✔️ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩهید، در بهترین حالت ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﺍﺩﻩﺍﯾﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﻫﯿﺪ، ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﺴﻞ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﺩﺍﺩﻩﺍید ...
✍ بریگم یانگ
23.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹وقتی دلت برای خدا تنگ شده...
توصیه مرحوم حضرت آیتالله مصباح
روحشون شاد🌷
#حال_خوب
@Mohamadrezahadadpour
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 رهبر معظم انقلاب: در مسئله غزه، پیشبینی روشنبینان دنیا مبنی بر پیروزی مقاومت فلسطین و شکست رژیم خبیث ملعون صهیونیستی در حال تحقق است.
دلنوشته های یک طلبه
🌷 رهبر معظم انقلاب: در مسئله غزه، پیشبینی روشنبینان دنیا مبنی بر پیروزی مقاومت فلسطین و شکست رژیم
✔️ رهبر معظم انقلاب، صبح امروز: سیاست راهبردی امام آوردن مردم به صحنه ، سیاست راهبردی دشمن خارج کردن مردم از صحنه. شرکت نکردن در انتخابات همان سیاست راهبردی دشمن است.
رفقا
ظاهرا امروز حضرت آقا در سخنرانی خودشان با مردم شریف قم، درباره #حجاب هم نکاتی را فرموده بودند. اما بنده الان هر جا نگاه میکنم، مطلب خاصی نمیبینم.
لطفا اگر کسی اطلاع دقیقی داره و یا در جلسه امروز شرف حضور داشته، بگن که دقیقا حضرت آقا چه فرمودند؟
ممنون میشم
خدا خیرتون بده
دلنوشته های یک طلبه
رفقا ظاهرا امروز حضرت آقا در سخنرانی خودشان با مردم شریف قم، درباره #حجاب هم نکاتی را فرموده بودند.
رهبر معظم انقلاب: به قضیه حجاب و امثال آن باید با این نگاه توجه و کار کرد که مسئله صرفا ناآگاهی عدهای از موضوع حجاب نیست بلکه عده کمی با انگیزه مخالفت و معارضه این کارها را میکنند.
بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 قسمت هجدهم 💥
🔺یک احساس... یک دنیا کلمه، حرف، حدیث و...!
همینطوری که من و ماهدخت داشتیم به صدای مناجات آن پیرمرد اسیر ایرانی گوش می¬دادیم و کیف می¬کردیم، هایده ما را دید و گفت: «چیه حالا؟ یه نفر داره دعا و نماز می¬خونه! چندان کار شاقّ و خارق¬العاده¬ای نمی¬کنه که دارین براش غشّوضعف میکنین!»
من که اصلاً انتظار این حرف را نداشتم به او گفتم: «کسـی هم غشّوضعف نکرد! اینقدر یه بی¬نماز مثل توی بچّه مایه¬دار دیده بودیم که دلمون برای یه همچین آدمی لک می¬زد!»
هایده هم از رو نرفت و گفت: «آره، تو راست می¬گی! تو خوبی! من که می¬دونم بهخاطر چی دارین از شنیدن صداش کیف می¬کنین؛ چون ایرانیه!»
گفتم: «ربطی نداره! از وقتی من اومدم یه نفر اینجا پیدا نکردم که اهل مناجات و نماز باشه و اینجوری این موقع سحر صداش از روزنه¬های سلّولش بیاد که داره می¬گه «الهی العفو»... تو همچین آدمیو پیدا کن تا با اونم کیف کنیم!»
پوزخندی زد و دیگر جوابم را نداد.
ضدّ حال بدی بود. درست وقتی داری از کار خوب یک نفر کیف می¬کنی، یک بابایی پیدا شود و اینطوری قُدقُد بکند! زور هست به خدا!
همانجا روی زمین نشستم. به سقف زل زده بودم و باز هم منتظر صدایش بودم که ماهدخت گفت: «سمن یه چیزی ازت بپرسم؟»
گفتم: «دو تا بپرس!»
سرش را نزدیک¬تر آورد و گفت: «واقعاً برات مهم نیست که این سلّول بغلی ایرانی باشن یا نه؟ چرا وقتی اسم ایرانی رو شنیدی، لپات گل انداخت؟»
با بی¬حوصلگی گفتم: «ولم کن ماهدخت! تو دیگه چرا؟»
با یک لبخند شیطنت¬آمیز کمی به من نزدیک¬تر شد و گفت: «سمن جونم، الهی فدات شم! خاطره¬ای داری؟ عشقی، پسری، جوونی، کسی...؟!»
دیگر واقعاً خنده¬ام گرفت؛ گفتم: «دلت خوشه¬ها این موقع شب! مثلاً فکر کن تو یه معشوق داشته باشی مال یه شهری باشه، خاطرخواه همه مردم اون شهر می¬شی؟ چرت و پرت نگو بگیر بخواب!»
گفت: «پس چی؟ جان ماهدخت برام از احساسی بگو که بهت دست داد! چرا؟»
نمی¬دانستم چه بگویم. دلم نمی¬خواست در مورد چیزهایی که بابام به ما یاد داده بود، آثار رفتوآمد به ایران و رشته تخصّصی زبان فارسی و... به کسی چیزی بگویم.
از طرفی هم ماهدخت خیلی دختر رندی بود و چنان به قیافه¬ام زل زده بود که هر حرفی می¬زدم، مطمئن بود دارم می¬پیچانم و قبول نمی¬کرد!
در فکر بودم که خدایا به او چه بگویم. همینطوری که من تردید داشتم که بگویم یا نگویم و او هم داشت با چشمانش مرا می¬خورد، گفتم: «ما مدّتی ایران بودیم، قم، تهران و مشهد هم زندگی کردیم. چند بار هم بابام برای تبلیغ و این چیزا به شوش و باغ ملک رفتوآمد میکرد. کلّاً از فرهنگشون خوشم میاد!»
#نه
ادامه...👇
ماهدخت بلای شیطان گفت: «اصل کاری رو بگو! اینا رو تحویل کسی بده که برق نگاهت رو نفهمیده باشه! بگو جون ماهدخت! من که قرار نیست به کسی بگم.»
داشتم کلافه می¬شدم. هر راهی رفتم که در حرفهایمان دنبالم نیاید و به یک جای سفت بخورد که دیگر سؤال پیچم نکند، نشد که نشد!
تا اینکه تصمیم گرفتم به او بگویم. یواشکی گفتم: «راستشو بخوای تو سالهایی که ایران بودیم، دو تا از داداشام با ایران همکاری می¬کردن، تا اینکه یه نفرشون شهید شد. همونی که سه سال از من بزرگ¬تر بود و خیلی از نظر روحی بهش وابسته بودم. مجبور شدیم همون ایران خاکش کردیم، قم دفنش کردیم. بهخاطر همین وقتی اسم ایران و ایرانی رو می¬شنوم، تموم صحنه¬ها، خاطرات ایران و تشییع غریبونه داداشم، سوز پدرم و کلّی چیزای دیگه یادم میاد. همین!»
می¬دانستم خیلی تیزتر از این حرف¬هاست. وقتی حرف¬هایم تمام شد گفت: «سمن یه سؤالی ازت بپرسم راستشو می¬گی؟»
با تعجّب گفتم: «دیگه چی می¬خوای از جونم؟ من که هر چی نمی¬خواستم بگم، گفتم!»
گفت: «حالا قول می¬دی راستشو بگی یا نه؟»
من که با خودم فکر می¬کردم همهچیز را گفتم و دیگر چیز خاصّی نیست که بخواهم بگویم و بعداً برایم دردسر شود، گفتم: «بگو! باشه.»
لبش را آرام نزدیک گوش¬هایم آورد و گفت: «سمن! جان من راستشو بگو! داداشات نظامی بودن؟!»
بهمحضی که کلمه «نظامی» را شنیدم، مثل این بود که یک سطل آب یخ روی سر تا پاهایم ریخته باشند. نمی¬دانستم چهکار کنم و چه بگویم؛ سوتی بدی داده بودم، اینقدر بد که حتّی دیگر نمی¬شد جمعش کرد.
تا لب وا کردم که بگویم نمی¬دانم، نوک انگشت اشاره¬اش را روی لبانم گذاشت و فوراً گفت: «نگو نمی¬دونم که اصلاً باورم نمی¬شه! راستشو بگو. نمی¬خوام که بخورمت! منم مثل تو گرفتار در و دیوار لعنتی این بند هستم.»
واقعاً غافلگیر شده بودم. نگذاشت از شنیدن صدای مناجات آنها کیف و کوک کنم. از همین احساس لذّتم استفاده کرد و حتّی شناسنامه کس و کارم را داشت بیرون می¬آورد.
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour