✔️ امشب استثنائا دو قسمت منتشر میکنم ☺️
حالا هی قدر منو ندونین😒😌
#شگفتانه
babel-music.mp3
7.59M
موسیقی متن رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت اول 💥
🔺اردن-باشگاه نظامیان ارتش آمریکا-یک هفته قبل
اِما(Emma) که زنی حدودا 26 ساله و سرحال و زیبا بود، به همراه دختر هفت سالهاش که میا(Mia) نام داشت در گوشه ای از محوطه بزرگ، منتظر ایستاده و به بقیه نگاه میکردند. به خانواده هایی که پس از ماه ها انتظار، فرزند یا همسرشان را در یونیفرم نظامی ارتش آمریکا میدیدند.
میا که موهای بلند و طلایی رنگ داشت، عروسکِ در دستش را جابجا کرد و رو به مادرش گفت: «نکنه نیاد!»
اِما که معلوم بود دارد حرص میخورد و از این تاخیر به وجود آمده کلافه است، خودش را کنترل کرد و گفت: «وقتی گفته میاد، ینی میاد.»
میا: «کو؟ همه اومدن و دارن با بچههاشون حرف میزنن و خوشحالن الا ما!»
اِما چشم از جمعیت برداشت و رو به دخترش با تندی گفت: «بس کن میا! این همه راه نیومدیم که پدرت نیاد و دو ساعت اینجا معطل...»
هنوز جمله اش تمام نشده بود که از دور مردی حدودا 38 ساله و قد بلند، لاغر با شانه هایی نوک تیز(فرمانده بخش راداری گردان دوم ارتش آمریکا) از یکی از درها وارد حیاط شد. چند نفر به او احترام نظامی گذاشتند. اِما فورا دستش را بالا آورد و با خوشحالی وصف ناشدنی برایش دست تکان داد. آن مرد به طرف زن و دخترش دوید. میا و اِما هم به طرفش دویدند. میا زودتر به آغوش پدرش رسید. پدرش او را از زمین به هوا پرتاب کرد و وقتی به بغلش افتاد، او را محکم فشار داد و دو نفری، به آغوش اِما رفتند.
آن مرد که معلوم بود خیلی دلش برای همسر و دخترش تنگ شده، اینقدر آنها را در آغوش گرفت و همگی گریه کردند که بعضی از اطرافیان به آنها نگاه میکردند.
لحظه ای که زن و شوهر از هم فاصله گرفتند، اِما با صورت پر از گریه گفت: «مارشال(MARSHAL)! من دیگه تحمل ندارم. بیا برگردیم.»
مارشال صورتش را تمیز کرد و گفت: «الان نمیشه. اصلا الان وقت این حرفا نیست. امشب جشن داریم. باید خیلی خوش بگذره.»
اِما قصد نداشت کوتاه بیاید. او که معلوم نبود در آن مدت چه بر سرش آمده که آنقدر دلتنگ و غصه دار است گفت: «مارشال قسم میخورم که یا تو رو با خودم میبرم یا منم پیشِ خودت همین جا میمونم.»
مارشال همین طور که میا را در بغل داشت، صورتش را به گوش ایما نزدیک کرد و گفت: «من اینجا نیستم. اینجا کار نمیکنم. خودت میدونی که. خطرناکه...»
میا فورا بلند و با خنده گفت: «شنیدم چی گفتی بابا... شنیدم چی گفتی ...»
مارشال خنده ای کرد و از میا پرسید: «چی گفتم؟»
میا گفت: «گفتی عراق! خودم شنیدم که گفتی باید برم عراق!»
مارشال و اِما خنده ای کردند و همگی با هم به طرف سوییت مجهز و زیبایی که برای آنها آماده کرده بودند حرکت کردند.
🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق
در یک اتاق شیشه ای که بخشی از یک سالن بزرگ بود و اطراف آنها(خارج از اتاق شیشه ای) را نظامیان ارتش آمریکا با تعداد زیادی کامپیوتر و تجهیزات راداری و ماهواره ای احاطه کرده بودند، پنج نفر که چهار نفر از آنها با یونفرم های نظامی ارتش آمریکا بودند حضور داشتند و حرکت کاروان لجستیکی را از طریق چهار مانیتور و پهبادهای بالای سر آن کاروان رصد میکردند.
مایک(Mike) که ارشد و فرمانده آنها بود و حدودا 55 سال سن داشت، مردی بور و متوسط الاندام بود. وقتی چیزی نظرش را جلب میکرد، چشمانش را نازک میکرد و از آن چشم برنمیداشت. همین طور که به مانیتور دوم زل زده بود و آرام آرام چای مینوشید گفت: «از 2003 که تامی فِرنکس ... یا بهتره بگم ژنرال تامی فرنکس پاشو گذاشت تو عراق و صدام سقوط کرد، روزی نیست که تلفات نداشته باشیم. اکثر تلفاتی که داشتیم با نبرد رودررو نبوده. یا بمب کنار جاده بوده و یا کمین...» که جمله اش ناقص ماند و لیوانش را زمین گذاشت و چشمانش را که به مانیتور زل زده بود، نازک کرد.
ادامه...👇
#حیفا۲
همان لحظه بیسیم بغل دستی اش که بِلک نام داشت به صدا درآمد و گفت: «قربان! تصویر شماره سه را میبینید؟»
بِلک(Black) که فرمانده گروه ضربت گردان دوم ارتش آمریکا در عراق بود، مردی 47 ساله و سیاه پوست بود که هیکلی از آن جمع ورزیده تر و درشت تر داشت. به بیسیم گفت: «واضح ترش کن!»
جوزف(Joseph) و مارشال و بِن هور(Ben-Hur) که به کار خودشان مشغول بودند، کارشان را رها کرده و به آن مانیتور زل زدند.
کیبوردِ متصل به مانتیورها روبروی مارشال بود. تصویر را بزرگتر و از روی تصویر شروع به شمردن کرد و گفت: «یک ... دو ... سه ... چهار ... دوربین های حرارتیِ ما چهار مرد مسلح رو نشون میده که در نزدیکی بزرگترین کاروان لجستیکی ما کمین کردند.»
تصویر روی مانیتورها از دوربین حرارتی هواپیماهای مدرن و بدون سرنشین و مجهز و نقطه زنی دریافت میشد که با فاصله زیادی که از سطح زمین داشت، قابل رویت و شکار به طور عادی نبود. به خاطر همین، آن چهار مرد مسلحِ عراقی، در نزدیکی جاده فرعی کمین کرده بودند و از بالای سرشان خبر نداشتند.
بن هور که پیرمردی حدودا 74 ساله و لاغر اندام با محاسنی بلند بود، کلاه بزرگ یهودی/انگلیسی به سر داشت. آن لحظه در حال نوشتن مطلبی بود اما با حساس شدن موضوع، فورا عینکش را عوض کرد تا با دقت بیشتری به تصویر نگاه کند.
جوزف که مردی شصت ساله با اندامی درشت تر از بن هور بود، کیپا(کلاه کوچک یهودیان) به سر داشت و هر از گاهی دستی به سرِ بدون مو و تاسش میکشید. از مایک پرسید: «اگر چهار نفرشون موفق بشن، میزان خسارتش چقدره؟»
مایک همان طور که چشمانش نازک بود و به مانیتور زل زده بود از مارشال پرسید: «مارشال! نظر تو چیه؟»
🔺اردن-سوییت مارشال و اِما-زمان گذشته
شب بود و اِما و مارشال در بالکن سوییتشان نشسته بودند. مارشال در حال کشیدن سیگار بود و اِما دو لیوان برداشته و در حال درست کردن قهوه، با هم گفتگو میکردند.
-تا کی اینجاییم؟
-من تا دو روز دیگه بیشتر نیستم. بعدش میرم. تو و میا چند روز دیگه میمونید و بعدش برمیگردین.
-چرا اینقدر داری زود میری؟ مگه قرارمون یک هفته نبود؟
-شرایط اضطراری پیش اومده. ایران داره به بهانه داعش، در منطقه پیشروی میکنه. ما اینجاییم که نذاریم این اتفاق بیفته.
-فقط همین؟ برای همین داری زودتر ما رو ول میکنی و میری؟ من این همه راهو نیومدم که...
-چی میخوای بگی؟ خب شغل من اینه. یادت که نرفته. ما برای صلح و...
-لابد بعدشم بخاطر دموکراسی و این چیزا اینجاییم؟! مارشال میشه بیشتر به زندگیمون فکر کنی؟ به من. به میا. به رابطمون. دیگه من و تو اون جوونی نیستیم که تو بار با هم آشنا شدیم و رقصیدیم و هر از گاهی به یاد اون شب مشروب میخوریم و جشن میگیریم. مارشال من دیگه تحمل ندارم.
مارشال ته مانده سیگارش را در جاسیگاری فشار داد و نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر تا آخر امسال صبر کنی، کریسمس میام خونه و حداقل شش ماه میمونم. قسم میخورم.»
ادامه... 👇
#حیفا۲
-تو حرف منو نمیفهمی! من میگم بدون تو برنمیگردم اما تو حرف از کریسمس میزنی؟!
-خب تو بگو چیکار کنم؟ چاره ای ندارم.
-داری. نمیخوای بهش فکر کنی. وگرنه چرا صوفیا(Sophia) با دوستش(جَک) دو ساله که تو افغانستان موندن. وقتی تو افغانستان بودی، حتی همین دیدار چند روزه هم نداشتیم. اما اونا داشتند با هم زندگی میکردند.
-من مجبورم برگردم عراق! عراق شرایطش با افغانستان خیلی فرق میکنه. اینو بفهم اِما. تو افغانستان به جز القاعده و طالبان و دو سه تا گروه دیگه کسی نبود. اما عراق اینطوری نیست. ما تو عراق از سایه خودمونم میترسیم. چه برسه به این که بخوام...
-نمیدونم. ولی من دیگه تنها برنمیگردم آمریکا. به مادرمم گفتم که منتظرم نباشه. گفتم یا با هم برمیگردیم یا دیگه منم برنمیگردم.
اِما این حرف را زد و از سر جایش بلند شد و رفت. مارشال با اعصاب خوردی، با پشت دستش به دو تا لیوان قهوه زد و آنها را از روی میز به زمین انداخت و شکست.
🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق
مایک دوباره اما بلندتر پرسید: «مارشال! با تو ام؟»
مارشال تصاویر را روی ادوات و سلاح آن چهار نفر زوم کرد و گفت: «با محاسبات من ... تقریبا میتونه زیاد باشه! البته خسارت انسانیش بیشتر از خسارتش به ادوات هست. برای نابودی اون همه ادوات سنگینی که تا چهار دقیقه دیگه به اونا میرسن، نیاز به دو تا توپخونه بزرگ دارن که قاعدتا این چهارنفر نمیتونن تجهیزات دو تا توپخونه رو با خودشون آورده باشن!»
بلک رو به مایک گفت: «این حروم زاده ها برای شکار آدما اومدند و الا مگه مغز خر خوردن که ... وایسا ببینم! این کاروانِ لوجستیکیه. به جز سر و تهش، نفرات زیادی با این کاروان نیست... به جز ده نفر از تیم مهندسی ادوات!»
جوزف گفت: «من میگم یا برای خودکشی اومدند یا برای شکار همون ده نفر!»
بلک گفت: «با خودکشیشون مشکلی ندارم اما اگه برای شکار اون ده نفر که از قضا فقط همون ده نفر را در عراق داریم و همشون هم از وزارت دفاع آلمان و آمریکا هستند اومده باشن، ینی یه جای کار میلنگه و خبر درز کرده!»
مارشال که یک چشمش به مانیتور 2 بود و حرکت کاروان لجستیکی را میدید و با یک چشم دیگرش به مانیتور 3 زل زده بود و حرکات اون چهار نفر رو رصد میکرد، با هیجان خاصی گفت: «قربان دو دقیقه! کمتر از دو دقیقه کاروان به اونا میرسه. چه دستور میدید؟»
چشمان بلک و جوزف و مارشال به صورت مایک بود و منتظر دستور او بودند. اما مایک نگاهی به بن هورِ پیر انداخت. دید کف دستِ راستش را زیر چانه اش زده و همان طور که به آن چهار مسلحِ عراقی زل زده، غرق در افکار خودش است. مایک پرسید: «نظر شما چیه؟!»
بن هور نفس عمیقی کشید و با همان حالت گفت: «این چیزا به من ربطی نداره. جذابیتی برام نداره که بدونم کی تو اون کاروان هست و چقدر تلفات میدین! من الان دلم پیشِ اون سه چهارتاست! خیلی دوس دارم بدونم در ثانیه های آخر عمرشون به چی فکر میکنن؟»
همه برگشتند و به مانیتور سه نگاه کردند.
🔺 اردن-سوییت مارشال و اِما-زمان گذشته
لحظه خداحافظی مارشال با خانواده اش بود. روبروی آیینه ایستاده بود و یونیفرمش را مرتب میکرد. اِما غمگین روی تخت نشسته بود و دکمه های لباسش را میبست. میا روی زمین نشسته بود و همین طور که با عروسکش بازی میکرد، هر از گاهی نگاهی به قیافه غمگین مادر و چهره مصمم پدرش می انداخت.
مارشال کارش تمام شد و مرتب و شق و رق رو به اِما و دخترش کرد. اِما از سر جا بلند شد و به طرف مارشال رفت. همدیگر را در آغوش گرفتند. غم و غصه در چهره اِما موج میزد.
مارشال: «ناراحت نباش! ترتیبی میدم که اگر نتونستم بیام، تا آخر امسال، تو و میا بتونین دو بار دیگه بیایید و همدیگرو ببینیم!»
اِما که اشک نداشت اما بغض و غمش جوری بود که از او کوه آتشفشان ساخته بود، هیچ نگفت و فقط به چشمان مارشال زل زد.
مارشال به طرف دخترش رفت و او را بوسید. دوباره رو به اما کرد و گفت: «شما تا دو روز دیگه اینجا باشید و خوش بگذرونید. بعدش هم که پرواز به آمریکا و برمیگردین پیش مامانت. سلام منو بهش برسون!»
این را گفت و سپس کلاهش را برداشت و رفت.
اما اِما...
خداحافظی نکرد...
به جای حتی یک کلمه حرف...
به کنار پنجره رفت و رفتن مارشال را از دور تماشا کرد...
و از حرص و ناراحتی...
دندان هایش را محکم روی هم فشار میداد...
ادامه دارد...
رمان #حیفا۲
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت دوم 💥
🔺عراق-مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق
مایک که دید از بن هور نمیتواند نکته ای بکشد، رو به مانیتورها گفت: «ما این مسیرو برای اولین باره که داریم طی میکنیم. نگاه کنین! وسطِ بیابون! نیمه شب. این هیچی نیست مگه این که عملیات انتقال توپخونه گردان دوم کاملا لو رفته و یه موش تو انبارمون داریم!»
مارشال که تندتند با سیستمش کار میکرد گفت: «قربان! یک دقیقه و چند ثانیه! لطفا زود تصمیم بگیرید!»
که یهو بن هور گفت: «نگا کنین! اونجا ... سمت راست ... اولیش داره آماده میشه!»
همه از مایک رو برگرداندند و به مانیتور سه زل زدند. مایک از سر جاش بلند شد و بقیه به جز بن هور بلند شدند. مارشال تصاویر مانیتور سه و چهار را به آن چهار نفر اختصاص داد. مانیتور سه برای دو نفر اول که در سمت راستِ کاروان بودند و مانیتور چهار، تصویر را از بالای سر نفر سوم و چهارم به پایگاه ارسال میکرد.
بلک به مایک گفت: «قربان! چیزی نمونده کاروان نزدیک بشه! فقط چند ثانیه است.»
همگی به طرف مانیتور حرکت کردند و نزدیک آن ایستادند الا بن هور! جوزف گفت: «ما این نبرد رو باختیم. از درون هم باختیم. از موشی که تو انبارمون داریم باختیم. الان فقط باید از بیشتر شدن خسارتش جلوگیری کنیم.»
مایک گفت: «موافقم. ما این نبرد رو از قبل باختیم. الان فقط باید اون ده نفرو نجات بدیم. ولی میخوام ببینم مدل کار اون چهار نفر چطوریه؟»
بلک رو به مارشال کرد و گفت: «فرمانده کاروان از وجود اون چهار مسلح خبر داره؟»
مارشال عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش به حرف های دو نفری که صبح به او مراجعه کرده بودند مشغول بود. یادش آمده بود که...
🔺دفتر کار مارشال-زمان گذشته
هنوز چهار روز از خداحافظی اش با خانواده اش نگذشته بود که لحظه ای نمیتوانست از عکس کوچکی که از اِما و میا روی میزش بود، دست بکشد و یادشان نکند. عکسی که سه نفرشان میخندیدند و حکایت روزهای باهم بودن و خوشی داشت.
چشمش به سیستمش بود و همین طور که کار میکرد، گاهی در همین افکار غرق میشد که ناگهان در زدند. دو نفر بدون یونفرم نظامی به همراه مسئول دفتر مارشال وارد اتاقش شدند.
مسئول دفترش به مارشال گفت: «از بخش امنیت اومدند و مستقیم با شما کار دارند.»
مارشال تا چشمش به آنها خورد و دید خیلی آدم های جدی و غیرمنعطفی هستند، به مسئول دفترش اشاره کرد و او رفت و سه نفری در اطراف میز کارش نشستند.
مارشال گفت: «میشنوم!»
نفر اول: «میدونیم که چقدر مسئولیت شما سنگین هست و چه تعداد نیرو با شما کار میکنند. این هم میدونیم که دارید خودتون رو برای گزارش مهمی که فردا باید به وزیر دفاع بدید آماده میکنید. اما مسئله ای پیش اومده که به نظرمون رسید که بهتره با شما درمیون بگذاریم. شاید بتونید کمک کنید!»
مارشال با تعجب گفت: «چه مسئله ای؟!»
نفر دوم که سن و سالش از اولی بیشتر بود و کلاه قهوه ای به سر داشت، کلاهش را درآورد و گفت: «درباره خانواده تون هست. اِما و میا!»
مارشال فورا پرسید: «خانواده ام؟ چی شده؟ چرا دو سه روزه هر چی تماس میگیرم، برنمیدارن؟ اتفاقی براشون افتاده؟»
نفر دوم گفت: «لطفا خونسردی خودتون رو حفظ کنید. ببینید! قرار بود دو روز پیش با پرواز به طرف آمریکا برن. اما از شب قبلش گزارش دادند که اِما و میا در پایگاه نیستند!»
مارشال که خیلی جا خورده بود، پرسید: «چی داری میگی؟ نیستند؟ ینی چی؟»
نفر دوم ادامه داد: «ما نمیدونیم! اومدیم از شما بپرسیم. گفتیم با شما مطرح کنیم تا فکرامون روی هم بریزیم و بتونیم پیداشون کنیم!»
مارشال که از خشم و عصبانیت داشت منفجر میشد گفت: «شما دو تا عوضی اومدید روبروی من نشستین و میگین از زن و دختر من خبر ندارین؟ به همین راحتی؟ کجا رفتن؟»
نفر اول که تلاش میکرد خشم مارشال را کنترل کند، با لحنی آرام و مودبانه گفت: «همه خانواده ها و مسافران بودند الا همسر و دختر شما! گروه ویژه از اردن و گروه ویژه از آمریکا دنبالشون هستند اما اینقدر تمیز غیب شدند که کسی باورش نمیشه!»
ادامه... 👇
#حیفا۲
مارشال فریاد کشید و گفت: «مگه اون خراب شده، منطقه محافظت شده نیست؟ مگه دو سه تا لایه امنیتی نداره؟ ینی چی؟ مگه میشه دو تا آدم گندهی آموزش ندیده گم بشن؟ چرا زودتر نگفتید؟!»
بی فایده بود. آن دو نفر هر کاری کردند، حریف خشم و ناراحتی مارشال نشدند و نزدیک بود با هم درگیر شوند.
🔺مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق
مارشال دستی به صورتش کشید تا نگرانی اش را بپوشاند. پس از یک لحظه مکث گفت: «نه! وصل کنم به فرمانده کاروان؟»
مایک گفت: «وصل کن! خودم باهاش حرف میزنم!»
مارشال فورا پشت سیستم سمت راستش رفت و با فرمانده کاروان ارتباط گرفت. به مایک اشاره کرد و گفت: «فرمانده مالی پشت خط اول هست.»
مایک گفت: «ژنرال مایک صحبت میکنه!»
مالی جواب داد: «مالی هستم. فرمانده کاروان توپخونه گردان دوم!»
مایک گفت: «کمتر از سی ثانیه دیگه با چهار مسلحِ عراقی روبرو میشی. شاید قبل از ما عملیات کنند. آماده باش!»
مالی جواب داد: «اطاعت قربان!»
مایک گفت: «فقط وقتی با اونا برخورد کن که علیه کاروانت عملیات کنند. اگر اونا را دیدی و کاری نکردند رد شو و به مسیرت ادامه بده!»
مالی: «اطاعت!»
ثانیه ها داشت تند تند میگذشت. تا این که کاروان به آن چهار نفر رسید. آن چهار نفر که در دل تاریکی و لابه لای شن ها و سنگ ها مخفی شده بودند، گذاشتند تا کاروان در تیررس آنها قرار بگیرد و به سر و ته و میانه کاروان اشراف داشته باشند.
مایک به مارشال گفت: «آماده باش! هر کدوم که از سر جاش بلند شد و به طرف کاروان رفت، بزنش!»
مارشال هم تندتند کدِ دستور را در سیستمش وارد کرد و آماده اشاره مایک بود که نفر اول از سمت راست بلند شد. با آرپیجی در تاریکی شب به طرف کاروان چند قدمی نزدیک شد که مایک فورا گفت: «بزنش!»
مارشال هم فورا دکمه اینتر را زد و همه در تصویر دیدند که نفر اول قبل از شلیک آرپیجی نقش به زمین شد.
نفر دوم از همان سمت راست تا دید نفر اول افتاد، نگاهی به اطرافش انداخت و دستپاچه شد و مسلسل نیمه سبکی که جلویش بود را آماده شلیک کرد که مایک فورا گفت: «اینم بزن!»
مارشال فورا اینتر کرد و دومین مسلح عراقی را زد.
کاروان در حال عبور بود و تقریبا به انتهای دیدِ عراقی ها رسیدند. همه به مانیتور چهار چشم دوختند. مانیتوری که کوچیکترین تحرکات سومین و چهارمین مسلح عراقی را زیر نظر داشت.
اما ...
همه با تعجب دیدند که آن دو نفر با هم گلاویز شدند! کاروان لجستیکی توپخونه ارتش آمریکا در حال عبور بود و داشت کم کم از آنها دور میشد اما آن دو نفر، اصل عملیات را رها کرده بودند و به قصد کُشت همدیگر را میزدند. اینقدر همدیگر را زدند که حد و حساب نداشت. یکی از آنها که معلوم بود هیکلی تر و زورش از آن یکی بیشتر است، تا طرف مقابلش را میزد و میخواست به طرف اسلحه اش برود و عملیات کند، آن یکی پایش را میگرفت و او را به زمین میزد و دوباره همدیگر را بدتر کتک میزدند!
ادامه...👇
#حیفا۲
مایک و بلک و جوزف و مارشال غرق در تماشای آن معرکه بودند و از تعجب صدایشان درنمیآمد که یهو دیدند بن هور بلند شد و آن چند نفر را کنار زد و در نزدیک ترین نقطه به مانیتور ایستاد و تماشا کرد.
بن هور که مبهوت آن نبرد تن به تن بود در حالی که زل زده بود گفت: «جوزف میبینی؟!»
جوزف هم که غرق تماشای آن مبارزه بود جواب داد: «عادی نیست!»
بن هور گفت: «امشب هیچ چیز عادی نیست!»
این را که گفت، دیدند که نفر قوی تر موفق شد و در حالی که رفیقش را نقش بر زمین کرده بود، فورا به طرف آرپیجی رفت و برداشت و چند قدمی به طرف انتهایی کاروان دوید که یهو مایک گفت: «بزنش!»
مارشال فورا اینتر کرد و نفر سوم را هم تَرَکاند.
در مانیتور اول و دوم دیدند که کاروان خیلی عادی و بدون هیچ مشکل خاصی به مسیرش ادامه داد و رفت. بلک به طرف میز رفت و یک لیوان آب برداشت. مارشال دستمال کاغذی برداشت و عرقش را خشک کرد. مشخص بود که فکرش درگیر است. اما جوزف و مایک در سمت چپ و راست بن هور بودند و به او نگاه میکردند. میدیدند که بن هور از تصویر مانیتور چهار که پهباد بالای سر نفر چهارم بود چشم برنمیداشت. در تصویر، یک مرد را میدیدند که روی زمین افتاده و از بس کتک خورده، به سختی تکان میخورد.
مایک گفت: «به چی فکر میکنی بن هور!»
بن هور دستش را روی مانیتور گذاشت. دقیقا گذاشت جایی که نفر چهارم روی زمین افتاده بود و از درد به خودش میپیچید. بن هور دستش را همان طور که روی مانیتور بود مُشت کرد و گفت: «من اینو میخوام!»
جوزف گفت: «حق داری! خیلی میتونه حرف برای گفتن داشته باشه.»
مایک که مشخص بود علاقه و ارادت خاصی به بن هور دارد، گفت: «باشه. میگم بیارنش!»
بن هور انگشتانش را محکم روی مانتیور میکشید و صدایش در فضای اتاق فرماندهی میپیچید. گفت: «مایک! همین حالا میخوامش! اگه عراقیا بفهمن که از دستورشون تمرد کرده، زندهاش نمیذارن.»
مایک رو کرد به بِلک و گفت: «شنیدی که چی گفت! همین حالا با دو تا تیم ضربت برید دنبالش. میخوام خودت بری و اونو برای بن هور بیاری!»
بلک احترام نظامی گذاشت و گفت: «اطاعت!» این را گفت و بیسیمش را برداشت و از اتاق خارج شد.
وقتی بلک رفت، مایک دست راستش را دوستانه روی شانه بن هور گذاشت. دید بن هور به آن عراقی چشم دوخته و دارد تندتند به زبان عبری و زیر لب برایش دعا میخوانَد. مایک پرسید: «تو این شورشی چی دیدی که گفتی میخوامش؟!»
بن هور تندتند دعا میخواند و مشخص نبود که چه میگوید. برای لحظاتی چشمش را بست. مایک دید که بن هور وسط آن ابروهای سفید و دَرهم و ریش بلند و سفیدش، چشمش را باز کرد و رو به مایک گفت: «عجیب ترین نوع تمرّد! یک مومنِ متمردِ معتقدِ نزدیک به مرگ رو دیدم. مایک! من هفتاد و چند سالمه. دیده بودم که وسط میدون جنگ، چند نفر به جون هم بیفتند. اما معمولا در همه جای دنیا آدم های خاص را برای کمین دشمن میفرستند. اینقدر خاص که دست از زندگی و خانواده و همه چیزایی که دارن شستن و اومدن نشسته اند توی کمینی که احتمال نجات و برگشتن از اون زیر ده درصده! ندیده بودم کسی تو کمین و زیر سایه و چکمه و ادوات سنگینِ دشمنش باشه اما در لحظه حمله به جای دشمن، به طرف دوستش حمله کنه! نَکُشتش. دوستشو نکشت. تلاش کرد زمین گیرش کنه! اما موفق نشد. نمیدونم چرا با هم جنگیدن اما خیلی تمرد عجیبی بود!»
مایک که خیلی از حرفهای بن هور سر در نمی آورد، سرش را دوباره چرخاند و رو به مانیتور کرد و به آن مرد عراقی خیره شد و نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت: «کیه این؟ کی میتونه باشه؟!»
رمان #حیفا۲
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
#زینب_کبری
از بزرگترین اشتباهات ما درباره حضرت زینب سلام الله علیها این است که از ارتباط ایشان با امام حسین فقط یک ارتباط خواهربرادری در ذهنمان مانده است.
این اصلاً درست نیست. به نظرم پایین آوردن سطح و کلاس کار می باشد!
از جذاب ترین جلوه های شخصیت حضرت زینب سلام الله علیها این بود که ایشان یک سخنران حرفه ای و مجلس گردان فوق العاده بودند.
وقتی کسی بتواند هول نشود و تاریخی ترین جملات و جذاب ترین جواب ها در محافل و مجالسی که تماما اطرافش دشمنان خونخوارش باشند ارایه دهد، کار کمی نیست.
این هم #تربیت میخواهد و هم #استعداد فوق العاده شخصی و البته #عنایت پروردگار و #مادری مانند فاطمه زهرا سلام الله علیها !
👈 راستی شما چقدر می توانید دست و پای تان را گم نکنید و در هر جمعی صحبت کنید و مجلس گردان مناسب و فوق العاده باشید؟!🤔
کانال #حدادپور_جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
✔️ هاآرتص: حمله به جشنواره موسیقی کار ارتش اسرائیل بود نه حماس!
روزنامه رژیم صهیونیستی نوشت: تحقیقات پلیس اسرائیل نشان میدهد که یک بالگرد آپاچی اسرائیلی در روز هفتم اکتبر (۱۵ مهرماه) در زمان حمله حماس، شرکتکنندگان در جشنواره موسیقی در نزدیکی شهرک ریعیم در اطراف نوار غزه را بمباران کرده است.
شواهد و بازجوییهای انجامشده از خلبان بالگرد اسرائیلی نشان میدهد او با تصور آنکه افراد حاضر در این محل همگی رزمندگان حماس بودهاند، اقدام به بمباران این منطقه کرده است.
👈 رژیم صهیونیستی حمله به این مراسم را بهعنوان بهانه خود برای حملات همهجانبه به غزه اعلام کرد و در این راستا کشورهای غربی و در رأس آنها آمریکا از جنایتهای رژیم صهیونیستی حمایت کامل کردند.
هردم از این باغ بَری میرسد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 حیفا (2) 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت سوم 💥
🔺منطقه رطبه
شاید بدترین کابوسی که مارشال حتی در خواب هم نمیتوانست ببیند، در حال وقوع بود. چون اِما با پوشیه و لباس زنان عراقی، با مشقت هر چه تمامتر موفق شده بود از مرز اردن وارد عراق شود.
از مینی بوس پیاده شد و به همراه ده دوازده تا مسافر دیگر، وارد قهوه خانه یکی از روستاهای رطبه شدند.
هوای اطراف تاریک بود و فقط از فاصله نه چندان دور، چراغ های آبادی معلوم بود. وقتی همه مشغول خوردن چایی و شام و قلیان و دود بودند، اِما با میا به یکی از دستشویی ها رفتند و اما شروع به مرتب کردن میا کرد.
میا: «مامان کی میریم پیش بابا؟!»
اما: «من و تو تصمیمون رو گرفتیم. قرار شد بدون پدرت برنگیردیم آمریکا! یادت که نرفته!»
میا: «نه. یادمه. حالا چطوری باید بابا رو پیدا کنیم؟»
اما: «هیس! یواش تر. نباید کسی بفهمه که ما عراقی نیستیم. هیچی نگو. باشه؟»
اِما خبر نداشت که یک زن عراقیِ گوش تیز در دستشویی کناری بود و حرف های آنها را شنید.
زن عراقی هیچ عکس العملی به خرج نداد تا اِما و میا کارشان تمام بشود و از آنجا بروند. وقتی زن عراقی از دستشویی بیرون آمد، در حالی که دستی به سر سگش میکشید، با چشمانش آن دو را تعقیب کرد. دید رفتند روی یک کرسی در خارج از قهوه خانه نشستند و منتظر ماندند تا بقیه کارشان تمام بشود و حرکت کنند.
زن عراقی که«عاتکه» نام داشت و پنجاه ساله بود، با همان چادر و هیبت زنان جاافتاده عراقی رفت و یک سینی خوراک کباب به همراه دو تا نان تازه برداشت و به همراه سبزی های نیمه تازه ای که آنجا بود، آماده کرد و به طرف اِما و میا بُرد.
تا چشم میا به کباب و بوی خوشش افتاد، چشمانش گرد شد اَما مراقب بود که حرفی نزند. اِما خودش را جمع و جور کرد و از پشت پوشیه صدای نامفهومی از خودش درآورد و با دستش غذا را محترمانه پس زد.
عاتکه هر طور بود به آنها فهماند که: «این هدیه است و اگر قبول نکنند و نخورند، نوعی بی حرمتی محسوب میشود.»
اِما و میا که ضعف و گرسنگی کم کم به آنها داشت غالب میشد، سینی را از عاتکه گرفتند و کم کم شروع به خوردن کردند. عاتکه رفت برای آنها دو تا نوشابه آورد. جلوی آنها درش را با نوک قاشق باز کرد و به آنها تعارف کرد. اِما که تلاش میکرد نگاهش را از عاتکه بدزدد، نگران بود که میا کلمه ای حرف بزند و آن زن را حساستر کند.
همین طور که داشتند غذا میخوردند و عاتکه هم همان جا نشسته بود و از خوردن آنها لذت میبرد، متوجه شد که از بس گرسنه بودند، آب گوجه ها روی لباس میا ریخته. عاتکه به اِما اشاره کرد که صبر کن! فورا بلند شد و به طرف قهوه خانه رفت و جعبه دستمال کاغذی را برداشت و به طرف اما و میا حرکت کرد.
🔺بیابانی در نزدیکی منطقه رطبه
شاید در فاصله پانصد متری آن قهوه خانه، بلک با دو تا تیم ده نفره مجهز که در چهار ماشین جنگی حضور داشتند، با تمام سرعت و از مسیرهای نامتعارف به طرف نقطه ای میرفتند که آن مرد در آنجا افتاده بود. در مسیر بودند که مارشال آمد پشت خط بلک و گفت: «برای دقایقی تمرکزم از اون عراقی برداشته شد و دوربین رو از بالای سرش حرکت دادم. الان دیگه تو تصویر ندارمش. تا شعاع صد متریش هم فقط هفت هشت تا سگ هست.»
بلک باعصبانیت گفت: «خب حالا من چه غلطی بکنم؟!»
مارشال گفت: «یه روستا در نهصد متری اونجاست. بیست سی تا خونه داره. ردش رو میتونی اونجا بزنی! من الان تصویر ماهواره ای روستا رو برات میفرستم.»
بلک به تبلتی که در دست داشت نگاه کرد و مسیر ورود و خروج به روستا را از طرفی که به سمت آن در حرکت بودند چک کرد.
مسیرشان را به طرف روستا کج کرده بودند که مارشال دوباره پشت خط آمد و گفت: «بلک یه مشکلی داریم!»
بلک با عصبانیت گفت: «چی شده؟»
مارشال گفت: «دو برابر شما از مسیر روبروی شما که میشه ضلع شمالی روستا، یه عده مسلحِ شورشی دارن با تجهیزات کامل وارد روستا میشن.»
بلک گفت: «خدا لعنتت کنه مارشال! به ژنرال بگو اگر اون عوضی رو میخواد، باید درگیر بشم! اونجا کلی غیرنظامی هست!»
ادامه...👇
#حیفا۲
مارشال چند لحظه ای سکوت کرد. مشخص بود که دارد با ژنرال و بن هور مشورت میکند. که یهو صدای بن هور در بیسیم بلک شنیده شد: «بن هور صحبت میکنه!»
بلک خودش را کنترل کرد و گفت: «میشنوم!»
بن هور به زبان عبری آیه 7 و 8 باب اول سفر تثنیه را خواند که میگوید: «הנחתי את הארץ הזאת לפניכם, כנסו ורכשו את הארץ אשר נשבע אלוהים לאבותיכם, אברהם, יצחק ויעקב, לתת להם ולזרעם אחריהם : سرزمینی را که پیش روی شما گذاشتم، بدان داخل شوید و زمینی را که خداوند برای پدران شما، ابراهیم و اسحاق و یعقوب، قسم خورده که به ایشان و بعد از آنها به ذریت ایشان بدهد، به تصرف درآورید!»
بلک گفت: «دریافت شد.» سپس خطش را عوض کرد و به ماشین های پشت سرش گفت: «خب پسرا! آماده یه آتیش بازی حسابی باشید. امشب از اون شباست!»
با گرد و خاک و سرعت و سر و صدایی که ماشین های عراقی از جنوب و ماشین های شورشیان از شمال آن روستا به راه انداخته بودند، مردمِ از همه جا بی خبرِ روستا در خانه هایشان کم کم از خواب بیدار شدند و به سر و صداها گوش میدادند.
بلک با بیست تکاورش در آستانه ورود به روستا بودند که مارشال پشت خط آمد و گفت: «ردشو زدیم. مسیری که داری میری، سمت چپت یه کوچه بلند هست. تا آخر برو و بعدش بپیچ سمت راست.»
بلک همین کار را کرد. با سرعت مسیر را دنبال کرد. تا میخواست به سمت راست بپیچد، مارشال گفت: «وسط فرعی دوم، یه طویله است. اونجارو پیدا کن!»
هنوز به طویله نرسیده بودند که با هجم سنگین آتش از طرف مقابلشان روبرو شدند. طوری که بیست متر مانده به طویله مجبور شدند همه از ماشین ها بریزند بیرون و هر کدام به طرفی بروند.
🔺مقر فرماندهی ارتش آمریکا
بن هور همچنان ایستاده بود و در حالی که نبرد سنگین آنان را از مانیتور چهار دنبال میکرد، زیر لب دعا میخواند. جوزف هم که دل تو دلش نبود، در آن اتاق راه میرفت و به در و دیوار و سقف و مانیتور نگاه میکرد.
مایک گفت: «بشین جوزف! بقیه دارن میجنگند. تو چرا راه میری؟»
جوزف گفت: «شما کاروان رو عبور دادی و کارِتو کردی و خیالت راحته. بِلک وسط درگیری هست و داره کارشو میکنه. اما امثال بن هور و من، هیچ وقت کارامون تموم نمیشه. همیشه آغاز داره اما ته نداره. کار من روانشناسیِ نظامی هست و کار بن هور انسان شناسی! وقتی بن هور یکی رو شناخت، کمکش میکنه که بشینه سر جاش! اون وقت منم کمکش میکنم که با انتخاب آدم های نظامی و آموزش دیده، امنیتش در جایی که نشسته حفظ بشه. میبینی ژنرال؟ میبینی کار ما از چه حساسیتی برخورداره؟»
مایک گفت: «شما انگلیسی ها عاشق کارای طولانی مدت و زمانبَر هستین. برعکس ما آمریکایی ها. ما همه چیزو نقد و سریع میخوایم. حالا خدا نکنه یه انگلیسی، یهودی باشه. مگه ول میکنه؟ نخیر! تا برای هفت پُشت و نسلش برنامه نچینه ولش نمیکنه!»
جوزف گفت: «دقیقا! همین تفاوت ما و شماست. شما عاشق سیطره در کل عالمید اما ما عاشق مدیریت تاریخ هستیم. تاریخ هم با ابزار ساخته نمیشه. بلکه این آدما هستند که تاریخ رو رقم میزنن. بخاطر همین تاریخ انگلستان از خودش چندان کاشف و مخترع نداره...»
ادامه...👇
#حیفا۲