eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.1هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
663 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
جواب داد: «بالاخره اون تنهاست و الان چندین ماهه که پیش شماست. از طرف دیگه، فکر نمیکنم پروسه کوتاه مدتی طول بکشه تا روی فُرم بیاد و بتونه بشه اون چیزی که شما میخواید. نیازهای غریزی و زناشویی این طور آدم معتقدی فقط با ازدواج حل میشه. چون اگر اینقدر معتقد باشه که شما و بقیه میگید، نمیشه هر شب دست یه دختری رو گرفت و فرستاد به خوابگاهش. برای این مسئله فکری نکردید؟!» بن هور میخواست حرفی بزند اما معلوم بود که خیلی فکرش مشغول است. حرفش را خورد و سکوت کرد و به نقطه ای روی میز زل زد. آن مرد ادامه داد: «پیشنهاد میکنم با مسائل جنسی و دختران معمولی که برای سربازان و افسران خودمون میاریم امتحانش نکنید. اصلا دیگه کلا امتحانش نکنید. چون پس میزنه و کار شما رو سخت تر میکنه.» بن هور بیشتر به فکر رفت. تا این که از سر جا بلند شد و به طرف سوییت ابومجد رفت. دید نشسته پایین قفسه کتاب و در حال مطالعه است. رفت و صندلی گذاشت و یکی دو متری اش نشست. وقتی ابومجد دید بن هور نشسته و به او زل زده، کتابی را که در دست داشت بست و به بن هور گفت: «درباره حرف شما فکر کردم. شدنی نیست.» بن هور لبخندی زد و شروع به خواندن آیاتی از کتاب خودشان کرد و گفت: «و او میان شما زندگی میکند. میخورد و راه میرود و با شما چنان آمیخته که او را نمیبینید.» ابومجد گفت: «مردم اینقدر ساده و بی عقل نیستند که به یکی مثل من جوری توجه کنند که چشم و دلشون سیر بشه و دیگه به مراجع نگاه نکنند و دین و آخرتشون رو از من بگیرند.» ادامه... 👇
بن هور اما در حال و هوایی که بود، به جملات بی ربط با سخنان ابومجد ادامه داد: «او را سفیهان از خود و نجیبان در خود و عالمان بر خود میبینند. او کسی است که در وقتش عادلی خاک نشین و در زمانش مقتدری خون ریز خواهد بود. وقتی به چهره او مینگری...» ابومجد کتاب را به زمین کوبید و به بن هور گفت: «تو اصلا متوجه نیستی داری چی میگی! دوران فرق کرده. مردم عوض شدند.» بن هور با صدای بلند گفت: «تو متوجه نیستی ابومجد! ببین! چشماتو وا کن و دور و برتو ببین! ابوبکرالبغدادی رو ببین! یه حیوونِ وحشیِ زنباره و خونخوار! غیر از اینه؟ کاری کردیم و کاری کرده که سربازانش از اقصی نقاط دنیا دارن به کمکش میان! چرا؟ چون علم سیاه دستشه! بُرد با کسیه که عَلَم دستشه! الان دست البغدادی هست. البته که تو قرار نیست مثل اون بشی. چون اون سیاهه. ولی تو از برف سپیدتری! اون بر پایه خون و رعب و وحشت اومده بالا اما تو با عَلَم سفید و سبز و بر پایه صلح و مودت قراره حرفتو بزنی!» ابومجد گفت: «وقتی میگم نمیفهمی سرم داد نزن! عَلَم وقتی دست گرفتی، نمیشه راه بیفتی و لبخند بزنی و حرفای قشنگ تحویل مردم بدی! اینا آدمو میخورن. عَلَم خون میخواد. عَلَم علمدار میخواد. اینم علم سبز و سفید که تا حالا در تاریخ لنگه نداشته و اَحدی علم سبز و سفید بلند نکرده. هر کسی بوده سیاه بوده. از خراسان بگیر تا شام و جاهای دیگه!» بن هور گفت: «خون میخواد، بریز! آدم میخواد، جمع کن! پول میخواد، بگیر و خرج کن! ولی از چیزی که هستی و میتونی باشی نگذر! کوتاه نیا!» ابومجد گفت: «اصلا از کی تا حالا تویِ یهودیِ بی پدر و مادر شدی دلسوز اسلام و مسلمین و نسخه عَلَم سفید برامون میپیچی؟! از تو آدم تر نداشتند بفرستند؟!» بن هور با داد گفت: «من حروم زاده! من سیاه! نه. نداشتند. ما هممون همینیم. اما ... (صداشو پایین آورد و به حالتی از کرنش و آرامش گفت) از تو حلال زاده تر و پاک تر و آدم تر و باسوادتر و معتقدتر پیدا نکردیم. بفهم اینو!» ابومجد سکوت کرد و به قفسه کتاب تکیه داد. بن هور که قفسه سینه اش درد گرفته بود، یک دستش روی قفسه سینه اش گذاشته بود و آرام میمالاند و ادامه داد: «ما اگه دنبال به گند کشیدن اسلام بودیم، یکی دیگه رو علم میکردیم. اون همه بابی و بهایی داریم. اون همه در اقصی نقاط عالم آدم داریم. ما فهمیدیم که دیگه ناپاکی جواب نمیده. فهمیدیم که باید کار بیفته دست یکی مثل تو! از جنس خودتون. نه به قول خودت، مایِ حروم زاده و کثافت و عوضی!» ابومجد به سکوتش ادامه داد. بن هور دیگر حالش خوب نبود. اما تحمل کرد و تیر آخر را زد و گفت: «بیشتر امامان شما کنیززاده بودند. غیر از اینه؟ از خانواده های سطح متوسط و پایین! خب این پیام داره. ینی نباید برای نجات اُمت دنبال کسی بگردیم که خاص باشه و همیشه از طبقات گنده و بزرگِ زُعما باشه. ما سه روز دیگه از اینجا میریم. میخوام ببرمت از نزدیک، با منابع دسته اول کتابخانه ها و مراکز بزرگ شیعه شناسی انگلستان و اسراییل آشنا بشی. سه ماه... شایدم بیشتر به تو فرصت میدم. با هر کسی در اونجا خواستی، بشین و گفتگو کن! ببین چه خبره؟ بعدش اگه خودت نخواستی، از همونجا به هر کشوری که خواستی، پناهندگی بگیر و برو دنبال زندگیت! فقط قبلش منو بکش! آره. منو بکش! تا دیگه بهت فکر نکنم و دیگه زنده نباشم و نیام دنبالت!» پیرمرد یهودی این را گفت و در حالی که از ناحیه قفسه سینه در اذیت و رنج بود، اتاق را ترک کرد و ابومجد را تنها گذاشت. ادامه دارد... رمان @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به یک نفر از عزیزانی که کاملترین و زیباترین خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ را ارسال کند، دو جلد کتاب از تألیفات خودم هدیه داده میشود.😍 تا فردا ظهر(ساعت۱۴) فرصت دارید که به صفحه شخصی بنده ارسال کنید.
دلنوشته های یک طلبه
⛔️توجه لطفا⛔️ فرداشب(دوشنبه) انتشار حیفا۲ را نداریم. به جاش خلاصه ۱۰ قسمت اول را خواهیم داشت. 👈 به
درود رفقا مهلت ارسال خلاصه نویسی از ۱۰ قسمت اول حیفا۲ تمام شد. بالغ بر ۲۰۰ خلاصه از طرف شما مخاطبین عزیز ارسال شده که خدا را شکر همه را مطالعه کردم. لطفا دیگه ارسال نکنید ان‌شاءالله امشب، نام برنده مسابقه اعلام خواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان از ۱۰ قسمت اولِ فصل دوم حیفا ؛ 👇 سرکار خانم سیما نورعلی ان‌شاءالله موفق باشند. هدیه دو کتاب از آثارم را خدمتشون ارسال خواهیم کرد. این هم خلاصه‌ای که ارسال کردند👇
بسم الله الرحمن الرحیم پس از کتاب موفق «حیفا» که مورد استقبال مخاطبان واقع شد، شب‌های پاییز امسال را با کتاب «حیفا ۲» همراه می‌شویم. هر شب حوالی ساعت ۹ میتوانید قسمت جدید را در کانال جناب مطالعه کنید. حیفا ۲ از باشگاه نظامیان ارتش آمریکا در اردن شروع می‌شود. اِما به همراه دختر کوچکش میا به استقبال همسر خود، مارشال -که یکی از فرماندهان ارتش آمریکا است- آمده است. در مدت زمان کوتاهی که خانواده کوچک مارشال در باشگاه نظامیان مستقر هستند اِما که از این دوری‌ها و ماموریت‌های طولانی مدت مارشال خسته شده از این موضوع به همسر خود گله میکند. مارشال با بیان اینکه در موقعیت کنونی باید در عراق حضور داشته باشد در صدد است که اما را راضی کند که همراه دخترشان به آمریکا بازگردد با این حال اِما به او گوشزد می‌کند که یا با هم آمریکا برمیگردند یا اینکه همگی با هم به عراق میروند. مارشال اما در روز موعود با خانواده خود خداحافظی کرده و به عراق برمیگردد غافل از اینکه اِما نقشه‌هایی در سر دارد. یک هفته بعد، زمانی که مارشال به همراه چند افسر دیگر در یک مقر فرماندهی عملیات آمریکا در عراق مشغول رصد یک کاروان لجستیک هستند اتفاق عجیبی رخ می‌دهد. پهباد‌ها تصاویر ۴ مرد را نشان میداد که قصد انجام عملیات روی کاروان لجستیک را داشتند. نفر اول و دوم پیش از آنکه بتوانند اقدامی انجام بدهند مورد هدف قرار میگیرند. حالا همگی به مانیتور چشم دوخته‌اند که دو نفر باقی‌مانده اقدامی انجام دهند که در کمال تعجب، آن دو نفر مرد عراقی با هم گلاویز می‌شوند. فرد قوی‌تر موفق می‌شود رفیقش را نقش زمین کرده و آرپی‌جی را به سمت کاروان لجستیک هدف بگیرد اما او هم با فرمان مارشال نقش زمین می‌شود. به دستور بن هور، پیرمرد یهودی حاضر در مقر، تیم ضربت ماموریت می‌یابد که آن مرد عراقی بازمانده را به مقر بیاورند؛ این در حالیست که بن هور زیر لب به زبان عبری برای سلامتی این مرد دعا می‌خواند و لحظه‌شماری میکند تا با این شورشی که از مرگ برگشته ملاقات کند.. از سوی دیگر مارشال خبردار میشود که همسر و دخترش در اردن ناپدید شده و به آمریکا برنگشته‌اند؛ غافل از اینکه اما و میا با مشقت هر چه تمام‌تر موفق شدند از مرز اردن وارد عراق شوند.. اما و میا برای استراحت در قهوه‌خانه‌ای در روستای رطبه توقف میکنند و توسط زنی عراقی به نام عاتکه پذیرایی می‌شوند. در آنسوی ماجرا، تیم ضربت برای یافتن آن مرد عراقی متمرد، رد او را در روستا زده‌اند و با سرعت هر چه تمام‌تر برای یافتن او به تکاپو افتاده‌اند. از دیگر سوی ماجرا، بانو رباب- شخصیتی که در رمان حیفا با اون آشنا شدیم- را میبینیم که همراه تیم خود برای یافتن آن مرد عراقی و دستگیری او به روستا رسیده‌اند. بانو رباب با اینکه در این گیر و دار گلوله‌ها توانسته به او برسد دستور میگیرد که برگردد و با تیم ضربت درگیر نشود و این در حالیست که مرد عراقی را به مقر آمریکا میبرند و هواپیماهای بمب‌افکن آمریکا هر لحظه به روستا نزدیکتر میشوند.. روستا مورد هجوم بمب‌ها قرار گرفته و قهوه‌خانه هم با خاک یکسان میشود. بانو رباب با سرعت عمل بالای خود توانست که از مهلکه گریخته و در این میان دخترکی کوچک را نیز نجات دهد. عاتکه اِما را از قهوه‌خانه نجات می‌دهد اما... میا همان جا جان می‌سپارد. اما پس از بهوش آمدن خود را در خانه‌ای میبیند و با بانو حنانه رو به رو شده، خبردار میشود که دختر کوچکش در حمله هوایی آمریکا کشته شده... بانو حنانه به او اطمینان میدهد که او را به مکان امنی خواهد برد... مرد عراقی را به مقر می‌آورند و حالا بن هور همچون تشنه‌ای که به آب حیات دست یافته باشد آن مرد را به اتاق مخصوص خودش برده تا شخصا از او مراقبت کند؛ بخشی از زمان خود را به مداوای آن مرد و بخشی را به عبادت و دعا برای او میگذراند... از سوی دیگر، بانو حنانه و رباب نیز برای پس گرفتن آن مرد عراقی -که اسمش ابومجد است- با هم به گفتگو می‌نشینند. ابومجد پس از مراقبتهای شبانه روزی بن هور بالاخره به هوش آمده و اولین چیزی که میبیند تصویر بن هور است که مقابل او ایستاده و در حالیکه لبخند به لب دارد به عربی فصیح رو به ابومجد میگوید: السلام علیک یا مولای یا من اختاره الله! بن هور به ابومجد میگوید که او همان کسی است که تمام عمر به دنبال او میگشته و حالا میخواهد در خدمت او باشد. ابومجد ۴۹ ساله، شیعه، تا مرحله اجتهاد رفته، شاگرد بزرگان نجف بوده، در زمینه سواد و روحیه مبارزه با آمریکا در بین دوستانش حرف اول یا دوم رو میزند... ادامه...👇
اما اطلاعات مورد علاقه بن هور چیزهای دیگری بود، یعنی همان چیزهایی که جاسوسان توانسته بودند بدست بیاورند؛ آن هم این بود که بخاطر موضع گیری‌های تندی که علیه آیت الله خامنه ای و آیت الله سیستانی داشته و آنان را محکوم به مماشات با اهل سنت و اهل کتاب میدانسته، چند مرتبه تذکر گرفته و دو بار هم با بقیه به زد و خورد کشیده شده... بن هور از شنیدن این اطلاعات از زندگی ابومجد سر از پا نمی‌شناسد و خداوند را به خاطر یافتن این گمشده‌‌ی دیرین خود سپاس میگوید و مقدمات انتقال محرمانه ابومجد به اردن را فراهم میکند... ابومجد در پایگاه نظامی اردن توسط دروغ‌سنج‌ها مورد آزمون قرار می‌گیرد و صحت اطلاعات زندگی‌اش مورد سنجش قرار میگیرد و پس از اینکه صداقت ابومجد محرز میشود حالا نوبت بن هور است که به او توضیح دهد چرا اینقدر ابومجد برایش اهمیت دارد و چرا میخواهد همه‌ی عمر را خدمتگزار او باشد. بن هور سرگذشت خود را تعریف میکند که برای رهایی از تنهایی، به مطالعه و تحقیق در ادیان بزرگ ابراهیمی و غیرابراهیمی پرداخته و حالا دیگر شک ندارد که «گمشده انسان» را یافته است. بن هور توضیح میدهد که به خاطر همین در عراق و عربستان و اردن و افغانستان و هند و پاکستان آواره شده تا آخرین نفری را که تمام نشانه ها بر او منطبق هست، پیدا کرده و سر تعظیم در برابرش فرود بیاورد. او در ادامه به ابومجد میگوید که تمام نشانه‌های آن مردی که بشریت را نجات خواهد داد در او یافته و به او اطمینان میدهد که اگر مشکل نَسَب و حَسَب دارد آن را حل خواهد کرد و ابومجد فقط باید به این فکر باشد چگونه میشود دنیای اسلام را از گزند مراجع علی الخصوص مراجع و آخوندهای شیعه نجات داد.. ابومجد نباید این فرصت تاریخی را از دست ندهد؛ یا قیام کرده و عَلَم حکومت جهانی شیعی را به دست بگیرد یا انتخاب کند که به عراق برگردد و دستگیر شود...
✔️ ضمنا ببخشید اما تبلیغات برای این هفته و کل هفته آینده پر شد. لطفا ۱۸ آذر ماه ساعت ۱۴ برای ثبت جدید مراجعه کنید.