4_5809975885352145578.mp3
13.25M
آخ آخ
چقدررررررر حال داد این زمینه 😭
@Mohamadrezahadadpour
درود رفقا 😊
عیدتون خیلی مبارک
امشب قسمت آخر فصل سوم رمان یکی مثل همه را تقدیم میکنیم
با این تفاوت که آهنگ زمینه داستان را پی از انتشار قسمت امشب و شادتر تقدیم میکنیم 😉
بسم الله الرحمن الرحیم
💞 #یکی_مثل_همه۳💞
✍️ محمد رضا حدادپور جهرمی
💥 «قسمت بیست و نهم»
روزهای آخر ماه رمضان بود. از همان روزها که مردم با هم درباره احتمال بیست و نه روز و یا سی روز شدن ماه رمضان حرف میزنند. داود در مسجد داشت برای بچه ها قصه شهید ادواردو آنیلی را کامل و تمام میکرد.
[با این که ادواردو با بسیاری از رهبران مذهبی جهان ملاقات کرده بود، اما شیفته سادگی و قدرت معنوی امام خمینی شده بود. با مدرک دکترا و ثروت بی نظیر و موقعیت خانوادگی بالا اما تصمیم گرفت که پای اسلام و اعتقادش به امام خمینی بایسته.
بچه ها باورتون میشه اینقدر باهوش بود که حتی یه جایی نوشته بود که مطمئنم که توسط اسرائیل و صهیونیست کشته میشم. مطمئن بود که بزرگترین دشمن بشریت اسرائیل هست و تلاش میکرد با نزدیک شدن به امام و انقلاب اسلامی در مسیر مبارزه با اسرائیل قدم برداره. بخاطر همین فهمیده بود که با کارهایی که کرده و موقعیت خانوادگی که داره، اسرائیل تحمل نمیکنه که شیعه و عاشقِ انقلاب اسلامی و عاشق امام خمینی در ایتالیا به اون همه ثروت و موقعیت بالایی برسه.
دقیقا هم همینطور شد. ادواردو در سن 46 در تاریخ 24 آبان 1379 که میشه سال 2000 میلادی در یک حادثه مشکوکِ رانندگی به شهادت رسید. وقتی به شهادت رسید، تا دو روز بعدش قاضی ایتالیایی اعلام کرد که خودکشی کرده و چند ماه بعدش گفتند که خودکشی نبوده و در حاثه رانندگی از بین رفته و بعدش هم به کسی اجازه تحقیق درباره این شهید بزرگوار ندادند.
بچه ها اینا رو گفتم که بدونین اینقدر اسلام دین بزرگ و جذابی هست و اینقدر انقلاب اسلامی جذابیت داره که از سراسر دنیا آدمای درجه یک رو جذب میکنه. آدمایی که میتونستن خیلی بهتر از من و شما زندگی کنن و کلی امکانات داشته باشن و در دریایی از ثروت و قدرت غرق باشن.
اما مگه میشه به دلی که عاشق امام خمینی و انقلاب اسلامی شد، یه شکلات ارزون بدی و بگی ولش کن و به زندگیت و خوشیت برس؟! دل و فکر آدم قبول نمیکنه. یه جایی آدم کم میاره. یه جایی آدم میبُره.
ما از این مدل آدما کم نداریم. اگه از این قصه خوشِتون اومده، میتونم بعد از ماه رمضون دونه دونه براتون تعریف کنم...]
وقتی قصه برای بچه ها تمام شد، داود به بیات زنگ زد.
-سلام. احوال شما؟
-سلام حاج آقا. تشکر. نماز روزه هاتون قبول باشه.
-تشکر. از شما هم قبول باشه. فرصت مکالمه دارین؟
-بله بله. مگه ما چند تا آقاداود داریم؟
-تشکر. نگران وضعیت سروشم. کاری میشه براش کرد؟
-تو این چند روزه سروش حداکثر همکاری رو داشته. خیلی صادقانه جواب میده و همکاری میکنه. بعلاوه این غیر از قضیه آتیش زده در و دیوار مسجد، دیگه تو هیچ کدوم از کثافت کاری های آرش و غلامرضا دخالت نداشته.
-چقدر خوب. یه سادگی خاصی داره بیچاره!
-دقیقا. و همین سادگیش کار دستش داد.
-و جالبه بدونین همین سادگیش باعث شده بود که محبت یه دختر خانم محترم به دلش بیفته و محبت همون دختره هم نجاتش داد.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-حالا اینو میگی؟ میخوام بگم که اگه فقط یک روز یا بهتره بگم چند ساعت دیرتر به خودش اومده بود، دور از جون، ما الان نه شما را داشتیم و نه سروش الان وضعیتش از بقیه بهتر بود.
-خدا را شکر. اینا همش لطف خدا و معجزه عشق و دل صاف سروش و اون دختر خانمه است. خب حالا میشه براش کاری کرد؟
-چی مدنظرتون هست؟ بگید تا بگم میشه یا نه؟
-خب میگم اگه میشه و قانونا اشکال نداره، ضامنش بشم تا بتونه آزاد بشه.
-ببین حاجی جان! از روزی که آقا دستور عفو و مدارا با این گول خوردهها دادند، یه جورایی سروش هم شاملش میشه. اما باید به تشخیص قاضی باشه. ولی بالاخره سروش به خاطر ارتباط با عامل بیگانه و منافقین و فیلم برداری از فاجعه مسجد و این چیزا باید ادب بشه. ولی خیلی تخفیف شاملش میشه. بنظرم خوبه که شما این دغدغه رو دارین. میشه صحبت کرد و اگه از نظر قاضی منعی برای ضمانت نداشته باشه، به شما اطلاع میدم.
-خدا خیرت بده. راستی یه چیز دیگه. احمدآقا با شما تماس گرفتند؟
-آقافرشاد تماس گرفت. برای همین مراسم بچه ها و مزار شهدا میگید؟
-آره. همون. درخدمتتون هستیم دیگه؟
-به امید خدا. چشم. خدمت میرسم.
🔰گلزار شهدا
احمد و صالح موفق شده بودند که از والدینی که بچه هایشان به مراسم گلزار شهدا میرفتند، مقداری پول بگیرند تا برای افطاری بچه ها در یکی دو شب آخر ماه رمضان و همچنین خریدن جوایز عمومی دستشان بازتر باشد.
بیات برای بچه ها سخنرانی میکرد و با هیجان و مطابق روحیه خودش، قضایای رخ داده شده در محله را برای بچه ها تعریف میکرد. اما احمد و صالح در گوشه ای نشسته بودند و درباره این که هدیه عمومی چه باشد به تصمیمی نرسیده بودند.
-قلم قرآنی بخریم؟
-خوبه اما اینا هنوز قرآنی نشدند. میندازن تو خونه و قدرش نمیدونن. نظرت درباره کوله و چفیه و جانماز چیه؟
-با کوله موافقم اما نه کوله عادی. یه کوله بگیریم واسه کوهنوردی.
-کوهنوردی؟ ینی چی؟
-ینی تجهیزات اولیه کوهنوردی داخلش باشه. اینجوری هر هفته میریم کوه و بهترین ورزش هست و تفریحش هم که خیلی عالیه.
-آره. خیلی خوبه. خیلی پول نداریم. ولی میشه کفش و کوله کوهنوردی بگیریم و بقیه اش اگه خواستن خودشون بخرن. اما این بوی مسجد و کار فرهنگی و اینا میده؟
-آره. چرا که نه. بهترین ورزشه. حالا بخاطر دل تو و این که گفتی کار فرهنگی، اسم مسجد و گروه رو روی کوله چاپ میکنیم.
-خوبه. اگه با هیئت کوهنوردی استان هم هماهنگ کنیم، میتونیم جاهای بهتر بریم و حتی مثلا تابستونا بعضی شبا بمونیم.
-آره. داودم که دیگه نامزد کرده و نیست که همش کنترلت کنه و تو و یه مشت گودزیلا کوه و منابع طبیعی رو به چُخ بدین.
-تو خوبی. تو میری بهشت. خوبه حالا بچه های گروه خودت، شب عقدکنون داود، فاز بندری برداشته بودند.
-راستی گروه سرود چی شد؟ آمادن؟
-معلومه که نه. نشد. ولی یه سرود عمومی از کانون مداحان گرفتم، میخوام روز عید فطر همه مردم با هم بخونن. خیلی باحاله. از سرود خودم قشنگتره.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه سلطنت خانم
در خانه سلطنت خانم همه خانم ها مشغول کمک کردن برای افطاری شب عید و صبحانه روز عید بودند. تماما با نذورات مردم و اهل محل. بیچاره ها تا حالا آن همه دور هم بودن و قشنگی ماه رمضان را درک نکرده بودند. وگرنه زن جماعت هر جا دور هم باشد و انگیزه داشته باشد و بداند که قدردان زحماتش هستند، کم نمیگذارد.
با این که روزهای آخر ماه رمضان معمولا برای عده ای دیر میگذرد و خسته هستند و حال ندارند، اما در خانه سلطنت و مملکت از این خبرها نبود. یعنی کسی نمیتوانست بیاید آنجا و فقط بنشیند و حرف بزند و لَم بدهد و هر وقت هم حوصله اش سر رفت برود. دست همه به چند تا کار بند بود. حتی دست خود سلطنت و مملکت.
سلطنت: «آش رشته خوبه. آش شُله قلمکار به مزاج و معده بعضیا نمیخوره. آش رشته بهتره.»
مملکت: «گل فرمایش کردی خواهر. شاید حلوای تخم مرغی هم کنارش خوب باشه. نظرت؟»
سلطنت: «خوبه. هر چند آخرین بار که خوردم، یه کم سرِ معدم سوز میزد. اما بنظرم خوبه.»
مملکت: «خودمون تصمیم بگیریم بهتر از اینه که حاج آقا بیاد و بگه چیکار کنین.»
همه میدانستند که مملکت از قصد اسم داود را جلوی سلطنت می آورد. میخواهد او را تحریک کند که شروع کند به سلسله جلیله روحانیت تیکه بیندازد. و خانم ها عاشق لحظاتی بودند که سلطنت میخواست غیبت داود را بکند و مملکت هم با دو کلمه، به زغالِ کلماتش فوت بدهد.
سلطنت: «این که همش مسجده. پس کی میره پیش نامزدش؟ اونم نامزد به اون خوشکلی و مهربونی.»
مملکت: «مامانش... مامانش...»
سلطنت: «مامانش که از خودشم ماه تره. یکی نیست به این پسره بگه مسجد و این چیزا همیشه هست. وقتی پیر شدی، خواه ناخواه میذارنت تو مسجد و میرن. لازم نکرده از حالا اینقدر حرص و جوش مسجد و آخوندی و این چیزا بخوری.»
مملکت: «جوونن ... نادونن...»
سلطنت: «بله که نادونن. بله که جوونن. اگه جوون و نادون نبود که صبح و ظهر و شب خودش امام جماعت نمیشد. دو تا دیگه هم باهاش اومدن. خب بده اونا بخونن و خودت پاشو برو سر وقتِ دختره. به قرآن دو رکعت نماز پیش اون بخونی، ثوابش از نماز خوندن جلوی من و مملکت بیشتره.»
مملکت: «دختره ... دختره...»
سلطنت: «دختره بیچاره هنوز دو هفته نیست با این آخونده عقد کرده، دیگه چیزی که به چشم خودش ندیده باشه نیست. عکس و بی آبرویی و چاقو خوردن و بیمارستان و ... هنوزم که دستش بسته است و آویزونه گردنشه. من جای مادر این دختره باشم، دست این پسره رو میگیرم و میگم دیگه هیچ جا نرو. فقط بچسب به زندگیت و زن عقد کردهات. بابای دختره هم که وضعش ماشالله خوبه.»
مملکت: «من از قصد هر روز صبح نماز میرم مسجد ببینم میشه یه روزی این پسره نیاد و یکی دیگه جاش نماز بخونه و بفهمیم که خونه مادرزنش بوده؟ والا. چقدر بی خیالن مردم!»
گوهر و شادی داشتند از خنده روده بُر میشدند. گوهر گفت: «بابا ولشون کنین. با دهان روزه چقدر غیبت بچه مردم میکنین! بیچاره فقط دو هفته است که عقد کرده. با کلی مصیبت روبرو شده. هر روز روزه بوده بنده خدا. دیگه حالی واسش نمیمونه. حالا کلش کن. صلوات بفرستین.»
سلطنت: «ما دلمون میسوزه. وگرنه اگه از منه که اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجّل فرجهم. والا. من میگم اگه زن عقد کردی، دیگه این همه تو مسجد موندنت چیه؟» و همین طور نیم ساعت دیگر به آن حرفها ادامه داد.
🔰مسجد صفا
شب عید فطر بود. بعد از نماز و دعای یا علی و یا عظیم، مردم در حال افطار بودند و صالح برنامه روز عید فطر را از بلندگوی مسجد اعلام میکرد. در بخش بانوان، عاطفه و الهام نشسته بودند و با هم حرف میزدند. الهام آن شب آمده بود مسجد تا با داود برای افطار به منزل عمویشان بروند.
عاطفه: «خوش میگذره دوران عقد؟»
الهام: «خدا را شکر. خیلی مراعات میکنه و زیاد نمیاد خونمون. وقتی میاد، زیاد نمیمونه. ولی آره. همین که ته دلم قرصه که دیگه مال خودمه، آرومم میکنه.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
-آخی. الهی بگردم. معلومه خیلی دوسش داری. الهی خوشبخت بشین.
-عاطفه تو مثل خواهر نداشتمی. خیلی مدیونتم. مخصوصا به خاطر اون شب که خیلی این ور و اون ور کشوندمت تا از جلوی در بری کنار، خیلی شرمندتم.
-حتی فکرشم نکن. راستی خوب شد دیدمت. میخواستم زنگ بزنم و بهت بگم ما دو سه روز نیستیم. داریم میریم شهرستان. خانواده آقافرشاد دعوت کردن. ما هم یه مرخصی گرفتیم و زدیمش به عید فطر و شد دو سه روز.
-ایشالله به سلامتی برین و برگردین. خیلی هم عالی. خوش بگذره.
-قربانت. میخواستم این کلیدو بهت بدم. کلید خونمونه. اگه امشب عید فطر اعلام کردن که به احتمال قوی عید فطر میشه، ما بعد از نماز صبح حرکت میکنیم و میریم.
-وای عاطفه! این چه کاریه؟ خجالت میکشم که بگیرم.
-اصلا خجالت نکش. روحیه حاج آقا رو هممون میدونیم. میدونیم که چقدر حیا و مناعت طبع داره. حق داره که خیلی خونه شما راحت نباشه. این کلید باشه دستت. اگه بتونی مخشو بزنی، کلا این سه روز با همین.
-چقدر تو مهربونی عاطفه؟ دستت درد نکنه. ولی بذار از آقاداود اجازه بگیرم.
-هر طور صلاح میدونی اما من میگم کلیدو بگیر. وقتی بدونه کلید دستته، راحتتر تصمیم میگیره. اینجوری شاید قبول نکنه.
-دستت درد نکنه.
-راستی چرا دیروز رفته بودی دکتر؟
-هیس. فقط به تو گفتم. فعلا معلوم نیست.
-چی معلوم نیست؟
عاطفه سرش را به گوش الهام نزدیک کرد و با لبخند دو سه کلمه حرف زد.
الهام: «خدای من! راس میگی؟»
عاطفه: «خیلی دعا کن.»
-الهی... تبریک میگم عزیزدلم.
-ایشالله روزی و قسمت خودت بشه.
-عاطی! به خاطر اون شب، خدایی نکرده آسیبی به خودت و جنین وارد نشده باشه.
-نگران همین بودم. اما دیروز که رفتم دکتر، گفت مشکلی نیست. خیالم راحت شد.
-عاطفه خیلی خوشحال شدم. خیلی. میدونم که به مامانمم بگم، خیلی خوشحال میشه. از تو باید کلی تکثیر بشه. ما کلی عاطفه میخوایم.
عاطفه خندید و گفت: «بذار اولیش بیاد. بعدا بگو کلی عاطفه میخوایم.»
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰روز عید فطر
اکثر بچه ها پا به پای احمد و صالح تا صبح کار کردند تا فضای مسجد و کوچه جلوی مسجد و کوچه منزل سلطنت خانم برای مراسم نماز عید فطر آمده بشود. از آنجایی که مشکل سیستم صوتی در جمهوری اسلامی از جمله مسائل لاینجل است و معمولا خیلی در آن لَنگ میزنیم، اما آقافرشاد مردانگی کرد و از سر شب تا قبل از نمازصبح به نصب و تنظیم آن پرداخت و با یکی دو نفر از دوستانش خیلی زحمت کشید. پس از آن دست عاطفه را گرفت و ماشین را آتیش کرد و رفت ولایتشان.
داود چند تا کار مهم داشت. هم مطالعه برای خطبه های نمازعید. هم کمک کردن به صالح برای انقلابی تر کردن شعری که برای هم خوانی عمومی درنظر گرفته بودند. هم با کمک مهربان و چند از بچه های دیگر، تمیزکردن صحن مسجد و ...
از وقتی صالح پشت بلندگو رفت و شروع کرد و «الصلاه ... الصلاه ... ایها المومنون ... الصلاه ...» گفت و مردم محله را برای نمازعید دعوت کرد، داود شیک و پیک، با عمامه و قبای سفید و عبای قهوه ای دم در مسجد ایستاد و همین طور که مردم به مسجد می آمدند، به آنها خوش آمد میگفت.
قسمت خانم ها خیلی زودتر پر شد و اولین جماعتی که از صحن به حیاط سرریز کردند، خانم ها بودند. جمع مردان هم خیلی شلوغ شده بود اما با پیشنهاد نصرالله روغن کِش میشد شلوغ تر هم بشود. نصر الله گفت: «اگه دو دقیقه حاجی اجازه بده که من میکروفن رو دست بگیرم، محله رو میکنم صبح قیامت!»
داود جوابش داد و گفت: «ایشالله وقتی قیامت شد، میگیم بیا و میکروفن رو بهت میدیم. امروز روز عید هست و بعضیا دارن استراحت میکنن. برو بشن آقانصرالله. برو نذار شر بشه.»
سیروس خان و المیرا خانم و الهام هم آمدند. داود پدرزنش را در آغوش گرفت و به هم تبریک گفتند. از دور برای المیراخانم سر تکان داد و دست به سینه عرض ادب کرد و چشمک ریزی هم به الهامک زد. از آن چشمک ها که یعنی «قرارمون یادم هست. خاطر جمع.» و الهامک هم متقابلا چشمکی حواله کرد که یعنی «منتظرتم ... زود بیا.»
جمعیت زیاد شد و داود نماز را خواند. و چقدر قشنگ است نماز عید فطر.
«اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ خَیْرَ ما سَئَلَکَ مِنْهُ عِبادُکَ الصّالِحُونَ وَاَعُوذُ بکَ مِمَّا اسْتَعاذَ مِنْه ُعِبادُکَ الْصّالِحُونَ»
خدایا! بهترین چیزى را که بندگان شایسته ات درخواست کردهاند از تو میخواهم و از آنچه بندگان شایسهات به تو از آن پناه بردند، پناه میبرم.
وقتی نمازعید تمام شد، داود دو تا خطبه خواند. در هر دو خطبه، داود خودش و مردم را به رعایت تقوای الهی و دوری از معاصی و گناهان دعوت کرد. در خطبه دوم که حدودا بیست دقیقه طول کشید، خیلی قشنگ و شفاف، همه چیز را برای مردم تعریف کرد و آخرش هم گفت؛
[اینها خلاصه ای از اتفاقاتی بود که با هماهنگی دستگاه های انتظامی و امنیتی باید برای شما تعریف میکردم تا بدونید چقدر محله مهم و حساسی داریم و دشمن چقدر برای شما و بچه هامون برنامه ریزی کرده.
مردم! لطفا مسجدتون رو رها نکنید. حداقل یک وعده از نمازجماعت را حتما شرکت کنید. دست بچه هاتون بگیرید و بیارید مسجد. مسجدی که صدا و شلوغی بچه در اون نباشه، خیلی خطرناکه و خدا به داد اون محله و اهل محل برسه.
مردم! به فکر فُقرا باشید. فطریه که جمع شد، با هماهنگی که با دفتر امام جمعه و کمیته امداد شده، قراره بین مردم فقیر همین محله تقسیم کنیم. اگر کسی خمس نداده و سال خمسی نداره، امروز وقت خوبیه. مال و اموالتون رو پاک و طیّب و طاهر کنید...]
خطبه ها که تمام شد، همین طور که صالح مداحی میکرد، احمد و بقیه در مردان، گوهر و شادی و مملکت و سلطنت در بانوان پذیرایی میکردند. داود هم به سوالات شرعی و محاسبه فطریه و خمس مردم مشغول بود.
المیرا و سیروس میخواستند به عیادت کسی بروند. به خاطر همین، از دور با داود خدافظی کردند. الهام از صندوق عقب ماشین باباش، کیف و لوازمش را برداشت. سیروس سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد. المیرا لحظه آخر در گوش الهام گفت: «با بابات حرف زدم. اگه این دو سه روز خواستین پیش هم باشین، اشکال نداره.» الهام لبخندی زد و مادر و دختری همدیگر را در بغل گرفتند و رفتند.
#یکی_مثل_همه۳
ادامه👇
🔰خانه عاطفه
الهام کلید انداخت و بسم الله گفت و رفت داخل. دید هر چقدر از کدبانوگریِ عاطفه بگوید کم گفته. از بس همه جا تمیز و شیک و ساده و قشنگ.
رفت داخل. مانتو و شلوارش را درآورد و همان لباس نامزدی را که آن شب پوشید اما داود نیامد و ندیده بود، پوشید. به سر و وضعش رسید. موهایش را آرام شانه کرد و عطرافشان. و یک خط چشم و سایه ای هم در جوارش و سپس لب ها ...
حوالی ساعت 10 صبح شد و داود وقتی به امور همه رسیدگی کرد و مردم رفتند و فقط بچه های مسجد ماندند برای جمع کردن وسایل، دلش طاقت نیاورد و خدافظی کرد و به طرف معشوق حرکت کرد.
ندانست چطور به در خانه رسید. زنگ در را به صدا درآورد. در باز شد. داود هم بسم الله گفت و وارد شد و در را پشت سرش بست. تصور این که در آن خانه فقط خودش هست و معشوقش الهامک، دست و دلش را میلرزاند.
چند قدم برداشت که دید درِ هال باز شد و الهامکِ بلایِ شیطونِ زیبایِ عزیزدلِ داود با لبخندی دیوانه کننده، با آن سر و وضعش که به قصد به یغما بردن دل همسرش آراسته بود، از دو سه تا پله پایین آمد و دلبرانه به طرف داود رفت.
وسط حیاط به هم رسیدند.
داود مست ... مست از جمال و مِهر الهامکش ...
فقط به چشمانش زل زده بود و یک لبخند هم گوشه لبش...
به هم نزدیک و نزدیک تر شدند. داود دست راستش را به طرف الهام بُرد. الهام هم دست راستش را در دست داود گذاشت. داود وقتی دست لطیفِ الهام را به دست گرفت، به آرامی و تمام قد جلوی الهامش خم شد و لب به پشت دست الهام رساند. چشمانش را بست و بوسید و دوباره بوسید و باز هم بوسید و سپس بویید.
الهام ابدا فکرش را نمیکرد که داود با آن همه ادعا و حیا و حتی غرورش، اینقدر عاشق باشد که ابتدا جلوی او سر خم کند و دستش را ببوسد و ببوید و عاشقانه آن سه روز را با نهایت احترام شروع کند. لبخند خیلی خیلی خوشایندی به لب الهام نشست. اما باز هم دلش میخواست داود یک حرکت دیگر بزند و یک حرف به گوشش بخورد.
و داود هم که ثمره یک عمر چشم پاکی اش را داشت میدید، درسش را خوب بلد بود. وقتی سر از دستبوسی الهامش برداشت، به او نزدیک و نزدیک تر شد و آرام و در حالی که به او و شوخ چشمش زل زده بود با لبخندی بر لب گفت: «چال میاُفتد کنار گونهات وقتی تبسم میکنی ... نامسلمان، شهر را این چاله کافر کرده است...»
رمان #یکی_مثل_همه۳
🌷«و العاقبه للمتقین»🌷
پایان
@Mohamadrezahadadpour
1_10538360175.apk
26.41M
⛔️به مناسبت عید سعید فطر
با ورود به این👆اپلیکیشن
میتوانید از الان تا ساعت ۱۲ جمعه شب
و با وارد کردن این👇کد تخفیف
از تخفیف ۲۰ درصدی جهت خریدن کتابهای دیجیتال و فیزیکی استفاده کنید:
کد تخفیف 20 درصدی:
Fetr1403
دلنوشته های یک طلبه
⛔️به مناسبت عید سعید فطر با ورود به این👆اپلیکیشن میتوانید از الان تا ساعت ۱۲ جمعه شب و با وارد کرد
رفقا
چون نزدیک ایام نمایشگاه کتاب هستیم، این طرح تخفیف ۲۰ درصدی خیلی به نفع شماست و دیگه شاید امسال نتوانیم طرح تخفیف ۲۰ درصدی داشته باشیم.
بعلاوه این که با توجه به قیمت سرسامآور کاغذ، اما تمام کتابهای طرح تخفیف عید فطر، طبق قیمت کاغذ پارسال و دو سال قبل در حال اتمام هست و بدون شک قیمت کتابها با چاپ امسال بیشتر خواهد شد.
این دو نکته را گفتم تا شرمنده عزیزانی که هنوز موفق به تهیه کتاب با قیمت قبل نشدند، نشیم.
اینم بگم که این طرح تخفیف، فقط در اپلیکیشن آثارم قابل اِعمال هست. چون داریم سایت را عوض میکنیم و انشاءالله به زودی شاهد یک سایت جذابتر خواهید بود.
سلام و ادب
عیدتون مبارک
طاعات قبول
دو روزه که موفق به خواندن داستان داوود و الهامک! شدم
شما از جمله معدود طلابی هستید که عشق رو میشناسید ... به وقتش از اشعار و آهنگهای عاشقانه استفاده میکنید و همهجوره دمتون گرم👌👌👌
خدا خیرتون بده
عاقبت به خیر بشید
قلمتون نویسا ...
در پناه حق و اولیاالله🌹🌹
#ارسالی_مخاطبین
یه چیزی میخوام بگم لطفا داخل کانال نذارید
من هر وقت از دستتون عصبانی میشم یه پیام مینویسم براتون و بعد پاکش میکنم ولی یه بار پیامم را فرستادم فکر هم نمیکردم بخونید ولی بعد که دیدم پیامم را تو کانال گذاشتین ناراحت شدم
راستش از این ناراحت شدم که نقدم غیر حرفه ای بود و به جایی این که فقط داستانتون را نقد کنم ، شخصیت خودتون را قضاوت و نقد کردم و بهتون گفتم که عجب دارید
لطفا من را حلال کنید...🙏
خیلی جاهای داستانهاتون از دستتون کلافه میشم و اصلا از سیر داستان خوشم نمیاد ولی اعتراف میکنم که اغلب شبها میخونمشون و برام مهمه که در ادامه چی میشه.
الهی توفیقاتتون روزافزون و عنایت ویژه اهل بیت شامل حالتون باشه و کلمه به کلمه ای که مینویسید مورد رضایت امام زمان و باعث شادی دلشون باشه
عیدتون مبارک
خدا نگهدار شما و کل خانواده محترمتون
#ارسالی_مخاطبین
سلام طاعات قبول،عیدتون مبارک ممنون از داستان آموزنده یکی مثل همه ۳ الهی که تمام مساجد کشور به دست افرادی مثل حاج داوود آباد بشه ونسل جوان جذب مسجد بشه راستی اگر میتونید داستان هایی مثل داستانی که حاج داوود برای بچها میگفت معرفی کنید تا برای بچها استفاده کنیم این پیشنهاد روهم دارم که گروهی برای نسل نو جوان و جوان تشکیل دهید و داستان های آموزنده برای آنها بنویسید که قلم بسیار توانمندی دارید موفق باشید
#ارسالی_مخاطبین
فقط تلاقی عشق و ایمان است که میتواند تصویری به این زیبایی از زندگی دو دلداده را مصور کند و قطرات اشک مخاطب امضا کننده حقیقت این زیبایست
#ارسالی_مخاطبین
سلام حاج آقا ، عیدتون مبارک
خدا قوت 🙋
قلمتون هر روز تواناتر
دیگه هر چی بگم و تعریف کنم ، کمه ، در کلام نمیگنجه
تلفیقی از تمام درس ها و تجربه ها ، نحوه ی برخورد انواع آدم ها با هم ، شاگرد و استاد و همسایه و همسران و نامزدها و پدر و مادر و بچه ها و .... همه چی تمام وکامل
واقعا انگار چند واحد روانشناسی و زندگی عملی و ارتباطات و ... رو در قالب این داستان یاد گرفتیم که امیدوارم با نمره های خوب بتونیم پاس کنیم .
خدا خیرتون بده
عاقبتتون بخیر
#ارسالی_مخاطبین
ممنون بابت رمان 🙏🌺🌺
شب های زیبایی رو برامون ساختین
و با قلمتون لبخند هایی پر از شعف و ذوق بر لبامون اوردین 😊✨
#ارسالی_مخاطبین
رمان یکی مثل همه
زیبا بود
آموزش داد
آرام کرد
و در نهایت برافروخت و آتشفشان به پا کرد
قلمتون گرم گرم و نگاه خدا بدرقه مسیر زندگیتون
واقعا لذت بردم
آموختم
هرآنچه که به فراموشی سپرده شده بود و زنده شد هرآنچه که دفن شده بود در کنج افکارم
#ارسالی_مخاطبین
سلام بزرگوار
دلم گرفت داستان یکی مثل همه تموم شد ...
انگار قرار بود همیشه ادامه داشته باشه
#ارسالی_مخاطبین
داستان های شما اینجوری هست که هم دوست دارم کلمه به کلمه اش رو بالذت بخونم و به بعدی برسم
هم اینکه از تموم شدنشون به شدت قلبم ناراحت میشه
#ارسالی_مخاطبین