eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
88.8هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
667 ویدیو
125 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه لطفا اپلیکیشن درست شد و مشکلی که در هنگام ورود و یا ثبت نام داشتید برطرف گردید.
✔️ امام سجاد و امنیت معنوی و اقتصادی جامعه اسلامی در زمان عبدالملك، خليفهء اموى، پارچه هايى كه شعار تبليغاتى مسيحيت (پدر، پسر و روح القدس) بر آن نقش بسته بود. رواج داشت؛ حتى بر پارچه هايى كه در مصر اسلامى مى بافتند، به تقليد از روميان همان نقش را مى زدند، اين كار مورد اعتراض مسلمانان قرار گرفت و از عبدالملك درخواست كردند كه به جاى علامت «تثليث» نشان توحيد بر آن ها نقش كند؛ خبر به امپراتور روم رسيد و او از عبدالملك خواست كه از ايجاد هر نوع تغيير و دگرگونى در پارچه هاى بافت مصر خوددارى شود، در غير اين صورت سكه هايى ضرب خواهد كرد كه روى آن ناسزا به پيامبر اسلام نقش بسته باشد؛ در آن روز، پول رايج در كشور و بلاد اسلامى، همان سكه هايى بود كه در روم تهيه و ضرب مى شد. وقتى چنين خبرى به عبدالملك رسيد، از امام سجاد استمداد كرد، امام ، طرح استقلال اقتصادى و بى نيازى از سكه هاى رايج روم را پيشنهادكرد و فرمود: بايد در كشور اسلامى سكه هاى جديدى ضرب شود كه در يك روى آن جملهء (شهدالله أنه لا اله اله هو) و در روى ديگرش «محمد رسول الله» حك گردد؛ آنگاه امام(علیه السلام)قالب گيرى دقيق و ضرب اين جمله ها را به آنان آموخت؛ و طرح آن حضرت عملى شد و سكه هاى اسلامى به بازار آمد و به بهره جويى و استيلاطلبى روم، به عنوان كشور مسيحى بيگانه، خاتمه داده شد. 🔻بخشی از سخنرانی حدادپور جهرمی در حرم مطهر احمدبن‌موسی در خصوص خدمات درخشان امام سجاد در مدت ۳۳ سال امامتشان ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour
🏴 اطلاعیه / مراسم شهادت حضرت زین العابدین علیه السلام ▪️سخنران : حجت الاسلام والمسلمین حدادپور ▪️مداح: حاج کاظم محمدی 📆پنجشنبه ۲۸ تیرماه همراه با نماز مغرب و عشا ، حرم مطهر حضرت احمد بن موسی شاهچراغ علیه السلام @AstanAhmadi
وَتَوَخَّ مِنْهُمْ أَهْلَ التَّجْرِبَةِ وَالْحَيَاءِ، مِنْ أَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ، وَالْقَدَمِ فِي الاِْسْلاَمِ الْمُتَقَدِّمَةِ. آقای دکتر ! امیر المومنین در انتخاب کارگزاران می‌فرماید: از ميان آنها افرادى را برگزين که داراى تجربه و پاکى روح باشند از خانواده هاى صالح و پيشگام و باسابقه در اسلام. زيرا اخلاق آنها بهتر و خانواده آنان پاک تر و توجّه آنها به موارد طمع کمتر و در سنجش عواقب کارها بيناترند. ✍ کانال @Mohamadrezahadadpour https://virasty.com/Jahromi/1721326968172988340
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌿 🌿🌿 ✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی صبح روز سوم محرم، محمد حوالی ساعت 9 از خواب بیدار شد. چون آن چند روز خیلی خسته شده بود، آن روز بعد از نماز صبح دوباره خوابیده بود. وقتی بیدار شد، دید علیرضا و حسین رفتند مدرسه و جمیله در حال عوض کردن لباس محمد مهدی است. سلام کرد و تجدید وضو کرد و جمیله او را دعوت کرد که با هم صبحانه بخورند. -فکر کردم شما صبحونه خوردی! -اول صبح دلم چیزی ورنمیداره. گفتم صبر کنم با هم صبحونه بخوریم. خدا را شکر خوب خوابیدی. -آره خدا را شکر. دیشب نصف شب یهو دلم هوای خانم کرد و بلند شدم و براش زنگ زدم و همه چی براش تعریف کردم. -وا! چرا به زنِ زائو اسم یهودی و این چیزا بردی؟ میخواستی بترسونیش؟ -وای ول کن خواهرِ من. اتفاقا کلی براش جالب بود. جمیله مگه از این پنیرا اینجا پیدا میشه؟ چقدر خوشمزه است. -آره. اینو دوست علی آقا از اردبیل آورده. خیلی خوشمزه است. نوش جان. همین طور که مشغول صبحانه بودند، زنگ در به صدا درآمد. محمد مهدی دوید و رفت در را باز کرد. چند لحظه بعد، جمیله بلند گفت: «مهدی جان کیه؟ چی میخواد؟» محمد مهدی هم دوان دوان آمد و رو به محمد کرد و گفت: «دایی دمِ در با شما کار دارن!» جمیله به محض اینکه این جمله را از محمد مهدی شنید، محکم به صورت خودش زد و گفت: «یا صاحب صبر! نگفتم محمد! نگفتم شر میشه؟ نگفتم اطلاعات میاد دنبالت؟ وای خدا مرگم بده! حالا بفرما! بفرما درستش کن!» محمد قلپ آخر چاییش را خورد و از سر جایش بلند شد. همین طور که داشت عبا به دوش می‌انداخت خیلی عادی و با آرامش رو به جمیله گفت: «وای آبجی چقدر حرص میخوری! بخدا حرص خوردن نداره. اصلا کاش نگفته بودم کجا میرم منبر که اینقدر اذیت نشی. بذار ببینم کیه؟» محمد نگاهی به آینه انداخت و دستی به مو و محاسنش کشید و رفت. وقتی در را باز کرد، دید مردی حدودا چهل و پنج شش ساله، با ته ریشی جذاب، چشمانی قهوه ای و عینکی نازک بود. مودب و خوش برخورد. محمد تا او را دید گفت: «سلام علیکم. بفرمایید.» آن مرد جواب داد: «سلام قربان! صبح شما بخیر. ببخشید مزاحم شدم.» محمد با لبخند گفت: «نه آقا. چه مزاحمتی؟ چه کمکی از بنده ساخته است؟» ادامه 👇👇
آن مرد گفت: «شما همین حاج آقای جوانی هستید که شبها در راسته کلیمیا و ارامنه منبر میرن؟» محمد جواب داد: «بله. خودم هستم. امرتون؟» جمیله در خانه داشت تند تند از این طرف به آن طرف میرفت و صلوات می‌فرستاد. اینقدر ترسیده بود که مرتب به پشت دست خودش میزد و تندتر صلوات میفرستاد. تا اینکه دید محمد در را باز کرد و وارد هال شد و گفت: «آبجی یخچال شما جا داره؟» جمیله که بغض کرده بود رو به محمد گفت: «الهی دورت بگرده خواهرت! چرا؟ میخوان با یخ چه بلایی سرت بیارن؟» محمد لبخندی زد و گفت: «هیچی میخوان ازم اعتراف بگیرن! بابا گفتم ول کن دیگه. یخچالتون جا داره یه کم گوشت بذارن توش؟ البته تا عصر!» جمیله که هنوز حالش بد بود و نمیدانست ماجرا چیست با دلهره دوباره به صورتش زد و گفت: «وای خدا مرگم بده! گوشت کیه؟» محمد که هم دیگر داشت حوصحله اش سر میرفت گفت: «گوشت منو میخوان بکنن بذارن تو یخچال شما! هیچی بابا! گوشت نذری هست. اگه فریزرتون جا داره، بگم بذارن اینجا تا عصر ببرم واسه اوس کریم و اینا! بیارن؟ جا داری؟» جمیله یک کم آرام شد و سرش را تکان داد و گفت: «آره فکر کنم. جا داریم. دو تا طبقه پایینش دو تا یکی میکنم که جا واسه گوشت نذری باشه!» محمد هم خوشحال، برگشت و به آن مرد گفت: «بله. مشکلی نیست. بدید بذارم داخل!» آن مرد به اتفاق محمد به طرف ماشین مزدای آن مرد رفتند. ماشینی خیلی باکلاس که محمد تا آن روز ندیده بود. مرد، جعبه عقب ماشین را باز کرد و یک شقه از گوشت تازه گوسفندی که در پلاستیکی بهداشتی و باکلاس پیچیده شده بود درآورد و به محمد داد. محمد هم محکم آن را بغل کرد و گفت: «اینطور که بد جوره. تشریف بیارین داخل ... چایی ... چیزی» مرد که خیلی جنتلمن بود گفت: «مچکرم مرد جوان! اگر بازم نذری داشتم مثل برنج و گوشت و این چیزا مزاحم شما بشم؟» محمد گفت: «باعث سعادتمه که واسطه خیر بشم. حتما.» خداحافظی کردند و مرد سوار مزدا شد و رفت. محمد هم وارد خانه شد و به کمک جمیله، نیم شقه گوسفندی را در فریزر جا دادند. جمیله که از نذر و گوشت و این چیزها خیلی تعجب کرده بود و چشمانش گرد شده بود به محمد گفت: «تازه هم هست!» محمد گفت: «آره. نذرشون قبول!» ادامه 👇👇
محمد تا عصر به مطالعه مشغول بود. حوالی سه و نیم چهار عصر بود که آماده شد. عبا و عمامه اش را پوشید و تاکسی تلفنی گرفت و به همراه گوشت نذری، به تکیه رفت. وقتی تاکسی وارد کوچه تکیه شد، محمد چشمش به اوس کریم و دو سه نفری افتاد که آنجا ایستاده بودند. از ماشین پیاده شد. سلام کرد و همین طور که به طرف جعبه عقب تاکسی میرفت به اوس کریم گفت: «میشه بیایی کمک!» اوس کریم به طرف محمد رفت. تا جعبه باز شد و اوس کریم چشمش به گوشت نیم شقه تازه گوسفندی افتاد، با تعجب گفت: «عجب! نذریه؟» محمد گفت: «بعله. گفتن بیارم اینجا. چطوره؟» اوس کریم همین طور که داشت گوشت را پیاده میکرد گفت: «نذرش قبول. خیلی عالیه. ما توان خریدن این همه گوشت نداشتیم.» تاکسی خدافظی کرد و رفت. محمد میخواست یکی دو ساعتی که تا غروب فرصت باقی مانده، در تکیه سر کند اما اوس کریم به محمد گفت: «بیا بریم خونه ما. همه اونجا جمعن و دارن کمک میدن. بیا حاجی!» خانه آنها روبروی تکیه بود. درش هم باز بود. محمد که معلوم بود دلش میخواهد برود اما خجالت میکشد، گفت: «نه دیگه. مرسی. همین ... تکیه ... میشینم.» اوس کریم نگاهی جدی اما پر مهر کرد و گفت: «ما اهل تعارف نیستیم آشیخ! بیا گفتم. بیا.» خب محمد اگر تعارف میکرد و خجالت میکشید و پا در خانه اوس کریم نمی‌گذاشت، خیلی اتفاق خاصی هم نمی‌افتاد. اما دلش خواست و پاهایش بی اختیار حرکت کرد و پشت سر اوس کریم، پا در خانه ای گذاشت که تمام و اصل قصه ما از این لحظه شروع می‌شود و هر آنچه تا الان گفتیم، حکم مقدمه برای از الان به بعد دارد. محمد تا به خودش آمد، چشمش به یک حیاط قشنگ و باصفا خورد. حیاطی با دو تا درختِ در سمت راست. یک حوض دو در سه در وسط حیاط. و یک عمارت قدیمی در سمت چپ حیاط. دستشویی و حمام هم در گوشه های سمت راست و چپ بودند. وسط حیاط، چهار پنج تا تخت چوبی با قالی های رنگارنگ قدیمی. وسط حیاط دو تا دیگ بار گذاشته بودند و سرِ هر کدام از دیگ ها، خانم ها و آقایان مشغول کار و حرف و گپ و گفت بودند. چهار پنج خانم بدون حجاب اما موقّر و وزین. دو سه نفر مرد که محمد همگی آن مردان را در مجلس روضه دیده بود. نگین آن جمع باصفا یک خانم حدودا هشتاد ساله، سرحال و زیبا، با موهای سپید و صورتی مانند ماه و مهربان، روی یکی از تخت ها نشسته بود. در یک طرف آن بانو یک سینی مملو از استکان و قند و قوری چایی. و در طرف دیگرش سینی برنج بود و در حال تمیز کردن برنج بود. همه تا چشمشان به محمد خورد، برگشتند و سلام کردند. محمد هم که دستپاچه شده بود، دستش را روی سینه گذاشت و به همه جواب سلام داد. اوس کریم، به محمد تعارف کرد و همین طور که محمد را به طرف داخل میبرد، همه دست از کار کشیدند و اطراف آنها جمع شدند. اوس کریم، محمد را به طرف آن بانو برد و رو به محمد کرد و گفت: «معرفی میکنم. ایران خانم. بزرگ همه ما. مادر خانم بنده و همه کاره اهل این راسته.» ادامه 👇👇
محمد لحظه ای که به ایران خانوم نزدیک شده بود و او را واضحتر میدید، دقیقا حس وقتی برایش زنده شد که به حضور مادرش میرسید. اینقدر جذاب و مهربان و دلنواز و بامعنویت. ایران خانوم با لحنی مادرانه رو به محمد با لبخند گفت: «به‌به. چه روحانی جوان و باصفایی. شما باید آقا محمد باشید. درسته؟» محمد که هنوز اندک خجالتی در چهره اش موج میزد، با اندکی لکنت گفت: «بله. کوچیک شما محمدم.» ایران خانوم به همه گفت: «همه بیایین بشینین و استراحت کنین. بیایین تا هم چایی براتون بریزم و هم با آقا محمد بیشتر آشنا بشیم.» همه خوشحال رو تخت ها نشستند و ایران خانوم مشغول ریختن چایی برای همه شد. همین طور که چایی میریخت، گفت: «چون خانما مقدمن، از خانما شروع میکنم. چایی ها به هر کی رسید، معرفیش میکنم.» چایی اول را ریخت و به خانم جاافتاده و مُسِن بغل دستیش داد و گفت: «ملیکا خانم. خواهرم. هفت سال با هم اختلاف سنی داریم اما خیلی ها فکر میکنن دوقلو هستیم. از بس از قدیم ... از دوران جوونیمون هم قیافه بودیم و موهامون یه مدل میزدیم و یه مدل لباس می‌پوشیدیم. خونشون همین بغل خودمونه. همون که درش زرده.» ملیکا خانم سرش را به نشان احترام به محمد تکون داد و محمد هم دست به سینه جوابش را داد. چایی دوم رفت و جلوی خانمی حدودا پنجاه ساله گذاشته شد. ایران خانوم گفت: «دخترم حَبرا. همسر آقا کریم. مامان ابوالفضل جانم. صبور و همه فن حریف. همین که از یه طرف منو و از یه طرف دیگه آقا کریم رو تحمل میکنه، معلومه خیلی کارش درسته.» همه زدند زیر خنده. اوس کریم گفت: «خدا از بزرگی کمت نکنه ایران خانوم.» ایران خانوم ادامه داد: «مادر آقا کریم از اون یهودیان اصفهان بود که زمان پهلوی اومدند تهران. چون مادرش راهبه شده بود و باید سالی شش ماه در کنیسه خدمت میکرد، کریم رو به من سپرد. از وقتی انقلاب شد دیگه کنیسه ها از رونق افتاد و اجازه ندادند خانم ها در کنیسه ها مشغول خدمت بشن. سال دومی که مادرش در کنیسه مشغول بود، ینی وقتی که کریم حدودا پنج شش سالش بود، سِل گرفت و از دنیا رفت. خیلی خانم خوشکل و مهربونی بود. اینقدر مهربون که پیراهن تَنِش رو به فقرا میداد. از اون موقع کریم شد پسرم تا اینکه به انتخاب خودش، حبرا را انتخاب کرد. منم موافقت کردم چون کریمو دوس داشتم. میدونستم که سه چهار پسر خودم به من وفا نمیکنند و همشون میذارن میرن. الان همشون رفتن آمریکا و چهل ساله که برنگشتن. بگذریم. شاید کریم برات گفته باشه که سالها بچه دار نمیشدند تا اینکه رفت پیشِ مرحوم آقای کافی و اونم یادش داد و نذر جلسه روضه کرد و خدا بهش ابوالفضل رو داد.» چایی بعدی رفت و جلوی خانمی حدودا چهل و سه چهار ساله فرود آمد. ایران خانم گفت: «حوا جون! استاد زبان. با دوستش که اونم از خودمونه، یه آموزشگاه زبان زدند و اگه اذیتشون نکنن، یه لقمه نون درمیارن میخورن. آشپزی حوا مثل آشپزی حبرا نمیشه اما در این عمر هشتاد نود سالی که از خدا گرفتم، ندیدم احدی مثل حوا کیک خونگی درست کنه.» ابوالفضل فورا رو به محمد گفت: «کیکی که دیشب آوردم روضه، شاهکار حوا خانمه.» حوا که متانت و وزانت از سر و رویش میریخت، سرش را پایین انداخته بود و با این جمله ابوالفضل لبخند کوچکی زد. ایران خانوم ادامه داد و گفت: «این دو تا چایی کمرباریک بذارین جلوی دو تا نوه خوشکلم.» ادامه 👇👇
چایی ها رفت و رفت تا جلوی دو دختر خانم دوقلویِ حدودا هفده هجده ساله گذاشته شد. ایران خانوم گفت: «مینو و مینا. قند عسل های فامیل ما. دو تا الماس گرانبهای خاندان میرزا کلیم الله خان. میناجان موسیقی میخونه و گاهی برامون گیتار میزنه. من خیلی به موسیقی علاقه داشتم اما زمان ما اجازه موسیقی به دختر نمیدادن. بخاطر همین وقتی مینا اونجوری گیتارش رو میگیره دستش و میزنه، دلم براش غش میره. این یکی هم مینو جانمه. مینو دوس داره راه مامانش ادامه بده و زبان بخونه. برخلاف مینا که همش سرش تو هنره، مینو دلش میخواد تو کیک پختن رو دست مامانش بزنه اما حالاحالاها نمیتونه.» باز هم همه خندیدند. مینو هم سرشو تکون داد و دستشو انداخت دور گردن حوا خانم و گفت: «یه روزی مامانمو بازنشسته میکنم و خودم بجاش کیک میپزم.» ایران خانم گفت: «حوا عروس ملیکا جونه. میلکا جون دو تا پسر داشت به نام های هنریک و ایمانوئل. هنریک بابای مینو و میناست. داوطلبانه در جنگ ایران و عراق شرکت کرد. وقتی اومد پیشم و میخواست ازم اجازه بگیره، بدون وقفه گفتم برو. درسته ما مسلمون نیستیم اما ایرانی که هستیم. اگه صَدّام بیاد ایران، دیگه نگا نمیکنه کی مسلمونه و کی نیست؟ رفت و شیمیایی برگشت. اینقدر اثر گاز خردل روی تن و بدنش زیاد بود که برای درمان به آلمان رفت که ای کاش نمیرفت.» با گفتن این جمله، محمد دید که ملیکا خانم صورتش را پشت دستانش مخفی کرد و شانه هایش از غصه شروع به تکان خوردن کرد. حوا هم سرش که پایین بود، نفس عمیقی که بیانگر سالها فراق و غم بود کشید. ایران خانم گفت: «هنریک پونزده ساله که رفته آلمان و برنگشته. بعضا میگن گم شده. بعضیا هم میگن مرده. هیچ کس جواب درستی به ما نداد. و ما موندیم و یه زن جوون و دو تا بچه مثل قند عسل.» ایران خانم سه چهار تا چایی برای آقایون ریخت و داد به ابولفضل که روبروی آنها بگذارد. ایران خانوم که همه را معرفی کرد، رو به محمد کرد و گفت: «خب محمد جان! همش من گفتم. شما هم یه چیزی بگو!» محمد که از بوی چایی خوشرنگ و خوشمزه ایران خانوم مست شده بود، قلپ آخر چایی را خورد و یه نفس عمیق کشید و گفت: «پسری تو محله ما بود که وقتی چهار سالش بود از یه چیزی ترسید و زبونش بند اومد. یک سال نتونست حرف بزنه. مادرش هر چی تلاش و نذر و نیاز کرد، درست نشد. بعد از یک سال، زبونش باز شد اما دیگه مثل قبل نبود. لکنت زبان بالای نود درصد داشت. سالها با اون وضعیت زندگی کرد و با شرایطش جنگید. خیلی روزها و شبها تا مرز ناامیدی رفت اما مادرش نگذاشت ناامید بمونه. حوزه قبولش نکردند. مادرش گفت باید بجنگی. جنگید تا به زور قبولش کردند. چند سال تو حوزه نمره اول شد. تا اینکه ازدواج کرد. با یکی ازدواج کرد که نه با طلبه بودنش مشکل داشت و نه با لکنتش. خوب و خوش ازدواج کردند. میخواست آخوند بشه و عمامه بذاره اما بهش حکم ندادند. به زور یه حکم موقت گرفت و مجبور شد تنها پناه زندگیش که خانمش بود بذاره پیش مامانش و خودش بیاد تهران و بیست سی تا مسجد بگرده، شاید جایی قبولش کنن و بتونه منبر بره. از همه جا رونده ... یهو سر و کله‌اش تو تکیه اوس کریم پیدا شد و ... شب دوم فهمید دور و بریاش ارمنی و کلیمی اند و ... الان هم روبرو شما نشسته.» همه مخصوصا ایران خانوم از شنیدن خلاصه زندگی محمد، لبخند زیبایی به لبشون نشسته بود. ایران خانوم گفت: «خوش اومدی پسرم. خوش اومدی. قدمت رو چشمام.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا