بسم الله الرحمن الرحیم
🔥 #نه 🔥
✍️نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت سیام»
🔺 وقتی نمیدانستم کجای قصّهام!
گفتم بفرمایید و موها و تکّه کاغذ را در دستش گذاشتم؛ در حالی که داشتم حرص میخوردم و نمیدانستم چه خبر است و من کجای قصّه هستم و کسـی که روبهرویم هست کیست؛ دشمن است یا دوست، موافق است یا مخالف، میشود روی او حساب کرد یا نمیشود.
هیچچیز نمیدانستم، هنگ هنگ هنگ! مثل بچّهای که در یک بازار گم شده است و فقط با تعجّب به آدمهای اطرافش نگاه میکند و نمیداند کی به کی هست و هرکسی آمد دستش را بگیرد و ببرد، نمیداند باید با او برود یا نه.
فقط نگاهش میکردم. او هم یک لبخند ضعیف و نحیفی روی لبانش بود از همانها که لج آدم را بیشتر در میآورد و باعث میشود دندانهای آدم روی هم ساییده شود!
بلند شد و بهطرف در سلّول رفت. لاالهالّاالله! یعنی چه؟
دو سه بار خیلی آرام به در سلّول زد، یک آهنگ خاصّی هم داشت! بعدش هم دو بار زد، بعدش هم یک بار!
صدای پای یک نفر آمد، خیلی آرام و مرموز به نظر میرسید. تا اینکه سایهاش از سوراخ پنجره کوچک سلّولمان مشخّص شد... تا او آمد و سایهاش افتاد، ماهدخت دستش را از آن پنجره کوچک بیرون برد.
من که داشتم از هیجان سکته میکردم و نمیدانستم چه خبر است، از سر جایم بلند شدم. دیدم همان دستی را بهطرف بیرون دراز کرده است که موها و کاغذ پاره در آن مشتش بود.
مشتش را باز کرد، وااای! یک دست زمخت و کلفت بالا آمد و هر چه کف دست ماهدخت بود را به آرامی گرفت، به آرامی قدم برداشت و به آرامی رفت.
من حتّی آب دهانم را نمیتوانستم از هیجان و ترس قورت بدهم. احساس میکردم فقط به تماشاگه راز آمدهام و حتّی نمیتوانم بفهمم قرار است چه بر سر خودم بیاید. حتّی نمیتوانستم بلندبلند نفس بکشم، چون وقتی میترسم و هیجان دارم، صدای نفسم بلند و بلندتر میشود. دیگر چه برسد به اینکه از روی ترس بخواهم جیغ بکشم یا صدایی بدهم که باعث بشود بقیّه از خواب بپرند و همهچیز به هم بخورد!
مرتّب با خودم میگفتم: «خدایا! ماهدخت جاسوسه؟ به نفع ایناست؟ به نفع ماست؟ خوبه؟ بده؟ زنده میمونم؟ کشته میشم؟ میشه روش حساب کرد؟ نمیشه روش حساب کرد؟ و...»
وقتی آن نمایش تمام شد، ماهدخت بهطرفم آمد. با همان لبخند ضعیف حرص در بیار، خیلی آرام گفت: «بخوابیم؟»
من با چشم¬های گردم گفتم: «ماهدخت اون کی بود؟ تو کی هستی؟»
لبخندش بیشتر شد و گفت: «کاری به این چیزا نداشته باش! فقط بدون که خدا برات خوب خواسته! البتّه تا اینجاش.»
بعدش هم دستم را گرفت. یک گوشه رفتیم و دراز کشیدیم.
من که کلّاً خوابم نمیبرد، امّا ماهدخت انگار نه انگار، تلاش کرد بخوابد و ظاهراً زود خوابش برد، امّا این من بودم که نمیدانستم و نمیتوانستم بخوابم.
تا اینکه کمکم چشمان من هم گرم شد و خوابیدم. به جرأت میتوانم بگویم آن شب، آغاز همه شبهایی بود که باید با چشم باز و وحشت مضاعف میخوابیدم.
بگذارید این را همینجا بگویم! باید به یک چیزی اقرار کنم، آن هم این اسـت کـه بعداز آن شب و شبهای وحشتآفرین بعدش، تنها شبی که توانستم طوری بخوابم که از هیچچیز نترسم، از هیچچیز نلرزم، خبری از تپش، تنفّس تندتند و اینها نباشد، شبی بود که در جوار «بانو حنّانه» خوابیدم. بانوی عراقی مجاهد، چریک و چریکپرور، عاشق امیرالمؤمنین «علیهالسلام». لذّت استراحت آن شب، زمزمههای آرام بانو حنّانه در دل شب و بوی عطر نرگسـی که چادر عربی مشکیاش میداد، به والله قسم با دنیا و آخرتم عوض نمیکنم.
بگذریم! فقط میشود گفت: «یادش بهخیر»!
تا مدّتی خبری نشد. نمیدانم، شاید دو سه روز شد که خبری نشد.
تا اینکه یک شب که همه خواب بودیم، احساس کردم یک نفر آرام دارد به من اشاره میکند.
چشم باز کردم دیدم ماهدخت است.
گفت: «پاشو سمن! وقتشه، باید بریم!»
رمان #نه
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
با تعطیلیش موافق نیستم اما نکات مهمی گفتید. باید مسئولان محترم #اعتکاف دانش آموزی حواسشان جمع باشد.
این حس را خیلیها دارند و پیام دادند
برای خودمم جالبه☺️
این از برکات مطالعه دسته جمعی هست
#مجمع_دیوانگان
✔️ دارم برای شبهای ماه رمضان در کانالم، یک #سریال_مکتوب سی قسمتی مینویسم که شبهای ماه مبارک با هم مشغول باشیم و لذت ببریم.
از طرفی، بحث تبلیغ برای انتخابات و تشویق مردم برای شرکت در انتخابات پیش آمده و شاید نتونم طبق برنانهای که قبلا پیشبینی کرده بودم، نوشتن قصه را پیش ببرم.
حس میکنم خیلی حیفه
نمیدونم چی کار کنم؟
حالم باهاش خیلی خوبه اما فشار نوشتن و فشار آماده کردن و ارائه مطلب برای انتخابات و رفتن به هفت هشت تا شهر کار سختیه
دعا کنین خداوند فرصت و برکت و توانش را عنایت فرماید
مرحوم آیت الله حائری شیرازی رحمت الله عليه:
اگر کسی وضع زندگیاش خوب نیست، از امام جواد علیه السلام حاجت بگیرد.
امام جواد عليه السلام مدینه بود.
امام رضا علیه السلام در ایران و در مرو بود.
برای امام رضا عليه السلام خبر آوردند که خادمها هر وقت میخواهند پسرشان را از خانه خارج کنند از در پشتی میبرند تا فقرا نفهمند که ایشان دارد میرود و درخواستی بکنند.
💎 حضرت نامهای به پسرش امام جواد عليه السلام نوشت:
«(يَا أَبَا جَعْفَرٍ بَلَغَنِي أَنَّ الْمَوَالِيَ إِذَا رَكِبْتَ أَخْرَجُوكَ مِنَ الْبَابِ الصَّغِيرِ... (الكافي: ج۴، ص۴۳)
به من رسیده است که خادمان، تو را از درب كوچك خارج میكنند...
به حق من بر تو که بیرون نروی مگر از درب بزرگ و همراه خودت درهم و دینار فراوان بردار و هر کس در راه از تو درخواست کرد به او عطا کن».
این سفارش بابایش است که کسی از تو محروم نشود!
از این جهت وقتی محتاج هستی، گرفتار هستی، کمبود داری برو سراغ امام جواد علیه السلام.
دو رکعت نماز برای امام جواد عليه السلام بخوانید و از ایشان بخواهید گرفتاریهایتان را رفع کند.
خدا برای ما، دوازده امام گذاشته. «قد علم کل أناس مشربهم؛ هر گروهی بدانند از کجا آب میخورند».
آن که بدهکار است بداند مَشربش امام جواد عليه السلام است؛
مَشکش را برود آن جا پر بکند. فقه میخواهد برود سراغ امام صادق عليه السلام و...
#ارسالی_مخاطبین
میلاد امام جواد علیه السلام مبارک🌹
✔️ بیانیه مشترک وزارت امور خارجه جمهوری اسلامی ایران و وزارت خارجه جمهوری اسلامی پاکستان
🔹در پی گفتگوی تلفنی وزرای امور خارجه پاکستان و جمهوری اسلامی ایران، دو طرف توافق کردند که سفرای دو کشور تا ٢۶ ژانویه ٢٠٢۴ (۶ بهمن ماه ١۴٠٢) به محل کار خویش بازگردند.
🔹به دعوت جلیل عباس جیلانی، وزیر امور خارجه پاکستان، دکتر امیر عبداللهیان، همتای ایرانی وی، در تاریخ ٢٩ ژانویه ٢٠٢۴ (٩ بهمن ماه ١۴٠٢) به پاکستان سفر خواهد کرد.