eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
645 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و هشتم» 🔺کارد بزرگش را برداشت! آن مأمور ایرانی همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت. چشم از ما برنمی‌داشت، به‌طرف در هال آمد. دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت به پنجره کرد و خیلی آرام باز شروع به قدم زدن کرد. تفنگش را هم پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود و قدم می‌زد. من واقعاً گیج شده بودم. نمی‌دانستم چه خبر است. چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلاً چرا مرا به‌عنوان گروگان نگرفت؟ چرا این‌قدر آرام و حرص‌دربیار و لعنتی هست؟! تا اینکه دیدم دستگیره در پایین آمد و آن مأمور ایرانی خیلی با احتیاط وارد شد. نگاهی به همه‌جای خانه کرد. او هم آدم حرص‌دربیارتری بود! بدون اینکه مثل داخل فیلم‌ها شروع به فحّاشی کند و به‌طرف هم حمله کنند، یک نفس عمیق کشید و سه چهار تا دستمال کاغذی از جیبش بیرون آورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد! فقط باید وسط یک ایرانی و یک نمی‌دانم چه ... چه بگویم؟ حالا می‌گویم یک اسرائیلی باشید تا بدانید آن لحظه چه کشیدم! دوست نداشتم آن صحنه را از دست بدهم. آن صحنه، هیجان، ترس، لذّت و وحشتش به اندازه همه رقابت‌هایی بود که در دنیا بین ایرانی‌ها و اسرائیلی‌ها باید رخ می‌داد و رخ نداد! وسط رخ‌به‌رخ شدن دو تا ببر خشـمگین بودم و نمی‌دانستم چه‌کار کنم. خیلی دلم می‌خواست فرار کنم، ولی یک حسـّی به من می‌گفت بمان! دیگر از این صحنه‌ها هیچ‌وقت گیرت نمی‌آید، دیگر هیچ‌وقت دعوای تن‌به‌تن یک ایرانی و اسرائیلی را نمی‌بینی. تصمیم گرفتم بمانم، امّا از ترس و وحشت به دیوار چسبیده بودم و به آن دو نفر نگاه می‌کردم. ماهدخت برگشت و به آن مرد ایرانی نگاه کرد. او هم کارهای تمیز کردن کاردش تمام شده بود و داشت برقش می‌انداخت! کارش تمام شد، کارد را پشت کمرش گذاشت و به ماهدخت زل زد. ماهدخت اوّلین کسی بود که حرف زد. گفت: «چرا اونو کُشتی؟ اون فقط یه راننده بود؟» آن مرد ایرانی گفت: «راننده‌های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره‌ای اپل متصّل به کانال‌های سازمانتون تردّد می‌کنن؟!» ماهدخت چند لحظه ساکت شد. بعد گفت: «چیه حالا؟ چیکارم داری؟» آن مرد ایرانی با تعجّب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سؤالیه که می‌پرسی؟ از اینکه این دختره رو گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت! گفتم چقدر استوار و عاقله که نمی‌خواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده، بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه! امّا الان با این سؤالت پاک ناامیدم کردی!» ماهدخت گفت: «می‌خوای باهام بجنگی؟!» آن ایرانی گفت: «تا الان باهات بازی می‌کردم، امّا الان آره! وقتی داشتیم با حیفا می‌جنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون رو یاد گرفتم. ما از حیفا حدّاقل یه ماه عقب‌تر بودیم به‌خاطر همین فقط به جنازه نابودشده اون رسیدیم، امّا از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیّت حرفه‌ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!» ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!» آن مرد ایرانی گفت: «از آخرین باری که تو تل‌آویو پیتزا خوردین!» ماهدخت گفت: «راستی تو رو کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانواده‌ش و اسناد و مدارک منزلش رو بسوزونم! چرا نمردی؟» ایرانیه گفت: «قصّه‌اش مفصّله. ترجیح می‌دم وقتمو واسه قطعه‌قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اون‌جا نبود، گرای اشتباه بهت دادن؛ ینی باید اشتباه می‌کردی تا بتونم پازل امروز رو بچینم.» وقتی اسم قطعه‌قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و به زمین افتادم. چشمانم داشت سیاهی می‌رفت، امّا آن‌ها اصلاً به من نگاه نکردند؛ چون اگر یک لحظه چشم از هم برمی‌داشتند، یکی یک بلایی سر دیگری می‌آورد. ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمی‌دونیم! بالاخره من یکی رو می‌کشم، الان به فرض محال تو هم منو می‌کشی، یکی دیگه هم پیدا می‌شه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی‌خطا هستی، چه بسا همین حالا هم داری اشتباه می‌کنی.» ادامه👇
آقاهه چند لحظه ساکت شد. دستش را به سمت کمرش برد و کاردش را بیرون آورد. می‌خواست یک چیزی بگوید که ناگهان متوجّه شد دستگاه کوچکی که در گوشش بود، چیزی بهش گفت که سبب شد آن مرد ایرانی بگوید: «نشنیدم! چی گفتی؟» دیدم یک‌مرتبه اعصاب آقاهه به هم ریخت، امّا خودش را کنترل کرد و با لحن آرامی به آن طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمی‌رسم بیام.» هنوز حرفش تمام نشده بود که همه‌چیز به هم ریخت. ماهدخت اسلحه‌اش را در یک چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و جلوی آن مرد ایرانی گرفت. دقیقاً؛ یعنی دقیقاً لحظه‌ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو‌به‌روی آن مرد ایرانی گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد. من تا چشمم را می‌خواستم تکان بدهم و به آن ایرانی نگاه کنم؛ یعنی ظرف همان سه ثانیه، آن ایرانی خودش را روی زمین پرت کرد. ماهدخت با آن شتابی که آن کار را کرد، فقط فرصت شلّیک داشت. همین کار را کرد، امّا غافل از اینکه اصلاً هدفی جلوی چشمش نبود و آن مرد ایرانی محو شده بود و تیر، زوزه‌کشان به پنجره خورد و همۀ شیشه‌هایش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد. من حتّی فیلم‌های این‌جوری را هم خیلی نمی‌دیدم و چندان به دلم نمی‌نشست، امّا از سرعت عمل آن ایرانی به وجد آمده بودم! به‌خاطر صدای بدی که شلّیک ماهدخت داد و شیشه‌هایی که شکست، دستم را روی گوش‌هایم گرفته بودم و چشمم را هم می‌خواستم ببندم که دیگر نبستم. اصلاً تصوّرش هم کلّی انرژی را از آدم می‌گیرد، چه برسد به اینکه ناگهان بشنوی که ماهدخت یک جیغ کوچک هم بزند، سرت را برگردانی و ببینی که آن ایرانی، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاب کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پایش گیر کرده است! من فقط دیدم خون همه‌جا پاشید، حتّی یک‌کم هم جلوی من ریخت که باعث شد چشمم سیاهی برود و احساس کنم می‌خواهم غش کنم. ماهدخت به زمین خورد، امّا تفنگش از دستش نیفتاد. به‌محض این‌که به زمین خورد و خونی‌و‌مونی افتاده بود و غلت می‌زد، یک نگاه کرد به جایی که آن ایرانی افتاده بود، امّا اثری از او ندید. آن ایرانی کاردش را پرتاب کرده بود و نمی‌دانم دیگر چطوری و کی باز هم محو شد. ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله می‌کرد، به جاهایی که فکر می‌کرد الان آن ایرانی پیدایش می‌شود تیرهای کور شلّیک می‌کرد، تیرش تمام شد و دیگر تفنگش شلّیک نکرد. من دیگر داشت چشمانم بسته می‌شد، به پلکم التماس می‌کردم که باز بمان و تماشا کن، باز بمان لعنتی! شما تصوّر کنید یک شکارچی دارد به شکارش نزدیک می‌شود که هنوز زنده است؛ خب دیگر اسمش را شکارچی نمی‌شد گذاشت! باید به او گفت: «اجل... عزرائیل... مرگ مجسّم!» قدم‌قدم به‌طرف ماهدخت آمد. وای به جای ماهدخت، من داشتم می‌مردم و سکته قبل‌از مرگ می‌کردم. ماهدخت فقط خودش را روی زمین می‌کشید و جملاتی را به زبان نحس عبری می‌گفت! آن آقاهه که دنبالش قدم‌قدم می‌رفت که کارش را تمام کند، با همان لحن آرام و مطمئنّش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه‌ای نمی‌تونه نجاتت بده! وایسا... وایسا دختر! تا کی می‌خوای منو بکشونی این‌ور و اون‌ور؟ بذار راحتت کنم!» ماهدخت که پای نیمه قطع شده‌اش را با یک عالمه خون با خودش روی زمین می‌کشید و می‌خواست مثلاً از اجلش فرار کند، دیگر به نفس نفس افتاده بود و ضجّه می‌زد. دلم یک جورهایی برایش سوخت، خیلی بیچاره و بی‌پناه به نظر می‌رسید! تا اینکه به دیوار رسید. آن آقاهه دستش روی گوشش بود و به آن طرف خط می‌گفت: «تمومه دیگه، بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمی‌کشه. شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین.» بالای سرش رسید. پای راستش را روی تکّه دوّم پای ماهدخت گذاشت که داشت قطع می‌شد! ماهدخت چنان داد و ناله‌ای زد که داشتم می‌مردم. آن آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد. نگاهی به‌طرف من کرد و گفت: «لطفاً اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر می‌شه‌ها!» من حتّی جان نداشتم یک طرف دیگر را نگاه کنم. سرم همین‌طور به‌طرف آن آقاهه و ماهدخت افتاده و با چشمان باز خشکم زده بود. کاردش را به شلوار ماهدخت کشید تا کمی تمیز بشود! چقدر هم در آن شرایط، فکر تمیزی و این حرف‌ها بود. بالای سر ماهدخت رفت. همان لحظه یک کاغذ از جیبش بیرون آورد و به دیوار چسباند. یک چیزی شبیه لیست بود. بعد هم دو تا کیسه زباله بیرون آورد، باز کرد و به سمت راستش گذاشت. نمی‌دانستم می‌خواهد چه‌کار کند، فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم! بذار ببینم از کجا باید شروع کنم؟ آهان، اینجا خوبه!» نمی‌دیدم، امّا فکر کنم گودی زیر گردنش بود. با آن کارد گنده‌اش... رمان ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا ایمان و شرافت و عاقبت ما را در این چند روز باقی‌مانده به انتخابات حفظ بفرما و کمکمان کن که آخرتمان را به دنیای کسی نفروشیم الهی آمین یا رب العالمین سلااااااام صبحتون عسل ☺️
جوری نشود که یک لیست بگذارند جلویمان و بگویند همین است و همین‌ها را بنویس و تامام! از آنها برنامه و وعده و قول بخواهید تا بعدا بشود بهتر از آنها مطالبه کرد. این انتخابات، خیلی دارد کم وعده برگزار می‌شود. تا جایی که احساس میکنم همه مشغول شده‌اند به این لیست و آن لیست. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour 🔺صفحه ویراستی: https://virasty.com/Jahromi/1708922986025184667
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
scary-music-instrumental 006.mp3
1.7M
موسیقی متن رمان
امشب قسمت آخر تقدیم می‌شود. 👇
بسم الله الرحمن الرحیم 🔥 🔥 ✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی 💥 «قسمت هفتاد و نهم» 🔺حالت را خوب می‌کند! داشت صدایم می‌زد؛ «سمن خانوم! سمن خانوم! حالتون خوبه؟ می‌تونین از جاتون بلند بشین؟» به زور چشمانم را باز کردم، دیدم همان آقاهه‌ست. اوّلش چون چشمم درست نمی‌دید... به‌صورت شبح می‌دیدم، امّا یواش‌یواش بهتر شد، کامل‌تر و واضح‌تر او را دیدم. آمدم تکان بخورم، امّا اصلاً حال نداشتم، دست و پاهایم توان نداشت. تا خواستم نگاهی به اطرافم بیندازم، آن آقاهه گفت: «لطفاً کلّاً به سمت راستتون نگاه نکنین! پاشین، یا علی!» به زور از سر جایم بلند شدم. آن آقاهه جلو افتاد و من هم پشت‌سرش. خیلی دلم می‌خواست یک بار برگردم، پشت‌سرم را نگاه کنم و برای آخرین بار، ماهدخت را ببینم، امّا ترسیدم؛ دلم نمی‌خواست دوباره غش کنم. من حتّی تحمّل دیدن گوسفند مُرده را ندارم چه برسد به ماهدخت! همین‌طوری که پشت‌سر آن آقاهه می‌رفتم، دیدم دو تا پلاستیک با او هست و دارد با خودش می‌برد. من فکر کردم داخل آن کیسه‌ها سر بریده شده ماهدخت هست، امّا دیدم صدای تق‌و‌توق می‌آید! فقط نگاهش می‌کردم. می‌دیدم که از او یک ردّ خون هم روی زمین گذاشته شده است و دارد می‌رود. من سوار ماشین شدم. آقاهه اوّل کوچه و خارج از منزل را چک کرد، بعد آمد سوار ماشین شد، روشن کرد و رفتیم. زبانم قفل شده بود. در ماشینی که راننده‌اش آن آقاهه باشد، پر از امنیّت و آرامشی...، امّا نه وقتی که بهترین روزهای جوانی و عمرت تباه شده باشد و همه‌چیز را از دست داده و یک آدم دیگر شده باشی. همین‌طور که سرم را به پنجره ماشین چسبانده بودم، تمام زورم را در زبان و دهانم خالی کردم و به زور پرسیدم: «اون کی بود؟» آقاهه همین‌جور که داشت رانندگی می‌کرد، یک نفس عمیق کشید و گفت: «یه جاسوس به اسم میتار! خواهر ناتنی جاسوسی به نام حیفا، امّا زیباتر و باهوش‌تر از حیفا. با سابقه بیش از 13 سال حضور تو افغانستان. باور می‌کنین اگه بگم حتّی دو سه تا بچّه هم داشته و از بچّه‌هاش خبری در دست نیست؟!» به تعجّبم داشت افزوده می‌شد، نمی‌دانستم چه بگویم. ادامه داد: «اون تا حدود یه سال پیش، تعداد زیادی از شخصیّت‌های اثرگذار افغانستان و پاکستان رو به قتل رسوند. بعضیاش رو مستقیم و بعضیای دیگه هم با واسطه و تیمی که تشکیل داده بود. تا اینکه بچّه‌ها تونستن طیّ یه عملیّات یک‌ساله، تیمش رو شناسایی و منهدم کنن! از وقتی تیمش منهدم شد، دیگه کسی اونو ندید. از یه طرف دیگه، می‌دونستیم که دو بار جرّاحی پلاستیک کرده و احتمال اینکه برای بار سوّم هم جرّاحی کنه و با یه چهره جدید برگرده و بازم جنایت کنه، وجود داشت. به‌خاطر همین، تنها سر نخ ما چند تا تارِ مو و خرت و پرتای دیگه بود که بچّه‌های ژنتیک رو اون کار کردن! و چندتاش هم شما توسّط اون نفوذی ما تو اون جزیره دیدین و ... تا اینکه... نفوذی ما در موساد خبر داد که میتار وارد فاز جدیدی از مأموریّتش شده و... تا اینکه خورد به داستان شما و جنایات یهود علیه دست‌نخورده‌ترین ژن‌های عالم اسلام؛ ینی ملّت افغانستان!» لب‌هایم را دوباره به زور تکان دادم و با یک عالمه بغض و حسرت گفتم: «چرا من؟!» گفت: «والّا چراش رو که چی بگم؟خیلی احتمالات مطرحه. هنوز برای ما هم دقیق روشن نیست، امّا اون چیزی که خودمم حدس می‌زنم، موقعیّت خانواده‌ت باشه! موقعیّت داداشات و شخصیّت پرنفوذ پدرت! بذار این‌طوری بگم: خب اون چیزی که همه از پدرت می‌دونن با اون چیزی که واقعاً هست یه‌کم متفاوته! پدرت بابای معنوی خیلی از بچّه‌ها هست. اینو وقتی اسرائیل فهمید، داداشات دونه‌دونه توسّط یه مشت خائن لو رفتن و موقعیّت ارشدیّت اطّلاعاتیشون هم به خطر افتاد و ترور شدن. حتّی اون یکی داداشت که هنوز نیومده و قبلاً گفتن که در دست داعشه، متأسّفانه کلّاً مفقود شدن و هیچ خبر و اطّلاعی ازشون در دست نیست، حتّی اسمشون تو لیست تبادلات اُسرا و کشته شده‌ها هم نیست. خب فقط مونده بود که داداش آخریتون هم ترور بشه، پدرتون هم شهید بشن و کلّاً خونواده شما از هم بپاشه! به‌خاطر همین، رو شما سرمایه‌گذاری کردن! ما دیر فهمیدیم. دقیقاً از وقتی کارمون شکل گرفت که شما از تل‌آویو با پدرتون تماس گرفتین و بعدش هم بابات به ما گفت و بچّه‌ها شروع کردن روی پرونده شما تخصّصـی کار کردن. ادامه👇
اینکه پرسیدین «چرا من؟»، جوابش با این مطالبی که گفتم ساده‌ست. البتّه اینو هم باید اضافه کنم که اونا همراه با پروژه شما و نفوذ به خونه بابات و سوء‌استفاده از موقعیّت حاج‌آقا و کلّی چیزهای دیگه، مسئله کنترل و مدیریّت دارو و غذا توسّط مطالعات ژنتیکی روی زنان و نسل مسلمان‌زاده‌های افغانستان رو هم کار می‌کردن. به‌خاطر همین، پروژه خیلی سنگین و پیچیده‌ای رو طرّاحی کرده بودن که اهداف مختلفی رو همزمان دنبال می‌کرد، امّا از این نکته غافل بودن که معمولاً چاله‌ها و حفره‌های اطّلاعاتی، تو پروژه‌های پیچیده‌تر، عمیق‌تره و کشفش هم شاید سخت‌تر باشه، امّا اگه کشف بشه، ضربه سنگینی به نظام اطّلاعاتی حریف وارد می‌شه.» این‌قدر سربسته و کلّی حرف می‌زد که جوابگوی دل پر درد و جوانی از دست رفته من نبود! نمی‌دانستم چه بگویم. فقط پرسیدم: «دیگه همه‌چی تموم شد؟» آقاهه جواب داد: «میتار و مأمور پوشیش همینایی بودن که دیدین! امّا با توجّه به موقعیّت شما تو دانشگاه تازه تأسیستون و مسائلی که دشمن زخم‌خورده از الان به بعد طرّاحی می‌کنه و دنبال عملیّاتش هست، بهتره بگیم همه‌چی تازه شروع شد! لطفاً خودتون رو محکم و استوار بگیرین. طبق تحقیقاتی که من انجام دادم، جوّ دانشگاهتون منفیه، امّا فعلاً خطر جانی برای شما تو اون‌جا منتفیه. یه پیشنهاد دارم براتون! برای اینکه یه‌کم بهتر بشین و بتونین راه زندگیتونو با چشم و گوش بازتری ادامه بدین نیاز به یه رفرش روحی و آموزش خاص دارین...» یک‌کم خودم را جمع‌و‌جور کردم و گفتم: «چه پیشنهادی؟!» آقاهه نفس عمیقی کشید، لبخند خاصّی زد و گفت: «یه سفر به کربلا برین، به امام حسین پناهنده بشین! برین یه مدّت اون‌جا بمونین. یه خانمی هست... لا‌اله‌الّا‌الله، معرکه‌ست... اگه اون مادره، پس بقیّه چی هستن؟ اگه اون رزمنده‌ست، بقیّه سوءتفاهمن... حالتو فقط اون بلده که خوب کنه... یا از نجف میاد و یکی دو ماه پیش شما می‌مونه یا دخترش رو می‌فرسته... هر کدومشون باشن، حال خوب‌کن دل امثال شما هستن! بانو حنّانه... بانو رباب...» رمان پایان و العاقبه للمتقین @Mohamadrezahadadpour
خدا را شکر از شما بابت حمایت و توجهتون ممنونم منتطر پیام‌های قشنگ و سازنده شما درخصوص داستان هستم.
ضمنا امشب ان‌شاءالله قسمت بیستم داستان به نام منظومه داود و الهام مینویسم و داره برای سی شب ماه مبارک آماده میشه تا بصورت یک سریال مکتوب مطالعه کنید و لذت ببرید. نوشتن منظومه داود و الهام به چهار علت است: ۱. ایام شاداب و لذت‌بخشی برای عید نوروز و ماه رمضان داشته باشیم و حالمون خوب باشه☺️ البته احتمالا مثبت ۱۸ باشه اما جای نگرانی نیست و در صورت صلاحدید والدین، نوجوانان هم می‌توانند مطالعه کنند. ۲. فضای سنگین داستان‌های مهيج امسال را بشوره ببره و یه جورایی حسن ختام امسال باشه.😊 ۳. الگوی باحالی برای دوران خوش نامزدی‌ها و همچنین تجارب سازنده‌ای برای طلاب مبلغ ارائه بدیم. ۴. چون از ابتدای خردادماه قراره یک داستان در ژانر وحشت با موضوعی منحصر بفرد ان‌شاءالله بنویسم و بخونید ، لازمه که قبلش حالتون خیلی خوب باشه تا خدایی نکرده مشکلی براتون پیش نیاد. امکان داره این داستان برای سنین مثبت ۲۵ سال مناسب باشه اما بازم بستگی به صلاحدید والدین داره.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولویت‌های کشور از منظر رهبر معظم انقلاب را از لسان مبارک خودشان بشنوید👆 اینقدر واضحه که دیگه جایی برای طول و تفسیر دادن من و شما نمیمونه. @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✔️از الان تا روز اول ماه مبارک رمضان فرصت دارید که فصل اول و دوم رمان را بخونید تا با آمادگی بیشتری وارد فصل سومش بشید👇
قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12901 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12907 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12922 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12928 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12939 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12947 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12953 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12964 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12969 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12980 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12988 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12994 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13006 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13015 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13023 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13037 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13053 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13062 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13071 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13077 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13087 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13099
قسمت‌های رمان 🔺قسمت‌اول https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13324 🔺قسمت دوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13327 🔺قسمت‌سوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13332 🔺قسمت‌چهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13339 🔺قسمت‌پنجم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13349 🔺قسمت ششم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13357 🔺قسمت هفتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13361 🔺قسمت هشتم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13373 🔺قسمت نهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13397 🔺قسمت دهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13412 🔺قسمت یازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13419 🔺قسمت دوازدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13436 🔺قسمت سیزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13443 🔺قسمت چهاردهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13450 🔺قسمت پانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13462 🔺قسمت شانزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13467 🔺قسمت هفدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13474 🔺قسمت هجدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13482 🔺قسمت نوزدهم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13487 🔺قسمت بیستم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13497 🔺قسمت بیست‌ویکم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13509 🔺قسمت بیست‌ودوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13515 🔺قسمت بیست‌وسوم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13519 🔺قسمت بیست‌وچهارم https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/13534
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنگوی شورای نگهبان ادعای دریافت ۱۴۰ سکه توسط یکی از نمایندگان را رد کرد/ مبنای شورا مستندات است. طحان نظیف در برنامه تلویزیونی «به اضافه یک» در شبکه سه سیما: 🔹ما در شورای نگهبان تعارف یا مجامله ای با افراد نداریم و سوابق شورا هم آن را نشان می دهد. 🔹ما برای کار خودمان باید دلیل داشته باشیم؛ خیلی حرفها زده می شود، ولیکن باید دلایل ردصلاحیت را به افراد توضیح دهیم. 🔹نمی توانیم بگوییم براساس شنیده ها قضاوت کردیم؛ اعضای شورای نگهبان مبنایشان اسناد و ادله محکمه پسند است. @Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
🎥 سخنگوی شورای نگهبان ادعای دریافت ۱۴۰ سکه توسط یکی از نمایندگان را رد کرد/ مبنای شورا مستندات است.
اگر سایر ادعاهایی که عزیزان علیه مجلس انقلابی کردند مثل این یک فقره ادعایشان باشد که حتی سخنگوی شورای محترم نگهبان آن را رد کرده، تکلیف اعتمادهای از دست رفته چه میشود؟!
دلنوشته های یک طلبه
اگر سایر ادعاهایی که عزیزان علیه مجلس انقلابی کردند مثل این یک فقره ادعایشان باشد که حتی سخنگوی شورا
آیا به دوستانشان و لیستی که بر اساس ادعاهای اثبات نشده ارائه میدهند می‌شود رأی داد و اعتماد کرد؟!
دلنوشته های یک طلبه
آیا به دوستانشان و لیستی که بر اساس ادعاهای اثبات نشده ارائه میدهند می‌شود رأی داد و اعتماد کرد؟!
اصلا همه اینها به کنار وقتی ادعایی برای دستگاه‌های نظارتی کشور اثبات نشده و حکمی صادر نشده، صلاح هست که اینگونه با تبر، تیرشه به ریشه آبروی مسئولین و اعتماد عمومی بزنند؟! در پیشگاه خداوند چه جوابی خواهند داد؟!