جوزف که مردی شصت ساله با اندامی درشت تر از بن هور بود، کیپا(کلاه کوچک یهودیان) به سر داشت و هر از گاهی دستی به سرِ بدون مو و تاسش میکشید. از مایک پرسید: «اگر چهار نفرشون موفق بشن، میزان خسارتش چقدره؟» مایک همان طور که چشمانش نازک بود و به مانیتور زل زده بود از مارشال پرسید: «مارشال! نظر تو چیه؟» 🔺اردن-سوییت مارشال و اِما-زمان گذشته شب بود و اِما و مارشال در بالکن سوییتشان نشسته بودند. مارشال در حال کشیدن سیگار بود و اِما دو لیوان برداشته و در حال درست کردن قهوه، با هم گفتگو میکردند. -تا کی اینجاییم؟ -من تا دو روز دیگه بیشتر نیستم. بعدش میرم. تو و میا چند روز دیگه میمونید و بعدش برمیگردین. -چرا اینقدر داری زود میری؟ مگه قرارمون یک هفته نبود؟ -شرایط اضطراری پیش اومده. ایران داره به بهانه داعش، در منطقه پیشروی میکنه. ما اینجاییم که نذاریم این اتفاق بیفته. -فقط همین؟ برای همین داری زودتر ما رو ول میکنی و میری؟ من این همه راهو نیومدم که... -چی میخوای بگی؟ خب شغل من اینه. یادت که نرفته. ما برای صلح و... -لابد بعدشم بخاطر دموکراسی و این چیزا اینجاییم؟! مارشال میشه بیشتر به زندگیمون فکر کنی؟ به من. به میا. به رابطمون. دیگه من و تو اون جوونی نیستیم که تو بار با هم آشنا شدیم و رقصیدیم و هر از گاهی به یاد اون شب مشروب میخوریم و جشن میگیریم. مارشال من دیگه تحمل ندارم. مارشال ته مانده سیگارش را در جاسیگاری فشار داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر تا آخر امسال صبر کنی، کریسمس میام خونه و حداقل شش ماه میمونم. قسم میخورم.» ادامه... 👇
-تو حرف منو نمیفهمی! من میگم بدون تو برنمیگردم اما تو حرف از کریسمس میزنی؟! -خب تو بگو چیکار کنم؟ چاره ای ندارم. -داری. نمیخوای بهش فکر کنی. وگرنه چرا صوفیا(Sophia) با دوستش(جَک) دو ساله که تو افغانستان موندن. وقتی تو افغانستان بودی، حتی همین دیدار چند روزه هم نداشتیم. اما اونا داشتند با هم زندگی میکردند. -من مجبورم برگردم عراق! عراق شرایطش با افغانستان خیلی فرق میکنه. اینو بفهم اِما. تو افغانستان به جز القاعده و طالبان و دو سه تا گروه دیگه کسی نبود. اما عراق اینطوری نیست. ما تو عراق از سایه خودمونم میترسیم. چه برسه به این که بخوام... -نمیدونم. ولی من دیگه تنها برنمیگردم آمریکا. به مادرمم گفتم که منتظرم نباشه. گفتم یا با هم برمیگردیم یا دیگه منم برنمیگردم. اِما این حرف را زد و از سر جایش بلند شد و رفت. مارشال با اعصاب خوردی، با پشت دستش به دو تا لیوان قهوه زد و آنها را از روی میز به زمین انداخت و شکست. 🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مایک دوباره اما بلندتر پرسید: «مارشال! با تو ام؟» مارشال تصاویر را روی ادوات و سلاح آن چهار نفر زوم کرد و گفت: «با محاسبات من ... تقریبا میتونه زیاد باشه! البته خسارت انسانیش بیشتر از خسارتش به ادوات هست. برای نابودی اون همه ادوات سنگینی که تا چهار دقیقه دیگه به اونا میرسن، نیاز به دو تا توپخونه بزرگ دارن که قاعدتا این چهارنفر نمیتونن تجهیزات دو تا توپخونه رو با خودشون آورده باشن!» بلک رو به مایک گفت: «این حروم زاده ها برای شکار آدما اومدند و الا مگه مغز خر خوردن که ... وایسا ببینم! این کاروانِ لوجستیکیه. به جز سر و تهش، نفرات زیادی با این کاروان نیست... به جز ده نفر از تیم مهندسی ادوات!» جوزف گفت: «من میگم یا برای خودکشی اومدند یا برای شکار همون ده نفر!» بلک گفت: «با خودکشیشون مشکلی ندارم اما اگه برای شکار اون ده نفر که از قضا فقط همون ده نفر را در عراق داریم و همشون هم از وزارت دفاع آلمان و آمریکا هستند اومده باشن، ینی یه جای کار میلنگه و خبر درز کرده!» مارشال که یک چشمش به مانیتور 2 بود و حرکت کاروان لجستیکی را میدید و با یک چشم دیگرش به مانیتور 3 زل زده بود و حرکات اون چهار نفر رو رصد میکرد، با هیجان خاصی گفت: «قربان دو دقیقه! کمتر از دو دقیقه کاروان به اونا میرسه. چه دستور میدید؟» چشمان بلک و جوزف و مارشال به صورت مایک بود و منتظر دستور او بودند. اما مایک نگاهی به بن هورِ پیر انداخت. دید کف دستِ راستش را زیر چانه اش زده و همان طور که به آن چهار مسلحِ عراقی زل زده، غرق در افکار خودش است. مایک پرسید: «نظر شما چیه؟!» بن هور نفس عمیقی کشید و با همان حالت گفت: «این چیزا به من ربطی نداره. جذابیتی برام نداره که بدونم کی تو اون کاروان هست و چقدر تلفات میدین! من الان دلم پیشِ اون سه چهارتاست! خیلی دوس دارم بدونم در ثانیه های آخر عمرشون به چی فکر میکنن؟» همه برگشتند و به مانیتور سه نگاه کردند. 🔺 اردن-سوییت مارشال و اِما-زمان گذشته لحظه خداحافظی مارشال با خانواده اش بود. روبروی آیینه ایستاده بود و یونیفرمش را مرتب میکرد. اِما غمگین روی تخت نشسته بود و دکمه های لباسش را میبست. میا روی زمین نشسته بود و همین طور که با عروسکش بازی میکرد، هر از گاهی نگاهی به قیافه غمگین مادر و چهره مصمم پدرش می انداخت. مارشال کارش تمام شد و مرتب و شق و رق رو به اِما و دخترش کرد. اِما از سر جا بلند شد و به طرف مارشال رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. غم و غصه در چهره اِما موج میزد. مارشال: «ناراحت نباش! ترتیبی میدم که اگر نتونستم بیام، تا آخر امسال، تو و میا بتونین دو بار دیگه بیایید و همدیگرو ببینیم!» اِما که اشک نداشت اما بغض و غمش جوری بود که از او کوه آتشفشان ساخته بود، هیچ نگفت و فقط به چشمان مارشال زل زد. مارشال به طرف دخترش رفت و او را بوسید. دوباره رو به اما کرد و گفت: «شما تا دو روز دیگه اینجا باشید و خوش بگذرونید. بعدش هم که پرواز به آمریکا و برمیگردین پیش مامانت. سلام منو بهش برسون!» این را گفت و سپس کلاهش را برداشت و رفت. اما اِما... خداحافظی نکرد... به جای حتی یک کلمه حرف... به کنار پنجره رفت و رفتن مارشال را از دور تماشا کرد... و از حرص و ناراحتی... دندان هایش را محکم روی هم فشار میداد... ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 حیفا (2) 🔥 ✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی 💥 قسمت دوم 💥 🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مایک که دید از بن هور نمیتواند نکته ای بکشد، رو به مانیتورها گفت: «ما این مسیرو برای اولین باره که داریم طی میکنیم. نگاه کنین! وسطِ بیابون! نیمه شب. این هیچی نیست مگه این که عملیات انتقال توپخونه گردان دوم کاملا لو رفته و یه موش تو انبارمون داریم!» مارشال که تندتند با سیستمش کار میکرد گفت: «قربان! یک دقیقه و چند ثانیه! لطفا زود تصمیم بگیرید!» که یهو بن هور گفت: «نگا کنین! اونجا ... سمت راست ... اولیش داره آماده میشه!» همه از مایک رو برگرداندند و به مانیتور سه زل زدند. مایک از سر جاش بلند شد و بقیه به جز بن هور بلند شدند. مارشال تصاویر مانیتور سه و چهار را به آن چهار نفر اختصاص داد. مانیتور سه برای دو نفر اول که در سمت راستِ کاروان بودند و مانیتور چهار، تصویر را از بالای سر نفر سوم و چهارم به پایگاه ارسال میکرد. بلک به مایک گفت: «قربان! چیزی نمونده کاروان نزدیک بشه! فقط چند ثانیه است.» همگی به طرف مانیتور حرکت کردند و نزدیک آن ایستادند الا بن هور! جوزف گفت: «ما این نبرد رو باختیم. از درون هم باختیم. از موشی که تو انبارمون داریم باختیم. الان فقط باید از بیشتر شدن خسارتش جلوگیری کنیم.» مایک گفت: «موافقم. ما این نبرد رو از قبل باختیم. الان فقط باید اون ده نفرو نجات بدیم. ولی میخوام ببینم مدل کار اون چهار نفر چطوریه؟» بلک رو به مارشال کرد و گفت: «فرمانده کاروان از وجود اون چهار مسلح خبر داره؟» مارشال عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش به حرف های دو نفری که صبح به او مراجعه کرده بودند مشغول بود. یادش آمده بود که... 🔺دفتر کار مارشال-زمان گذشته هنوز چهار روز از خداحافظی اش با خانواده اش نگذشته بود که لحظه ای نمیتوانست از عکس کوچکی که از اِما و میا روی میزش بود، دست بکشد و یادشان نکند. عکسی که سه نفرشان میخندیدند و حکایت روزهای باهم بودن و خوشی داشت. چشمش به سیستمش بود و همین طور که کار میکرد، گاهی در همین افکار غرق میشد که ناگهان در زدند. دو نفر بدون یونفرم نظامی به همراه مسئول دفتر مارشال وارد اتاقش شدند. مسئول دفترش به مارشال گفت: «از بخش امنیت اومدند و مستقیم با شما کار دارند.» مارشال تا چشمش به آنها خورد و دید خیلی آدم های جدی و غیرمنعطفی هستند، به مسئول دفترش اشاره کرد و او رفت و سه نفری در اطراف میز کارش نشستند. مارشال گفت: «میشنوم!» نفر اول: «میدونیم که چقدر مسئولیت شما سنگین هست و چه تعداد نیرو با شما کار میکنند. این هم میدونیم که دارید خودتون رو برای گزارش مهمی که فردا باید به وزیر دفاع بدید آماده میکنید. اما مسئله ای پیش اومده که به نظرمون رسید که بهتره با شما درمیون بگذاریم. شاید بتونید کمک کنید!» مارشال با تعجب گفت: «چه مسئله ای؟!» نفر دوم که سن و سالش از اولی بیشتر بود و کلاه قهوه ای به سر داشت، کلاهش را درآورد و گفت: «درباره خانواده تون هست. اِما و میا!» مارشال فورا پرسید: «خانواده ام؟ چی شده؟ چرا دو سه روزه هر چی تماس میگیرم، برنمیدارن؟ اتفاقی براشون افتاده؟» نفر دوم گفت: «لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید. ببینید! قرار بود دو روز پیش با پرواز به طرف آمریکا برن. اما از شب قبلش گزارش دادند که اِما و میا در پایگاه نیستند!» مارشال که خیلی جا خورده بود، پرسید: «چی داری میگی؟ نیستند؟ ینی چی؟» نفر دوم ادامه داد: «ما نمیدونیم! اومدیم از شما بپرسیم. گفتیم با شما مطرح کنیم تا فکرامون روی هم بریزیم و بتونیم پیداشون کنیم!» مارشال که از خشم و عصبانیت داشت منفجر میشد گفت: «شما دو تا عوضی اومدید روبروی من نشستین و میگین از زن و دختر من خبر ندارین؟ به همین راحتی؟ کجا رفتن؟» نفر اول که تلاش میکرد خشم مارشال را کنترل کند، با لحنی آرام و مودبانه گفت: «همه خانواده ها و مسافران بودند الا همسر و دختر شما! گروه ویژه از اردن و گروه ویژه از آمریکا دنبالشون هستند اما اینقدر تمیز غیب شدند که کسی باورش نمیشه!» ادامه... 👇
مارشال فریاد کشید و گفت: «مگه اون خراب شده، منطقه محافظت شده نیست؟ مگه دو سه تا لایه امنیتی نداره؟ ینی چی؟ مگه میشه دو تا آدم گنده‌ی آموزش ندیده گم بشن؟ چرا زودتر نگفتید؟!» بی فایده بود. آن دو نفر هر کاری کردند، حریف خشم و ناراحتی مارشال نشدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند. 🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مارشال دستی به صورتش کشید تا نگرانی اش را بپوشاند. پس از یک لحظه مکث گفت: «نه! وصل کنم به فرمانده کاروان؟» مایک گفت: «وصل کن! خودم باهاش حرف میزنم!» مارشال فورا پشت سیستم سمت راستش رفت و با فرمانده کاروان ارتباط گرفت. به مایک اشاره کرد و گفت: «فرمانده مالی پشت خط اول هست.» مایک گفت: «ژنرال مایک صحبت میکنه!» مالی جواب داد: «مالی هستم. فرمانده کاروان توپخونه گردان دوم!» مایک گفت: «کمتر از سی ثانیه دیگه با چهار مسلحِ عراقی روبرو میشی. شاید قبل از ما عملیات کنند. آماده باش!» مالی جواب داد: «اطاعت قربان!» مایک گفت: «فقط وقتی با اونا برخورد کن که علیه کاروانت عملیات کنند. اگر اونا را دیدی و کاری نکردند رد شو و به مسیرت ادامه بده!» مالی: «اطاعت!» ثانیه ها داشت تند تند میگذشت. تا این که کاروان به آن چهار نفر رسید. آن چهار نفر که در دل تاریکی و لابه لای شن ها و سنگ ها مخفی شده بودند، گذاشتند تا کاروان در تیررس آنها قرار بگیرد و به سر و ته و میانه کاروان اشراف داشته باشند. مایک به مارشال گفت: «آماده باش! هر کدوم که از سر جاش بلند شد و به طرف کاروان رفت، بزنش!» مارشال هم تندتند کدِ دستور را در سیستمش وارد کرد و آماده اشاره مایک بود که نفر اول از سمت راست بلند شد. با آرپیجی در تاریکی شب به طرف کاروان چند قدمی نزدیک شد که مایک فورا گفت: «بزنش!» مارشال هم فورا دکمه اینتر را زد و همه در تصویر دیدند که نفر اول قبل از شلیک آرپیجی نقش به زمین شد. نفر دوم از همان سمت راست تا دید نفر اول افتاد، نگاهی به اطرافش انداخت و دستپاچه شد و مسلسل نیمه سبکی که جلویش بود را آماده شلیک کرد که مایک فورا گفت: «اینم بزن!» مارشال فورا اینتر کرد و دومین مسلح عراقی را زد. کاروان در حال عبور بود و تقریبا به انتهای دیدِ عراقی ها رسیدند. همه به مانیتور چهار چشم دوختند. مانیتوری که کوچیکترین تحرکات سومین و چهارمین مسلح عراقی را زیر نظر داشت. اما ... همه با تعجب دیدند که آن دو نفر با هم گلاویز شدند! کاروان لجستیکی توپخونه ارتش آمریکا در حال عبور بود و داشت کم کم از آنها دور میشد اما آن دو نفر، اصل عملیات را رها کرده بودند و به قصد کُشت همدیگر را میزدند. اینقدر همدیگر را زدند که حد و حساب نداشت. یکی از آنها که معلوم بود هیکلی تر و زورش از آن یکی بیشتر است، تا طرف مقابلش را میزد و میخواست به طرف اسلحه اش برود و عملیات کند، آن یکی پایش را میگرفت و او را به زمین میزد و دوباره همدیگر را بدتر کتک میزدند! ادامه...👇
مایک و بلک و جوزف و مارشال غرق در تماشای آن معرکه بودند و از تعجب صدایشان درنمی‌آمد که یهو دیدند بن هور بلند شد و آن چند نفر را کنار زد و در نزدیک ترین نقطه به مانیتور ایستاد و تماشا کرد. بن هور که مبهوت آن نبرد تن به تن بود در حالی که زل زده بود گفت: «جوزف میبینی؟!» جوزف هم که غرق تماشای آن مبارزه بود جواب داد: «عادی نیست!» بن هور گفت: «امشب هیچ چیز عادی نیست!» این را که گفت، دیدند که نفر قوی تر موفق شد و در حالی که رفیقش را نقش بر زمین کرده بود، فورا به طرف آرپیجی رفت و برداشت و چند قدمی به طرف انتهایی کاروان دوید که یهو مایک گفت: «بزنش!» مارشال فورا اینتر کرد و نفر سوم را هم تَرَکاند. در مانیتور اول و دوم دیدند که کاروان خیلی عادی و بدون هیچ مشکل خاصی به مسیرش ادامه داد و رفت. بلک به طرف میز رفت و یک لیوان آب برداشت. مارشال دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش درگیر است. اما جوزف و مایک در سمت چپ و راست بن هور بودند و به او نگاه میکردند. میدیدند که بن هور از تصویر مانیتور چهار که پهباد بالای سر نفر چهارم بود چشم برنمیداشت. در تصویر، یک مرد را میدیدند که روی زمین افتاده و از بس کتک خورده، به سختی تکان میخورد. مایک گفت: «به چی فکر میکنی بن هور!» بن هور دستش را روی مانیتور گذاشت. دقیقا گذاشت جایی که نفر چهارم روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. بن هور دستش را همان طور که روی مانیتور بود مُشت کرد و گفت: «من اینو میخوام!» جوزف گفت: «حق داری! خیلی میتونه حرف برای گفتن داشته باشه.» مایک که مشخص بود علاقه و ارادت خاصی به بن هور دارد، گفت: «باشه. میگم بیارنش!» بن هور انگشتانش را محکم روی مانتیور میکشید و صدایش در فضای اتاق فرماندهی میپیچید. گفت: «مایک! همین حالا میخوامش! اگه عراقیا بفهمن که از دستورشون تمرد کرده، زنده‌اش نمیذارن.» مایک رو کرد به بِلک و گفت: «شنیدی که چی گفت! همین حالا با دو تا تیم ضربت برید دنبالش. میخوام خودت بری و اونو برای بن هور بیاری!» بلک احترام نظامی گذاشت و گفت: «اطاعت!» این را گفت و بیسیمش را برداشت و از اتاق خارج شد. وقتی بلک رفت، مایک دست راستش را دوستانه روی شانه بن هور گذاشت. دید بن هور به آن عراقی چشم دوخته و دارد تندتند به زبان عبری و زیر لب برایش دعا میخوانَد. مایک پرسید: «تو این شورشی چی دیدی که گفتی میخوامش؟!» بن هور تندتند دعا میخواند و مشخص نبود که چه میگوید. برای لحظاتی چشمش را بست. مایک دید که بن هور وسط آن ابروهای سفید و دَرهم و ریش بلند و سفیدش، چشمش را باز کرد و رو به مایک گفت: «عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومنِ متمردِ معتقدِ نزدیک به مرگ رو دیدم. مایک! من هفتاد و چند سالمه. دیده بودم که وسط میدون جنگ، چند نفر به جون هم بیفتند. اما معمولا در همه جای دنیا آدم های خاص را برای کمین دشمن میفرستند. اینقدر خاص که دست از زندگی و خانواده و همه چیزایی که دارن شستن و اومدن نشسته اند توی کمینی که احتمال نجات و برگشتن از اون زیر ده درصده! ندیده بودم کسی تو کمین و زیر سایه و چکمه و ادوات سنگینِ دشمنش باشه اما در لحظه حمله به جای دشمن، به طرف دوستش حمله کنه! نَکُشتش. دوستشو نکشت. تلاش کرد زمین گیرش کنه! اما موفق نشد. نمیدونم چرا با هم جنگیدن اما خیلی تمرد عجیبی بود!» مایک که خیلی از حرفهای بن هور سر در نمی آورد، سرش را دوباره چرخاند و رو به مانیتور کرد و به آن مرد عراقی خیره شد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «کیه این؟ کی میتونه باشه؟!» رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از بزرگترین اشتباهات ما درباره حضرت زینب سلام الله علیها این است که از ارتباط ایشان با امام حسین فقط یک ارتباط خواهربرادری در ذهنمان مانده است. این اصلاً درست نیست. به نظرم پایین آوردن سطح و کلاس کار می باشد! از جذاب ترین جلوه های شخصیت حضرت زینب سلام الله علیها این بود که ایشان یک سخنران حرفه ای و مجلس گردان فوق العاده بودند. وقتی کسی بتواند هول نشود و تاریخی ترین جملات و جذاب ترین جواب ها در محافل و مجالسی که تماما اطرافش دشمنان خونخوارش باشند ارایه دهد، کار کمی نیست. این هم می‌خواهد و هم فوق العاده شخصی و البته پروردگار و مانند فاطمه زهرا سلام الله علیها ! 👈 راستی شما چقدر می توانید دست و پای تان را گم نکنید و در هر جمعی صحبت کنید و مجلس گردان مناسب و فوق العاده باشید؟!🤔 کانال @Mohamadrezahadadpour
✔️ هاآرتص: حمله به جشنواره موسیقی کار ارتش اسرائیل بود نه حماس! روزنامه رژیم صهیونیستی نوشت: تحقیقات پلیس اسرائیل نشان می‌دهد که یک بالگرد آپاچی اسرائیلی در روز هفتم اکتبر (۱۵ مهرماه) در زمان حمله حماس، شرکت‌کنندگان در جشنواره موسیقی در نزدیکی شهرک ریعیم در اطراف نوار غزه را بمباران کرده است. شواهد و بازجویی‌های انجام‌شده از خلبان بالگرد اسرائیلی نشان می‌دهد او با تصور آنکه افراد حاضر در این محل همگی رزمندگان حماس بوده‌اند، اقدام به بمباران این منطقه کرده است. 👈 رژیم صهیونیستی حمله به این مراسم را به‌عنوان بهانه خود برای حملات همه‌جانبه به غزه اعلام کرد و در این راستا کشورهای غربی و در رأس آنها آمریکا از جنایت‌های رژیم صهیونیستی حمایت کامل کردند. هردم از این باغ بَری می‌رسد... @Mohamadrezahadadpour
😉
😔
😌
🌷
دلا خو کن به تنهایی... یاد بگیر تنهایی؛ صفا کنی کتاب بخونی موسیقی گوش بدی هیئت بری کربلا بری و کلی چیزای دیگه خوشبختیت رو متوقف به وجود و توجه دیگران نکن اولش سخته ولی بعدش درست میشه این حرفم به معنی انزوا و دور شدن از جمع نیستا. بلکه به معنی وابسته نشدن به جمع هست. اشتباه نشه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا