ملیحه هم لبخندی زد و گفت: «بسپارش به خودم! اما به یه شرط!»
محمد همیشه سرِ شرط و شروط ملیحه بیچاره بود. همیشه. با حالت درماندگی پرسید: «دیدی کارم پیشت گیره و میخوای اذیت کنی! چیه حالا؟ چه شرطی؟»
ملیحه دست روی چیزی گذاشت که محمد تا هفتاد سال دیگر هم فکرش نمیکرد ملیحه چنین شرطی بگذارد! ملیحه گفت: «بشرطی که وقتی میخوای با خانمت حرف بزنی، منم بشینم پیشِت!»
محمد که دهانش وا مانده بود گفت: «آخه این چه شرطیه بلا گرفته؟ دوره عقدتون چند دفعه من پیش تو و مهدی نشستم؟ من که گذاشتم و رفتم شمال تا شماها راحت باشین! ملیحه یه کاری کن! ساعت هشت شد! منتظرمه!»
ملیحه که حقیقتا دلش برای محمد سوخت لبخند دیگری زد و گفت: «خُبالا. بسپارش به خودم.»
ملیحه رفت بالای سر مادرش. مادر همین طور که گوشی تلفن دستش بود و با مردم حرف میزد، دید ملیحه بالای سرش ایستاده. ملیحه دستش را برد به طرف پریز تلفن! با سر به مادر اشاره کرد و مثلا اجازه گرفت که تلفن را از پریز بکشد. مادر که خنده اش گرفته بود، نگاهی به غریب الغربا انداخت و دید قرارش با خانمش دیر شده. با سر به ملیحه اشاره کرد و مثلا اجازه را صادر کرد. ملیحه هم قشنگ در یک حرکت، سیم تلفن را از برق کشید و همه چیز تمام شد.
محمد که از این همه تدبیر و امید دهانش باز مانده بود، یکهو به وجد آمد و تلفن را از دست مادرش گرفت و با دو با خودش به اتاق کوچک بغلی برد. حالا مگر ملیحه ول کن بود؟ سیمِ ول کن ملیحه در اینگونه لحظات هیچ وقت به نفع محمد کار نمیکرد. مثل سایه دنبال سر محمد دوید و با خودِ محمد وارد اتاق شد. محمد سیم را به برق زد. نفس عمیقی کشید. تلفن را برداشت. کاغذی از جیبش درآورد. شماره منزل صفیه بود. شروع به گرفتن شماره کرد. و ملیحه، در فاصله دو سانتی متری، دقیقا زانو به زانوی محمد نشسته بود. محمد به چشمان ملیحه زل زد و پرسید: «تو نمیخوای بری بیرون؟»
ملیحه هم خیلی عادی گفت: «شرطمون یادت رفت؟ هستم خدمتتون!»
داشت زنگ میخورد. محمد برای بار آخر گفت: «ملیحه جان من برو بیرون! الان گوشی برمیداره!»
ملیحه هم گفت: «حتی فکرشم نکن. میخوام کنارت باشم و یادت بدم چی بگی و چی نگی!»
لحظه ای که بوقها تمام شد و تپش قلب محمد روی هزار و دویست و پنجاه و نه ضربان در ثانیه بود ناگهان در باز شد. مادر وارد اتاق شد و با همه مقاومتی که ملیحه به خرج میداد اما مادر از پشت سر، بازوی ملیحه را گرفت و با خودش برد بیرون!
الان محمد بود و یک دنیا هیجان و یک صدای معصومِ دخترانه که گفت: «الو ...»
همان لحظه گرفت. بی صاحاب جایی که نباید میگرفت، محمد را در آمپاس میگذاشت. هر چه محمد زور میزد که بتواند آرام و بدون لکنت بگوید «الو» نمیتوانست.
صفیه که متوجه شده بود محمد است و شاید آن لحظه متوجه هول و هیجان و لکنت محمد هم شده بود، وقتی دید از آن طرف خط صدایی نمیآید، بعد از لحظه ای مکث، خیلی مهربان برای بار اول اسمش را به زبان آورد و گفت: «آقا محمد!»
محمد هم دیگر نگویم. مثل اینکه یک سطل آب یخ روی سر و کله داغ کرده اش ریخته باشند، خیلی آرام و بدون لکنت گفت: «جانم ... سلام.»
-سلام. خوبین؟
-قربان شما. شما خوبین؟
-تشکر. چقدر سر وقت! ماشالله.
-جیگرم خون شد تا تونستم زنگ بزنم. از بس همه دارن تماس میگیرن و تبریک میگن.
-منم همش استرس داشتم شما زنگ بزنی و اینجا اِشغال باشه.
مکث کوتاهی و خنده ای و ...
-خوبی؟
- ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
تا حدود ساعت هشت صبح. محمد وقتی چشم باز کرد، دید صفیه سفره انداخته و پنیر و خیار و خرما آماده کرده. چایی را هم دم کرده بود و در حال شکستن تخم مرغ بود که دید محمد بیدار شده. با لبخند گفت: «صبح بخیر عزیزم.»
محمد هم دلش غش رفت. از این همه محبت و صبحانه مَشتی و صبح بخیری که خانمش به او گفت. بلند شد و دست و صورتش را شست و نشست سر سفره.
صفیه همه چیز را مرتب کرده بود. مشخص بود که حداقل یکی دو ساعت زودتر از محمد بلند شده و همه جا را مرتب کرده و صبحانه هم درست کرده. محمد کاملترین صبحانه عمرش را تا آن روز خورد و خدا را شکر کرد. صفیه برایش چایی ریخت و یک نبات خوش رنگ هم داخلش انداخت و گذاشت جلوی محمد. سپس از روبروی محمد بلند شد و آمد کنار محمد نشست.
محمد ذوق کرد و گفت: «دستت درد نکنه. خیلی چسبید. خیلی هم همه جا مرتب شده. خیلی زحمت کشیدی.»
صفیه دست محمد را گرفت و در دستانش فشرد و گفت: «نوش جان. محمد ما باید خودمون برای خیلی چیزا آماده کنیم. زندگی پستی و بلندی خیلی داره.»
محمد خیلی عادی گفت: «آره. درسته. خدا برامون خوش بخواد.»
صفیه گفت: «انشاءالله. همه چی رو با هم میسازیم و با هم درست میکنیم. خیالت راحت.»
محمد گفت: «خیالم راحته. شک ندارم با دختر مهربون و عاقلی ازدواج کردم.»
صفیه گفت: «مطلبی هست که باید همین حالا بهت بگم. اصلا هم مهم نیست و نیاز نیست خودت ناراحت کنی. باشه؟»
محمد یک لحظه جا خورد. با تعجب گفت: «منو نترسون! چی شده؟»
صفیه همان طور که دست محمد در دستش بود گفت: «نگران نشو اما دیشب موتورمون رو دزد برد.»
محمد جا خورد! موتوری که هنوز تو آب بندی بود و وامش حداقل تا یک سال دیگه باید پرداخت میشد را دزد برده بود! محمد گفت: «دیشب؟»
صفیه گفت: «میگن قبل از اذان صبح بوده. از دیوار خونه مادرم رفتند بالا و در را آروم باز کردند و موتور را بردند. محمد جان اصلا خودت ناراحت نکنیا. همه چی درست میشه.»
محمد که فکرش مشغول شده بود گفت: «اگرم میخواستم عصبی بشم و خیلی ناراحت بشم، با این کاری که تو کردی و با اینکه خبر داشتی، اما گذاشتی بخوابم و بعدش چنین صبحانه ای و چنین مرتب کردنی و چنین برخوردی، اگه بخوامم دیگه روم نمیشه بی قراری کنم.»
صفیه گفت: «الهی قربونت برم. مال دنیاست. اشکال نداره. حیفه که بخواد زندگیمون با تلخی شروع بشه. مادرم و داداشام خونه مادرم هستند و گفتند هر وقت تونستی بری اونجا تا برین کلانتری. الان هم چاییت بخور. چند لحظه هم پیشم باش. بعدش برو و تا ناهار درست میکنم برگرد.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
محمد از دیدن ریاکاری بنگاهی، کمکم نزدیک بود تهوع کند. از طرف دیگر، بوی سیگار و دود وحشتناکی که از صاب خانهاش به دماغش میخورد، حالش را بدتر کرده بود. کمکم لب هایش را باز کرد و با همان لکنت همیشگی گفت: «شما که میدونستی من مستاجر این آقا هستم، اخلاقا درست نبود که منو بفرستی دنبال نخود سیاه و بعدش هم به صاب خونم بگی بیاد اینجا! من به شما اعتماد کرده بودم و فکر میکردم درست راهنمایی میکنید.»
صاب خونه فورا به محمد پرید و با لحنی سراسر تحقیر و تمسخر گفت: «آخه زبون بسته! اگه من میدونستم پول نداری و فقط میخوای یک سال بشینی، خونمو بهت اجاره نمیدادم. مگه من بیکارم که هر سال پاشم بیام بنگاه و مستاجر جدید بگیرم؟»
بنگاهی که دید صاب خونه پا را از دایره حیا و ادب آن طرفتر گذاشته، فضا را آرام کرد و رو به محمد گفت: «این بنده خدا منظوری نداره. بعضیا دوس ندارن هر سال یه مستاجر جدید بگیرن. حالا به هر حال. بنظرم خودتو تو دردسر جابجایی ننداز. همینو تمدید کن و راحت بشین و زندگیت بکن.»
محمد که به خاطر توهینی که صاب خانه به او و لکنتش کرده بود بسیار دلش گرفته و عصبانی بود، از سر جایش بلند شد. نزدیک بود کاری دست خودش بدهد. اما خودش را کنترل کرد. رو به بنگاهی گفت: «فکرامو میکنم و به شما اطلاع میدم. خدانگهدار.»
حتی به صاب خانهاش نگاه نکرد و بنگاه را ترک کرد.
آسمان و زمین برایش تنگ شده بود. سنگینی غیرقابل وصفی روی سینهاش حس میکرد. یک ساعت و نیم دو ساعت به اذان مغرب مانده بود. آن روز محمد، نه صرفا به خاطر پول نداشتن و فقری که تا آن روز تجربه نکرده بود، بلکه به خاطر توهین آشکاری که به او شده بود و احساسی که از خورد شدن شخصیتش داشت، برای اینکه غم و غصهاش را خانه نبرد و دل صفیه را نرنجاند، تمام خیابان جوادالائمه را دو ساعت گریه کرد و راه رفت ... گریه کرد و راه رفت ... گریه کرد و راه رفت ...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
آن استاد دستی بر محاسنش کشید و گفت: «مورد نهم درباره ظاهر موجه است که شما ظاهرتون موجه نیست!»
محمد با تعجب گفت: «چرا؟ ظاهرم چشه؟!»
-چون محاسن شما خیلی کوتاهه. محاسن طلبه که نباید از موی سرش کوتاه ترش باشه. حالا فقط اینم نیست. مورد دهم هم مربوط به فن بیان هست که شما اصلا بیان نداری چه برسه به فن بیان!
محمد که متوجه منظورش شده بود در حالی که بغض داشت گفت: «اما من که هشت تاش مثبت بودم و خودتون گفتین خیلی خوب جواب دادم. من فقط دو تا گزینه آخرو ...»
که ناگهان همان استادی که میخواست باز هم سوال بپرسد و بالاخره محمد را یک جا گیر بیندازد گفت: «پسر خوبی هستی و مشخصه که اهل فضل و دانشی اما نباید طلبه میشدی! ما اگه زبون نداشته باشیم که با مردم ارتباط بگیریم بیچاره میشیم. تازه بقیه که زبون دارن و مثل بلبل میخونن و حرف میزنن، خیلی وضع و روزگار چندانی ندارند چه برسه به شما.»
محمد فقط تمام تلاشش این بود که قطره اشکش از گوشه چشمش نریزد. از بس این حرف برایش سنگین بود. دیگر برایش مهم نبود که جواب آنها بدهد. چون از این مستقیم تر نمیتوانستند دست روی نقطه ضعفش بگذارند! تمام زورش را جمع کرده بود و تلاش میکرد چشمانی که از فشار حجمِ زیادِ اشک و غصه رگ آورده بود و قرمز شده بود، نم پس ندهد و حتی یک قطره جلوی آنها نریزد.
و آنها در آن لحظه چشم از صورت و چشمان محمد برنمیداشتند. و آن عالمِ بزرگوارِ خدابیامرز قصد نداشت از روی جنازه احساسات محمد به راحتی رد بشود. قصد داشت با نعل تازه از روی تمام غرور و رشته افکار و عشق وافرش به حوزه و لباس آخوندی رد بشود. به خاطر همین گفت: «همین حالا هم دیر نشده. همش هفت هشت سال درس خوندی ... پاشو برو دنبال یه کار دیگه ... تو با این حساب حتی نمیتونی تدریس کنی ... چه برسه منبر بری و یا بخوای جذب کارِ دولتی و دانشگاهی بشی.»
خودش تنها محمد را ارباً ارباً نکرد. بزرگوار بغل دستی اش هم میخواست افتخار این را داشته باشد که در جلوگیری از آن چیزی که هدر رفتن سهم و پول و شهریه امام زمان ارواحنا فداه میدانست نقش داشته باشد که رو به محمد گفت: «وقتی این همه سال شهریه بگیری اما نتونی بری تبلیغ و سربازی حضرت رو بکنی، شبهه شرعی برای شهریه ات پیش میاد! ای چه بسا یکی بهتر از تو بتونه بشینه سر کلاس و شهریه بگیره و بعدش هم بره منبر و مردم رو هدایت کنه.» سپس رو کرد به بغل دستی اش و پرسید: «غیر از اینه آقا؟»
بغل دستی اش هم تاییدش کرد و فرمود: «نخیر آقا! طیب الله! حواسم به این وجه نبود! درسته.»
تمام شد. با اینکه جلسه در طبقه سوم ساختمان دارالشفا برگزار میشد، اما برای محمد حکم گودی قتلگاه داشت.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
محمد که قلبش شروع به تپش کرده بود با هیجان پرسید: «راس میگی؟ واقعا؟»
صفیه گفت: «معلوم نیست. محمد فردا به محض اینکه حکم گرفتی راه میفتیم میریم جهرم؟»
محمد گفت: «آره. پیشِ دکتر معمولی که نمیری. حداقل زود بریم جهرم تا بری پیش مامانت و برات جوشنده و داروی گیاهی درست کنه.»
فردا شد. محمد حوالی ساعت نه صبح آماده شد. ساک و وسایلی که برای رفتن به جهرم لازم داشتند آماده کرده بودند. محمد با اتوبوس واحد به حرم رفت و زیارت مختصری کرد و حتی از طرف صفیه هم زیارت کرد. از حضرت معصومه اذن تبلیغ گرفت و دعا کرد که مشکل خاصی پیش نیاید. سپس به فیضیه و از آنجا به دارالشفا رفت. صف طولانی نبود. چون دو روز مانده بود به ماه محرم، اکثرا حکم تبلیغ را گرفته بودند و رفته بودند.
نوبت محمد شد. جلو رفت و سلام کرد و خودش را معرفی کرد: «محمد رضا حدادپور جهرمی»
همان روحانی که دو هفته قبل از آن به لکنت محمد پی برده بود و او را مجبور به رفتن به کمسیون کرده بود، وقتی دید محمد بدون لکنت و واضح خودش را معرفی کرد، با تعجب به چهره محمد نگاه کرد و اسمش را در سیستم زد. گفت: «آره. برای شما حکم موقت صادر شده. مبارکه. بفرمایید!»
محمد هم لبخند زد. حاج آقا گفت: «فقط لطفا مشخصاتتون چک کنید که درست باشه.»
محمد هم قبل از اینکه کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، مشخصاتش را چک کرد. همه چیز درست بود. لحظه آخری که دیگر میخواست کاغذ را تا کند و در جیب بگذارد، چشمش به کلمه ای خورد که ناخودآگاه قلبش شروع به کوبیدن تبل کرد. دید در جایی که باید مکان و شهر تبلیغ را جهرم بنویسد، نوشته «تهران!»
رو به حاج آقا کرد و چون هول شده بود و استرس گرفته بود با اندکی لکنت زبان گفت: «ظاهرا اشتباه شده! من میخوام برای تبلیغ برم جهرم. نه تهران! اینجا نوشته تهران!»
حاجی کاغذ رو گرفت و نگاهی به آن انداخت. نگاهی به سیستمش انداخت و گفت: «آره. تهران. جهرم نیست. نمیدونم.»
محمد که داشت عصبی میشد گفت: «پس کی میدونه؟ به کی مراجعه کنم؟»
حاجی گفت: «به کسی نمیتونی مراجعه کنی! همه رفتن تبلیغ. منم دارم ظهر میرم. دیگه کاریش نمیشه کرد. باید حتما بری تهران.»
محمد که حس میکرد آسمان روی سرش خراب شده گفت: «آخه من تهران کسی رو نمیشناسم. پیش کی برم؟»
حاجی جواب داد: «نمیدونم اما باید این کاغذو ببری تبلیغات تهران. اونجا شما را تقسیم میکنند. چرا اینقدر دیر اقدام کردی؟»
محمد هم با عصبانیت گفت: «چون شما نه انداختی تو کار! وگرنه من اصلا دیر نکردم و به موقع برای گرفتن حکم اقدام کردم.»
محمد دید دیگر کاری نمیشود کرد! اتفاقی که نباید میافتاد افتاده! از یک طرف صفیه که بزرگترین و تنها قوت قلب محمد در این مسئله بود مریض شده بود و نمیدانستند باردار است یا نه؟ از طرف دیگر هم محمد حتی از شنیدن کلمه تهران و منبر در تهران وحشت کرده بود. چه برسد به اینکه تصور کند که در جمع تهرانی جماعت بخواهد منبر برود.
همه چیز به هم ریخت. همه چیز.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
و هر چقدر بگویم که از وقتی نشست، انگار یکی آغوش باز کرده باشد و او را در پناه خودش گرفته باشد، باور نمیکنید. با اینکه محمد خیلی متوجه زبان آن بنده خدا نمیشد، اما با سوزش گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد.
ربع ساعتی گذشت. خواندن آن پیرمرد تمام شد. چراغ ها را روشن کردند. محمد هم صورتش را تمیز کرد و دستی به چشم و ابرویش کشید و نشست. منتظر چایی... بسکوییتی... و حتی شاید شامی بود که ممکن بود آن شب برای جلسه روضه آماده کرده باشند. اما دید پنج تا پیرمرد سمت راست و چهار تا پیرمرد سمت چپ نشستهاند و همگی به محمد زل زده اند.
محمد که نمیدانست چه باید بکند؟ چشم از آن پیرمردها برداشت و به جلوی خودش زل زد. تا اینکه یکی از کسانی که میانسال بود و سیبیلی بزرگ و موهای سفیدی داشت جلو آمد و خم شد و به محمد سلام کرد و گفت: «سلام حاج آقا! خوش آمدید. چند دقیقه صحبت میکنید؟»
محمد که اصلا انتظارش را نداشت جواب داد: «سلام. ممنون. مگه خودتون سخنران ندارین؟»
آن مرد که اسمش اوس کریم بود گفت: «نه حاج آقا. کسی قبول نمیکنه که بیاد مجلس ما! حالا اگر قابل بدونین و چند دقیقه صحبت کنید خیلی خوب میشه.»
محمد که دعوت و شوق مختصری در آنها دید قبول کرد. از جایش برخواست و به طرف صندلی آهنی و داغونی رفت که آنجا بود. روی آن نشست. فهمید که باید حواسش را جمع کند که از آن صندلی به زمین نخورد. از بس داغون بود.
اندکی تمرکز کرد و بسم الله گفت و شروع کرد. از شب اول محرم گفت. از دهه محرم حرف زد. از اینکه چرا دهه محرم اینقدر مهم است؟ چرا اهل بیت بر زنده نگه داشتن یاد و خاطره حماسه امام حسین علیهالسلام اینقدر حساس بودند؟ و اینکه چرا اهل معرفت، تمام مشکلاتشان را در دهه محرم و با توسل بر امام حسین علیهالسلام حل میکردند؟
حواسش به ساعت نبود. آنقدر آن پیرمردها خوب گوش میدادند که محمد متوجه نشد که چهل دقیقه حرف زده! چهل دقیقه! چند تا دعا کرد و منبرش را تمام کرد.
وقتی از صندلی بلند شد، چهار پنج نفر اطرافش را گرفتند. با محمد مشغول حرف زدن بودند که پسر جوان و امروزی و خوش تیپ با سینی مملو از کیکهایی که معلوم بود خانگی و خوشمزه است وارد شد. جلوی همه گرفت و همه برداشتند و از مزه خوبش تعریف کردند.
وقتی آن جوان به جمعی رسید که داشتند با محمد صحبت میکردند، اوس کریم او را معرفی کرد و گفت: «نوکر شما ابوالفضل. پسرمه. خدا بعد از سالها به من اینو داد. حاج آقا لطفا ادامه شبها تا شهادت علی بن حسین تشریف بیارین. اگه میایید به ابوالفضل و دوستاش بگم کتیبهها رو نصب کنند و اینجا رو سیاه پوش کنیم.»
محمد نگاهی به اطرافش انداخت. نگاهی به آن هفت هشت نفر انداخت. نگاهی به سرنوشتش انداخت. دیگر فایده ای نداشت. چون از مسجد و جماعت خبری نبود و باید دورِ حکم و تبلیغ آن دهه خط میکشید. به خاطر همین به اوس کاظم گفت: «باشه. توکل بر خدا. از نماز مغرب و عشا بیام؟»
اوس کاظم جمله ای گفت که محمد آن لحظه متوجه منظورش نشد و از کنار آن جمله رد شد. اوس کاظم گفت: «میتونی بیایی همین جا نمازت بخونی. اشکال نداره. ولی بیا. حتما بیا.»
و محمد قول داد که از فرداشب به آن دخمه برود و دقایقی را سخنرانی کند. دخمه ای که خبر از عَقبه و لاحقه اش نداشت. و حتی مردمانش را نمیشناخت و نمیدانست خدا برای او چه ها که مقدر نکرده!!
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
همین طور که داشت ابتدای سخنانش کلویش را صاف میکرد تا با توجه به همه تکنیک هایی که صفیه برای شروع سخنرانیش به او یادآور شده بود شروع کند ناگهان چشمش به پارچه سیاه کوچکی افتاد که روبرویش نصب کرده بودند. پارچه ای که به محض اینکه چشم محمد به آن خورد، چنان برقی تمام وجودش را گرفت که تا آن ساعت از زندگیش، آن طور شوکه نشده بود. همین طور که چشمش به آن پارچه زل بود و دهانش باز مانده بود، لبهایش تکان خورد و جمله روی پارچه سیاه گلدوز شده روبرویش را خواند که نوشته بود «هیئت کلیمیان و ارامنه ساکن مرکز!»
تکنیک های فرار از لکنتش که هیچ! هر چه حرف و مطلب آماده بود از یادش رفت. قفلِ قفلِ قفل شد. به هم ریخت. ینی الان آنده وسط یک مشت یهودی؟! وسط یک مشت ارمنی؟! بعد از این همه بدبختی برای گرفتن حکم تبلیغ و تحمل تحقیر و فشارهای طاقت فرسای جلسه مصاحبه و رد شدن امتحان تلبس و آوارگی در تهران و کوچه به کوچه رفتن و بیست و هشت تا مسجد رفتن و پس خوردن از همه و هزار تا اتفاق دیگه ... تاره نشسته وسط یه مشت یهودی و ارمنی!
محمد سکوت کرده بود و چشمانش به دام آن پارچه سیاه گره خورده بود و مردم هم داشتند نگاهش میکردند. فکر میکردند حاج آقا دارد تمرکز میکند که قشنگ تر سخنرانی کند اما خبر نداشتند که محمد از درون منفجر شده است.
به اوس کریم اشاره کرد و اوس کریم آمد. محمد درِ گوشِ اوس کریم با لکنت گفت: «شماها یهودی هستین؟!»
اوس کریم خیلی عادی و جدی گفت: «بله حاج آقا! ما هفت هشت تا کلیمی هستیم.»
محمد اشاره کرد و گفت: «پس این چهار پنج نفر مسلمونن؟»
اوس کریم گفت: «کدوما؟ اینا؟ نه قربان! نوکر شما ارمنی هستن!»
محمد خرد شد! اوس کریم رفت و سر جایش نشست. همه ساکت و منتظر سخنرانی محمد بودند. اما در ذهن و قلب و روان محمد غوغا بود. غوغا.
محمد آرام و زیر لب به امام حسین گفت: «آقا دم شما گرم! آقاااااا ... دم شما خیلی خیلی گرم. خیلی مَشتی هستی آقا. بعد این همه فلاکت و این ور اون ور رفتن، اد باید بیفتم وسط یهودیا!»
گریه اش گرفته بود. به خود امام حسین گریه اش گرفت. آخر مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ باز هم زیر لب اما اینبار در حالی که حواسش نبود که گوشه چشمش خیس شده و دارد قطرات اشک داغ به گونه اش میریزد به آقا گفت: «قراره چی نشونم بدی که اینجوری از مسجد ردم کردند؟ از هیئت منو روندن! از جمع هیئتیا و مسجدیا رونده شدم... حتی از شهر خودم و پیشِ خانمم منو روندی ... که چی؟ که بیام وسط یهودیا که حتی نمیدونن قبله کدوم طرفه؟ آقا دم شما گرم. آقا اگه اینجوریه، باشه آقا. ما راضی. سگ کی باشم که بخوام ناراضی باشم؟ اما یادت باشه ها. من به کسی بد نکردم که الان بخوام وسط اینا ... نه ... منظورم این نیست که اینا بدن ... اصلا هیچی... ولش کن ... فقط جواب بابای چایی دم کن روضه ها را خودت بده! اگه گفت منِ پیرغلامت بچمو نفرستاده بودم آخوند بشه که الان وسط یهودیا بشینه، خودت جوابش بده. دستت درد نکنه آقا. دستمریزاد.»
به زور خودش را جمع و جور کرد. صورتش را پاک کرد. بسم الله قشنگی گفت و شروع به سخنرانی کرد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
جمیله گفت: «نه. کجاست؟ زود بگو!»
محمد گفت: «راسته ارمنیا و کلیمیا! باورت میشه؟»
جمیله گفت: «یا امام حسین! محمد نکنه رفتی فرعی دو و سه سبلان و اون طرفا!»
محمد که رختخوابش انداخته بود و داشت بالشتش را میگذاشت گفت: «دقیقا! همونجاست. اینقدر باحالن!»
جمیله اول رفت درِ پشت سرش را بست که صدایشان بیرون نرود. سپس کنار محمد نشست و گفت: «محمد استرس گرفتم! چیکار کردی تو؟ اونجا چرا؟ میدونی اگه بابا و مامان بفهمن چقدر غصه میخورن؟ جواب علی آقا چی بدم؟»
محمد با تعجب گفت: «وا! چرا باید کسی ناراحت یا نگران بشه؟ مجلس امام حسینه. خیلی هم مردم خوبین.»
جمیله با نگرانی گفت: «محمد کاش اصلا نیومده بودی تهران! محمد برات بد میشه. هر کس با اونا ارتباط بگیره شاید اسمش بره تو لیست اطلاعات!»
محمد جواب داد: «بابا بس کن خواهر من! اطلاعات هم خودش عقل داره. الکی که برای کسی پرونده نمیسازن. چرا تو دلمو خالی میکنی جمیله؟ برو بخواب جان من. بذار منم بخوابم. فردا کلی باید مطلب بنویسم.»
جمیله گفت: «تو فقط حرف خودت میزنی. فقط ازت یه خواهشی دارم. بچه های منو قاطی این کارات نکن. اگه علیرضا و حسین گفتن دایی ما را هم ببر سخنرانی، بگو گفتن جای بچه ها نیست. نمیدونم. یه بهانه ای بیار.»
محمد با لبخند گفت: «جمیله یهو نریزن نصف شب تو خونه و ما رو بندازن تو گونی و ببرن! آخه این چه حرفیه خواهر من؟! چرا الکی جو میدی؟ چشم. به بچه هات نمیگم. خودت جوابشون بده. حالا میذاری بخوابیم؟»
جمیله از سر جاش بلند شد و در حالی که این جملات را میگفت، رفت دو سه تا پتو برای بچه ها برداشت و از کنار محمد رد شد و رفت: «خدا مرگم بده که راحت بشه. گشت و گشت و گشت تا آخر رسید به یه مشت کافر! خدا این چه وضعیه؟ چه بکنم؟ اگه علی آقا فهمید چه خاکی به سرم بریزم؟ جواب مادر چه بدم؟ جواب بابا چه بدم؟ بابای بدبخت و حلال خورِ عیالوارم! نمیگه چرا گذاشتی محمد بره خونه یه مشت یهودی و ارمنی؟ آخی از بخت و روزگارم ... آخی ... حالا کی باور میکنه که منم بی خبر بودم؟»
محمد همین طور که این حرفها را میشنید کم کم چشمانش بسته شد و آرم تر از شبهای گذشته، راحت و خوش خوابش برد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
چایی ها رفت و رفت تا جلوی دو دختر خانم دوقلویِ حدودا هفده هجده ساله گذاشته شد. ایران خانوم گفت: «مینو و مینا. قند عسل های فامیل ما. دو تا الماس گرانبهای خاندان میرزا کلیم الله خان. میناجان موسیقی میخونه و گاهی برامون گیتار میزنه. من خیلی به موسیقی علاقه داشتم اما زمان ما اجازه موسیقی به دختر نمیدادن. بخاطر همین وقتی مینا اونجوری گیتارش رو میگیره دستش و میزنه، دلم براش غش میره. این یکی هم مینو جانمه. مینو دوس داره راه مامانش ادامه بده و زبان بخونه. برخلاف مینا که همش سرش تو هنره، مینو دلش میخواد تو کیک پختن رو دست مامانش بزنه اما حالاحالاها نمیتونه.»
باز هم همه خندیدند. مینو هم سرشو تکون داد و دستشو انداخت دور گردن حوا خانم و گفت: «یه روزی مامانمو بازنشسته میکنم و خودم بجاش کیک میپزم.»
ایران خانم گفت: «حوا عروس ملیکا جونه. میلکا جون دو تا پسر داشت به نام های هنریک و ایمانوئل. هنریک بابای مینو و میناست. داوطلبانه در جنگ ایران و عراق شرکت کرد. وقتی اومد پیشم و میخواست ازم اجازه بگیره، بدون وقفه گفتم برو. درسته ما مسلمون نیستیم اما ایرانی که هستیم. اگه صَدّام بیاد ایران، دیگه نگا نمیکنه کی مسلمونه و کی نیست؟ رفت و شیمیایی برگشت. اینقدر اثر گاز خردل روی تن و بدنش زیاد بود که برای درمان به آلمان رفت که ای کاش نمیرفت.»
با گفتن این جمله، محمد دید که ملیکا خانم صورتش را پشت دستانش مخفی کرد و شانه هایش از غصه شروع به تکان خوردن کرد. حوا هم سرش که پایین بود، نفس عمیقی که بیانگر سالها فراق و غم بود کشید.
ایران خانم گفت: «هنریک پونزده ساله که رفته آلمان و برنگشته. بعضا میگن گم شده. بعضیا هم میگن مرده. هیچ کس جواب درستی به ما نداد. و ما موندیم و یه زن جوون و دو تا بچه مثل قند عسل.»
ایران خانم سه چهار تا چایی برای آقایون ریخت و داد به ابولفضل که روبروی آنها بگذارد. ایران خانوم که همه را معرفی کرد، رو به محمد کرد و گفت: «خب محمد جان! همش من گفتم. شما هم یه چیزی بگو!»
محمد که از بوی چایی خوشرنگ و خوشمزه ایران خانوم مست شده بود، قلپ آخر چایی را خورد و یه نفس عمیق کشید و گفت: «پسری تو محله ما بود که وقتی چهار سالش بود از یه چیزی ترسید و زبونش بند اومد. یک سال نتونست حرف بزنه. مادرش هر چی تلاش و نذر و نیاز کرد، درست نشد. بعد از یک سال، زبونش باز شد اما دیگه مثل قبل نبود. لکنت زبان بالای نود درصد داشت. سالها با اون وضعیت زندگی کرد و با شرایطش جنگید. خیلی روزها و شبها تا مرز ناامیدی رفت اما مادرش نگذاشت ناامید بمونه. حوزه قبولش نکردند. مادرش گفت باید بجنگی. جنگید تا به زور قبولش کردند. چند سال تو حوزه نمره اول شد. تا اینکه ازدواج کرد. با یکی ازدواج کرد که نه با طلبه بودنش مشکل داشت و نه با لکنتش. خوب و خوش ازدواج کردند. میخواست آخوند بشه و عمامه بذاره اما بهش حکم ندادند. به زور یه حکم موقت گرفت و مجبور شد تنها پناه زندگیش که خانمش بود بذاره پیش مامانش و خودش بیاد تهران و بیست سی تا مسجد بگرده، شاید جایی قبولش کنن و بتونه منبر بره. از همه جا رونده ... یهو سر و کلهاش تو تکیه اوس کریم پیدا شد و ... شب دوم فهمید دور و بریاش ارمنی و کلیمی اند و ... الان هم روبرو شما نشسته.»
همه مخصوصا ایران خانوم از شنیدن خلاصه زندگی محمد، لبخند زیبایی به لبشون نشسته بود. ایران خانوم گفت: «خوش اومدی پسرم. خوش اومدی. قدمت رو چشمام.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
محمد گفت: «همینا که خونشون کنار خونه خودتونه. درسته؟»
اوس کریم جواب داد: «آره. همینا. بخاطر گنده اخلاق این آقا نمیشه ببریم خونه خودمون.»
محمد گفت: «اوس کریم چرا روضه رو نمیذاری تو کوچه؟»
همه با تعجب به محمد نگاه کردند! اوس کریم گفت: «ینی چی روضه رو بذارم تو کوچه؟»
محمد صافتر نشست و گفت: «خب خیلی ساله که روضهها تو کوچه و جلوی خونهها برگزار میشه و تقریبا همه جا جاافتاده. البته اگه مزاحم رفت و آمد مردم نباشیم و همسایه ها راضی باشن میشه صندلی گذاشت جلوی تکیه و دو تا فرش و موکت انداخت.»
همه به هم نگاه کردند. اوس کریم گفت: «همسایهها همش خودمونیم. همین سه چهار نفری که هستیم و دو سه تا خونه دیگه که اونا هم از خودمونن. راضیاند. اما ...»
استاد گفت: «فکر خوبیه. تا حالا نداشتیم. هر سال ده پونزده نفر داخل ... ینی همینجا مینشستن و بقیه هم تو کوچه وامیستادن و خیلی صورت قشنگی نداشت. امسال که حاجی داریم و ماشالله خوش بیان هم هست بد نیست بذاریم تو کوچه و ...»
یک نفر گفت: «نمیگن امسال که آخوند اومده، گذاشتنش سر کوچه؟»
تا این حرف را زد، همه زدند زیر خنده. محمد هم خندید. محمد گفت: «من نه تنها مشکلی با نشستن تو کوچه و منبر رفتن توی کوچه ندارم، بلکه خودم پیشنهادش دادم. اولش شاید برام سخت باشه و با رفت و آمد مردم حواسم پرت بشه. اما خوبه بنظرم ... تجربه جالبیه.»
اوس کریم گفت: «نمیدونم والا. باید با ایران خانم مشورت کنم.» تا این را گفت، نگاهی به اطرافش انداخت. ابوالفضل و مینو را دید که گوشه تکیه کنار هم نشسته بودند و سرشان در گوشی بودند. اوس کریم به ابوالفضل گفت: «ابوالفضل!»
-جانم آقاجون!
-پاشو برو ببین ایران خانم بیداره؟ میتونه بیام حرف بزنیم؟
ابوالفضل پاشد و با مینو رفتند به طرف خانه ایران خانم. همین طور که منتظر بودند، اوس کریم رو به محمد کرد و با شیطنت خاصی گفت: «حاجی اگه جلسه رو ببریم تو کوچه، قول میدی برامون بخونی؟»
محمد هم متوجه شد که اوس کریم میخواهد او را دست بیندازد جواب داد: «الان تو لنگِ خوندن منی؟ باشه ... براتم میخونم ... دیگه چیکار کنم؟»
اوس کریم گفت: «دیگه چیا بلدی بلا؟»
محمد و بقیه خندهشان گرفت و دیگر نشد جواب اوس کریم را بدهد. همان لحظه مینو آمد و گفت: «ایران خانوم میگن قدمتون بالای سرم!»
همه بلند شدند و به طرف خونه ایران خانم رفتند.
💥منزل ایران خانم
چهار پنج تا مرد لبه حوض نشسته و ایران خانم هم روبروی آنها لبه تخت نشسته بود. دستی به موهاش کشید و نگاهی به ملیکا انداخت و گفت: «فکر خوبیه. چند جای دیگه هم دیدم که مردم رو تو کوچه نشوندند. شیخ یا مداحی که داشتن، همون بغل دیوار یکی از خونهها صندلی گذاشته بود و میخوند.» رو به محمد کرد و گفت: «پسرم اگر برای شما اشکال نداره، ما مشکلی نداریم.»
محمد گفت: «نه. هیچ ایرادی نداره. منم یکی دو شب بگذره عادت میکنم.»
همان لحظه، در خانه باز شد و حوا وارد شد. حوا تا چشمش به مردها و محمد خورد، شالش را روی سرش کشید و سلام کرد و داخل عمارت شد. مینا با سینی چایی به طرف جمع مردها آمد و آن را به ابوالفضل داد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
💥منزل ایران خانم
خانه ایران خانم مثل همیشه پر از رفت و آمد بود. دو تا دیگ هم وسط بود و خانمها اطرافش مثل پروانه میچرخیدند و کم و زیادش میکردند. ایران خانم تا چشمش به محمد خورد گفت: «بفرما محمد خان. بفرما. بیا اینجا پیش خودم.»
محمد رفت روی تخت نشست. حوا با سینی کیک تازه آمد. سلام کرد و محمد هم جواب داد. حوا سینی کیک را کنار دست ایران خانم گذاشت. ایران خانم که چایی را آماده کرده بود به همه تعارف کرد که بیایند و با هم چایی و کیک تازه نوش جان کنند. محمد عاشق چایی معطر با کیک تازه خانگی بود. همین طور که داشتند میخوردند، ایران خانم گفت: «اوس کریم میگه از فرداشب باید کوچه روشنتر باشه. ملیکا گفت بیایید از کنتور خونه ما برق بگیرید.»
سپس رو به محمد کرد و گفت: «از صحبتهای شما استقبال شده. ماشالله حرفای خوبی میزنید. اگر ده دقیقه یه ریع بیشتر حرف بزنید بنظرم بهتر باشه. نیم ساعت کمه.»
محمد استکان را زمین گذاشت و در حالی که برق خوشحالی از چشمش مشخص بود گفت: «میخواستم خسته کننده نشه. اما حالا که لطف دارین، چشم.»
همه چایی و کیکشان را خوردند و به سر کارشان رفتند. وقتی محمد میخواست از سر جایش بلند شود و به کمک اوس کریم و بقیه مردها برود کمی به ایران خانم نزدیکتر شد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «راستی ایران خانم. امروز فهمیدم میخوام پدر بشم. دل تو دلم نیست. شما قلب و باطن روشنی دارین. دعا کنین به خیر و سلامت باشه.»
ایران خانم که با شنیدن این خبر، گل از گلش شکفت، لبخندی زد و به محمد گفت: «راس میگی؟ الهی بگردم. خیلی خوشحال شدم. نگران خانمت و بچهات هم نباش. وقتی کار ما خیلی گیر میکنه، به حوا میگیم دعا بخونه. دل حوا شکسته است. دوری و فراق دیده. تنهایی و گریه چشیده. میگم حوا پای همین دیگ نذری، با دل شکسته اش برا خودت و زن و بچهات دعا کنه.»
محمد با شنیدن این حرف، اشک در چشمانش حلقه زد. نتوانست جلوی برق اشک در چشمانش را بگیرد. همان جا لبه تخت، پشت به ایران خانم نشست. نگاهی به اطرافش انداخت. دلش تنگِ صفیه و بچهای که در راه داشتند شده بود. در همین افکار بود که ایران خانم سرش را به محمد نزدیکتر کرد و با همان نفسِ مادرانه گفت: «دعا میکنم خدا پسری بهت بده که هیچ وقت فراقِش نکِشی. هیچ وقت اذیت و آزارش نبینی. اهل سعادت باشه. جانشینت و نام آور باشه. چشم خودت و خانمت ازش روشن بشه.»
انگار داشتند برای محمدِ دور از زن و بچه، روضه میخواندند. از بس با این کلماتِ ایران خانم، محمد صفا کرد و گریههای بی صدایش بر صورتش غلتید و روی قبا و عبایش ریخت.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
راننده به خودش آمد و گفت: «بله. یادم نبود. صندوق عقب ماشینه. هم برنج هست و هم گوشت. پس فردا هم دوباره میارم. دیگه پس فردا از مزاحمتهای من خلاص میشین.»
محمد با لبخند گفت: «استغفرالله. این چه حرفیه. تا باشه از این مزاحمتا. من اسم شما را نپرسیدم. گفتم شاید راضی نباشین اسمتون رو به کسی بگم.»
راننده لبخندی زد و چیزی نگفت. محمد همین طور که به داشبورت و سر و وضع ماشین نگاه میکرد، چشمش به یک عکس قدیمی و کوچک خورد. عکس دو تا نوزاد را در کنار همدیگر دید. گفت: «خدا حفظشون کنه.»
راننده متوجه نگاه و منظور محمد شد و گفت: «زنده باشی. خدا عزیزان شما رو هم براتون حفظ کنه. حاجی رسیدیم. ببخشید نمیتونم بیام تو کوچه!»
محمد گفت: «نه آقا. خیلی هم لطف کردی که تا همین جا آوردیم.»
پیاده شدند و سراغ جعبه عقب رفتند. محمد عبایش را جمع کرد و در کیفش گذاشت. با همان دستی که کیفش را دست گرفته بود، یک کیسه ده کیلویی برنج و با دست دیگرش، دو تا پلاستیک بزرگِ گوشت لُخم گوسفندی گرفت و خدافظی کرد و به طرف منزل ایران خانم حرکت کرد.
وقتی وارد کوچه شد، دید ماشاءالله! همه مردها مشغول کار هستند و دارند چند تا روشنایی برای کل کوچه نصب میکنند. هنوز چند متر وارد کوچه نشده بود که دید مینو و مینا از خانه ایران خانم خارج شدند. تا چشمشان به محمد خورد، سلام کردند و محمد هم در حالی که سرش پایین بود، جواب سلامشان را داد. وقتی آنها از محمد رد شدند و رفتند، محمد رو به مردها کرد و با لبخند همیشگی و با اندکی لکنت گفت: «سلام خدا بر اهل کوچه!»
همه مردها به محمد نگاه کردند. آنها هم با لبخند گفتند: «سلام اهل کوچه به محمد آقا!»
ابوالفضل فورا به کمک محمد رفت و در حالی که داشت وسایل را از محمد میگرفت با شوخی گفت: «حاجی از کویت میایی؟»
محمد جوابش داد و گفت: «آره ... اتفاقا همه کویتیها گفتند سلام ابوالفضل هم برسون!»
با هم وارد خانه ایران خانم شدند. ایران خانم و بقیه خانمها تا دیدند محمد و ابوالفضل با دست پر وارد شدند سلام کردند و محمد هم جوابشون داد. ایران خانم گفت: «خسته نباشی آقا محمد! میگفتی بچهها بیان کمک»
محمد گفت: «تشکر. خیّری که اینا را داد، نمیخواست شناخته بشه.»
ایران خانم گفت: «هر کی هست دستش درد نکنه. انشاءالله به مراد دلش برسه.»
وقتی وسایل را گذاشتند، محمد کیفش را گذاشت گوشه تخت و دستی به قبا و عبایش کشید. ایران خانم گفت: «یه چایی بخور و برو!»
محمد گفت: «وقت بسیاره. فکر کنم اوس کریم کمک میخواست. کجان الان؟»
ابوالفضل گفت: «خونه ملیکا خانم. بابام با دو سه نفر دیگه مشغول کنتور برق هستند. میخوان روشنایی کوچه رو از اونجا بگیرن.»
محمد گفت: «از برق هیچی نمیدونم. اما میرم شاید کاری داشته باشن. با اجازه تون ایران خانوم!»
ایران خانم هم با لبخند گفت: «خیر پیش آشیخ!»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد...
«امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...»
سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیتهای یک مجلس بیریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند.
«هر جای عالم که نگاه میکنیم، در هر گوشه کناری... میبینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما میبینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.»
از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخهسوارها تا چنین جمعیتی میدیدند و چنان محفلی، بیاختیار میایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه میکردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند.
«ما اسم این را میگذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جانهای عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، میبینند امام حسین دوست هستند.»
محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد:
«دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمیشناسد. قهر و جدایی نمیشناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...»
خود محمد هم تحمل نکرد و بیاختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریهاش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد.
محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما میماند و نه مجلس روضهاش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
از این طرف، هانی تا اشاره محمد را دید، خودش را باخت و رنگش شد مثل گچ. دستانش ناخودآگاه شروع به لرزش کرد. دید همه جمعیت دارد به او نگاه میکند. و این همه نگاه و چشم و توجه به سمت کسی با روحیه هانی، مثل تیرباران و سیلاب نیزه و سرنیزه در وجودش اثر میگذاشت. اما دید محمد حالش بد است. هانی دست خودش نبود. دید از سر جایش بلند شده و مردم کوچه باز کرده اند و به طرف محمد در حال رفتن است.
وقتی به محمد رسید، گفت: «سلام. چیه محمد؟ چی شده؟»
محمد با لکنت به هانی گفت: «حالم بده. خیلی بد. چند لحظه شروع کن تا حالم بیاد سرجاش.»
هانی که نمیخواست کسی صدایش را بشنود با وحشت به محمد گفت: «محمد تو که میدونی من مریضم! عجب غلطی کردم که اومدم جلسهات!»
محمد گفت: «جلسه من نیست. اینا هم بخاطر من اینجا جمع نشدند. جلسه حضرت ابالفضل عباسه. حق برادری را ادا میکنی یا نه؟»
دهان هانی قفل شد. محمد گفت: «خواهش میکنم. جان من! فقط یک ربع. یک ربع هم من حرف میزنم. به خدا الان حالم بده. رومو زمین ننداز.»
هانی همانجا کنار صندلی محمد، رو به مردم نشست. صورتش شده بود مثل برف. سفیدِ سفید. به زور زبانش را اطرافِ دهانش چرخاند و لبانش را خیس کرد. یکی دو مرتبه نفس عمیق کشید و شروع کرد: «بسم الله الرحمن الرحیم. هدیه به روح بلند و ملکوتی باب الحوائج حضرت ابالفضل العباس یک صلوات بلند ختم کنید.»
خیلی کسی صلوات نفرستاد. هانی در جریان نبود که آنها صلوات نمیفرستند. اهمیت نداد و صحبتش را ادامه داد و گفت: «با کسب اجازه از حاج آقای حدادپور. تا حال ایشون بهتر میشه و یه کم نفس میگیرن، من بحث را شروع میکنم. بحث امشب در خصوص برادری هست. حضرت موسی وقتی به پیامبری برگزیده شدند، چند تا تقاضا از خدا داشتند. یکی از آنها این بود که به من شرح صدر عطا کن. دومیش این بود که کار و ماموریت بزرگی که به من دادی، بر من آسون کن! سومیش این بود که گره و لکنت از زبانم باز کن تا مردم بتونن حرفهای منو بفهمند و بتونم با مردم درست ارتباط بگیرم. و چهارمیش این بود که همکار و وصی و همراهی در کنارم قرار بده که هر جا نتونستم، بتونه وظایف من را به عهده بگیره و کمک کار من باشه. که در همین جا پروردگار عالم، هارون را برای کمک کاری و همراهی با موسی انتخاب کرد.»
محمد روی صندلی بود. هانی هم کنارش روی زمین نشسته بود و سخنرانی میکرد. مردم هم با گوشِ جان به حرفهای هانی دقت میکردند. زن و مرد و پیر و جوان.
هانی ادامه داد: «هارون برادر موسی و میریام یا همون کُلثُم است. یعنی فرزند عمران و یوکابد است. همه ادیان الهی معتقد به پیامبری او هستند فصیح و زیبا سخن میگفت. سه سال از موسی بزرگتر بود. در دو جا از هارون نام برده شده. یک جا درجایی که موسی قرار بود با فرعون در دربارش سخن بگوید. که در آن زمان هارون هشتاد و سه سال سن داشت و سخن گفت. دومین جا در جریان داستان سامری و گمراهی بنی اسراییل بود. هارون جانشین موسی شد که از قومش مراقبت کند اما وقتی موسی دید که قومش منحرف شدند، با هارون برخورد شدیدی کرد. هارون گفت با آنها درگیر نشدم که نگویی باعث تفرقه شدم! و یا گفت که با آنها درگیر نشدم چون کسی نداشتم و آنها مرا تضعیف کرده بودند.»
هانی درباره هارون ادامه داد و محمد کمکم حالش بهتر شد. تا اینکه محمد توانست خودش را جمع و جور کند و بر احساساتش غلبه کند. مخصوصا با دیدن حالات هانی و اینکه میکروفن دست گرفته و برخلاف تمارضی که میکرد، خیلی حرفه ای در حال سخنرانی است، حالش خیلی بهتر شد و در دل، هانی را تحسین کرد.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
آن مادر سینه سوخته و باصفا حرفی زد که مغز استخوان محمد را سوزاند. فلسفه آن همه دربهدری و حکم ندادنها و تبلیغ و برو و بیا و بی مهری و همه و همه چیز در یک جمله آن مادر شهید برای محمد روشن شد. مادر شهید با همان اعتقاد راسخ و مادرانهاش گفت: «این همه سال بخاطر دوری از چنین جلسهای رنج بردیم و تحمل کردیم تا اینکه بالاخره پس از سالها انتظار، خداوند، آخوند جوانی برای ما فرستاد و برای ما روضه خوانی کرد که مانند سرورم موسی لکنت زبان داشت. خدا میخواست اصل جنس... مثل موسی برای ما بفرستد. مگه نه ایران خانم؟»
ایران خانم گفت: «من شک ندارم. این یه نشونه است. هم برای ما و هم برای خودِ آقا محمد. راهت درسته. به خاطر همین به دل میشینی.»
محمد که هنوز در آنپاس بود و تازه از حکمت حضورش در آنجا و رازِ مسیرِ پر پیچ و خمش پی برده بود، انگار آب خنک و راحتی بر قلبش ریخته بودند. آرامش گرفت. بعضی چیزها هست که میدانی درست است اما نیاز داری که یکی خارج از خودت، تاییدت کند و برایت بگوید که چرا اینطور شده و رازش چیست؟ این پرده برداری اینقدر به دل محمد نشست که از آن لحظاتی که در شب دوم منبرش با امام حسین با طعنه و کنایه حرف زده بود شرمنده شد و عرق به پیشانیاش نشست. در دلش از امام حسین معذرت خواست. معذرت خواهی کرد که چرا برای چند ثانیه، فکر کرده امام حسین او را رها کرده و واگذارش کرده به یک مشت یهودی! باید محمد آن محله و مردم باصفایش را میدید تا یقین کند که هیچ کار خداوند بیحکمت نیست. حتی اگر سر از محله کسانی دربیاوری که قرار است یک عمر با کسانی که آنها را بدنام کرده و جمعیت فِیک و شرور از نام آنان در اذهان ملتها ساخته و به اسم صهیونیست به جان ملت ها انداخته، مبارزه کنی.
رفتند سر سفره. همه دور یک سفره بودند. اسحاق هم نشسته بود. حدود بیست نفر سر آن سفره بودند. همه کسانی که دست اندرکار روضه بودند سر آن سفره بودند. محمد هم کنار ایران خانم و مادر شهید نشسته بود و صفا میکرد که ... یکباره چشمش به حوا افتاد...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
صدای گریه مردم بلند شد.
-یک عمر با انتظار و خوف و حزن ... و این که چه بلایی سر بچههاشون دراومده زندگی کردند.
و باز هم صدای گریه مردم...
-آخرش هم یک جنازه کوچیک... ینی از یه پسر خوش قد و بالا فقط چند کیلو استخون...
و صدای جمعیت بلندتر شد. مخصوصا صدای مادر شهید.
-اما میخوام خدمت این مادر شهید عرض کنم که... حاج خانم... قربون صفا و محبت و دل سوخته شما... قربون درددلهای شما با پسر عزیزتون... من مادری را سراغ دارم که پسرش به ذبح عظیم مبتلا شد. پسرش رو جلوی چشمای مادر از اسب به زمین انداختند...
دیگه مردم تحمل نکردند و مثل مادر مرده ها اشک میریختند.
-جلوی چشم مادر، پسرو زدند و به گودی قتلگاه کشوندند... از مادر موسی گفتم. بذارین از مادری بگم که از وقتی بچهاش به دنیا اومد، قصه کربلا را براش گفتند. گفتند که چطوری شمر روی سینه پسرش میشینه...
گریههای آن چند هزار نفر تبدیل به ناله و فریاد شد. محمد دیگر حواسش حتی به حال و قلب مادر شهید نبود. چشمش را روی هم گذاشت و بی رحمانه اما با سوز و گذار...
لشگر آن دم كه بر سرش ميريخت
همه اعضاي پيكرش ميريخت
سنگ از بس به صورتش ميخورد
لب و دندان اطهرش ميريخت
از هجوم همه سويِ گودال
ناگهان قلب خواهرش ميريخت
مادرش... تا كه ديد شمر آمد
چادر خاكي از سرش ميريخت...
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
محمد داشت از لطافت آن مکالمه بیواسطه مادر و پسر شهیدش مست و لایعقل میشد. به خودش که آمد، دید روی موتور ابوالفضل نشسته و دارند به طرف تکیه برمیگردند.
وقتی به کوچه تکیه رسید، دید کوچه و خانه ایران و ملیکا مثل روز روشن هست و همه دارن در نیمههای شب، مثل همیشه کار میکنند. هیچ کس احساس خستگی نمیکرد. با اینکه کم کم اذان صبح بود و هیچ کس پلک روی هم نگذاشته بود، هم دیگِ حلیم صبحانه برای جمعیتی که قرار است به تشییع بیایند در خانه ملیکا بار گذاشته بودند. و هم سه تا دیگ بزرگ برای اطعام شب شام غریبان در خانه ایران خانم غلغل میکرد و همه دورش مثل پروانه میچرخیدند.
سه چهار ساعت دیگر گذشت و تا اینکه هوا روشن شد و کمکم داشت سر و کله مردم پیدا میشد. مینا چند تا مداحی میثم کریمی دانلود کرده بود و از پشت بلندگو در کوچه و تکیه و خیابان پخش میشد. مینو و ابوالفضل وسط تمام کوچه و خیابان را شب تا صبح، به فاصله یک متر گلهای خوشکل و خوشرنگ چیده و پاشیده بودند. شش هفت تا از پسرها و دخترهای همسایه با همان تیپهای خفنِ خودشان، سیاه پوش کردن کوچه و تکیه را به خیابان و وسط خیابان کشانده بودند. حوا و دکتر و حبرا و سه چهار نفر دیگر، تند تند در حال پذیرایی کردن از مردان و زنانی بودند که ثانیه به ثانیه جمعیتشان افزوده میشد. ایران خانم و ملیکا و خانم مانوکیان و محمد و اوس کریم در کنار هم ایستاده بودند و به جمعیت خوش آمدگویی میکردند.
محمد از یک طرف فشار خستگی و بیخوابی را تحمل میکرد و از طرف دیگر، چشمانش مانند عقاب باز نگه داشته بود و نفر به نفری که به جمع افزوده میشد، تا جایی که چشمش کار میکرد، رصد میکرد و دنبال هنریک میگشت.
حوالی ساعت نه و نیم شد. آمبولانس شهید را آوردند. جمعیتی دو سه برابر جمعیت باورنکردنی و چند هزار نفری شب گذشتهاش در تشییع جنازه شرکت داشتند. ملت به طرف آمبولانس هجوم آوردند و تابوت شهید را از آمبولانس بیرون کشیدند. میخواستند تابوت پسر خانم مانوکیان را روی دستان خودشان تا میدان امام حسین تشییع کنند.
دوباره صحنه دیشب، با شدت چندین برابر تکرار شد و موج جمعیت، تابوت را به این ور و آور میکشاند. صحنه تکان دهنده ای از تشییع جنازه پیکر یک شهید ارمنی در محله نظام آباد تهران در روز عاشورای حسینی، پیش چشم مادرش و بقیه ارمنی و کلیمیها در حال رقم خوردن بود. از در و دیوار خبرنگار میریخت. با آن هجم از جمعیت، بدون شک خیلی از هیئتهای نظام آباد مراسمشان را تعطیل کرده بودند و به احترام مادر شهید ارمنی دسته های سینه زنی و زنجیرزنیشان را به آنجا برده بودند.
محمد میدید که تابوتی که مزین به پرچم ایران بود، چقدر باحال و صفا روی دستان مسلمان و غیرمسلمان در حال بدرقه به خانه ابدی است. چشم از تابوت برنمیداشت و با اینکه فاصله بیست سی متری با تابوت داشت، مرتب تابوت از جلوی چشمانش کنار میرفت. تا اینکه وسط آن فشارهای مختلف مردم از هر طرف، چشمش به یوسفی که منتظرش بود تا این شهید، دستش را بگیرد و از کنعان با خود بیاورد، افتاد. از پشت سر به زور تشخیص داد که هنریک است.
محمد قدمهایش را تندتر کرد و از لابلای جمعیت، خودش را به زور به تابوت رساند. نفسهایش بخاطر شدت فشار مردم در اطراف تابوت، داشت میگرفت. خودش را به یکی دو قدمی هنریک رساند و همان طور که راه میرفت، از نوک پاها بلند شد و دستش را به زور به طرف تابوت برد. به سمت نقطهای که دست هنریک بود و تابوت را گرفته بود. یکی دو بار جمعیت فشار آورد و نشد اما برای بار سوم چهارم، محمد خودش را به طرف جلو انداخت و با هر زور و زحمتی بود، دستش را به دست هنریک رساند و تا نوک انگشتش به دست هنریک که روی تابوت بود رسید، دستش را با تمام پنج انگشت، روی دست هنریک گذاشت و محکم گرفت.
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
محمد با دیدن او از ماشین پیاده شد. سلام و علیک گرمی کردند.
-خیلی استفاده کردیم این چند شب. دست شما درد نکنه.
-زنده باشید. کار خدا بود.
-حاج آقا جسارتا شما ساکن قم هستید؟
-بله. البته الان میرم جهرم. موقتا خانوادم اونجان.
-خیلی هم عالی. یه خواهشی ازتون داشتم.
-خواهش میکنم. امر بفرمایید.
جمله ای گفت که فک محمد افتاد. حتی در خواب هم نمیدید.
-حاج آقا راستشو بخواید من خادم زُوار حضرت رضا در بخش فرهنگی آستان قدس هستم. سخنرانی شما و سبک ورود و خروج شما در بحث و روضه ساده ای که میخوندید، باعث شد که امروز با آستان تماس بگیرم و هماهنگ کنم که از شما برای سخنرانی در حرم امام رضا علیه السلام دعوت کنیم.
محمد برق از کله اش پرید! با اندک لکنتش گفت: «شوخی میکنید؟ من؟ مطمئنید؟»
-بله. خواهش میکنم. من مامور شدم که از شما دعوت کنم که در ایام فاطمیه، پنج شب شما را برای سخنرانی در رواق دارالهدایه دعوت کنم. البته شما میتونید با خانواده مشرف بشید و در خدمتتون باشیم.
محمد هیچ...
محمد هیجان...
محمد چشمانش برق میزد و دهانش باز مانده بود.
فاطمیه...
رواق دارالهدایه...
حرم امام رضا...
پایان
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
#بازنشر
#خواندن_این_کتاب_جرم_است
_نخیر آقا، مگه میشه چهارتا مداح که آمال و آرزوی کلی جوان و نوجوان هستند را در اذهان تخریب کنید و اسمش بذارید روشنگری و کار بصیرتی؟
/ آقا مگه من تخریب کردم؟ چه ربطی به من داره؟ وقتی اصل موضوع ارتباط با یه خانم در سفارت فلان کشور را رد نکردند بلکه مثل همیشه سوال کننده را خفه کردند که دیگه صداش در نیاد، تقصیر منه؟ جالبه حتی خود شما پارسال این موضوع را تایید کردید!
_من شکر زیادی خوردم که اون روز به شما گفتم این پرونده ای که کار کردید درسته و شما هم مسیر درستی در کتابتون رفتید! چه میدونستم این همه مخاطب دارید؟ چه میدونستم حرف گوش نمیدی و پا کردی در یه کفش که آبروی مردم را ببری؟
/ اولا تعداد مخاطبان من ربطی به اصل موضوع ما نداره. از شما بعیده که اینو مطرح کنید و بخواید به خاطر اینکه مطمئنید این کتاب، رکورد کف خیابون را میزنه و کارشناسان شما به شما اطلاع دادند که ملت منتظر کتاب پسر نوح هستند و اگه چاپ شد دیگه نمیشه جمعش کرد، بخواید الان جواب منفی بدید!
ثانیا اگر پای آبروی مردم باشه، لطفا کلا قوه قضاییه و دستگاه های نظارتی و ... را تعطیل کنید تا یه وقت یه مشت نفوذی و جنایت کار و خلافکار، آبروشون نره!
ثالثا مگه من اسم آوردم؟ اسم کسی در کتابم آوردم؟ اشاره مستقیم به شخص یا اشخاصی کردم؟ اصلا معنی این همه نگاه منفی شما را نمیفهمم.
_حالا به هر حال ما تشخیص دادیم که این کتاب میشه مصیبت! شما اصرار بر تایید و چاپش نداشته باش.
/ حاج آقا مصیبت اون هیئتی هست که داره با پول شبهه ناک اداره میشه. مصیبت اون مداحی هست که با عامل بیگانه ارتباط داشته و اینقدر عقل نداشته که پوشش عوامل بیگانه برای خرابکاری ها و پول شویی ها و صد تا مفاسد دیگه نشه! مصیبت اینه که دادگاهشون علنی نشد و اصلا پرونده را مسکوت گذاشتید فقط بخاطر اینکه پشتشون به بعضیا گرم بود! مصیبت ایناست. جسارتا مصیبت اینه که الان شما داری مردم را از دونستن این مطلب منع میکنی که هر کس رفت به طرفش، مورد انواع تهمت ها و تهدیدها قرار گرفت! مصیبت ایناست نه کتاب من!
_ حالا چه اصراری هست که چاپش کنی؟ مگه تو کانالت نذاشتی؟ پسر من عضو کانالته. اتفاقا خیلی هم تعریفت میکنه. اما دیگه اصرار نکن که مجوز بگیره و چاپ بشه.
/ من فقط بخاطر عهدی که دارم و خودم میدونم و خدای خودم در کانالم بعضی داستان ها را قبل از چاپش میذارم. در صورتی که اگه نویسنده ای حتی پول دوست هم نباشه، چنین کاری نمیکنه. وامصیبتا اگه نویسنده ای دنبال سود مادی باشه. ثانیا کتاب هست که میماند و ثبت در تاریخ و حافظه تاریخی مردم میشه. نه دو سه تا پیج و کانال!
_ عواقب داره. درسته که اسم نبردی و حتی اشاره مستقیم نکردی و فقط به قول خودت داری روشنگری میکنی. اما ... تو مثل پسرمی ... خطرناکه این کار... دیگه نمیدونم با چه زبونی بهت بگم؟!
/ 😊 توکل بر خدا. به قول مادرم: تو را برای کارهای کوچیک و بی دردسر نزاییدم.
کتاب #پسر_نوح
#پیشنهاد_مطالعه
✍ #حدادپور_جهرمی
کانال #دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهترین کلیپی که برای اهمیت کار تیمی و تشکیلاتی میتوان دید، این کلیپ است.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ️رهبر انقلاب در نخستین دیدار دولت چهاردهم: آقای رئیس جمهور برای انتخاب وزیران با من مشورت کردند. برخی را تایید و برخی را هم تاکید کردم. تعداد زیادی را هم نمیشناختم و نظری نداشتم.
👈 این بیان نورانی حضرت آقا مؤید کلام رئیس جمهور محترم در مجلس است. پس نه کذبی بر زبان رئیس جمهور جاری شده و نه خدایی نکرده ساحت رهبر فرزانه انقلاب را خرج خود کردند.
حتی حضرت آقا در ادامه فرمودند که رئیس جمهور توانست مجلس را #قانع کند و از این مسئله به عنوان #موفقیت_بزرگ یاد کردند. این یعنی همه چیز بر اساس اصولش انجام شده و باید به عنوان یک #موفقیت_بزرگ در کارنامه پزشکیان ثبت کرد.☺️
چقدر لجنپراکنی کردند رفقای متحجر و سوپرانقلابی! چقدر تهمت زدند و چقدر بیتقوایی شد و ادای دایه دلسوزتر از مادر برای نظام و رهبری درآوردند. ملاحظه بفرمایید 👆خود حضرت آقا هم تایید کردند و هم خیلی عادی از کنار مسئله مشورت عبور کردند و حتی از کل این فرایند، به عنوان #موفقیت_بزرگ یاد کردند.
رفقا اتقوالله
رفقا قیامتی هم هست
با قالیباف و مجلس انقلابی و دولت و پزشکیان و هر کسی دیگر که مشکل دارید به کنار. اصلا مهم نیست. پیشنهاد میدم که بیشتر از این خودتان را از چشم مردم نیندازید.
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما کامل نیستیم
همه ما به طرز زیبایی ناقصیم
و این به خودی خود هیچ اشکالی ندارد
#از_مسیر_لذت_ببر
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
#شگفتانه 😉
نگران داستان #شمعون نباشید چرا که انشاءالله به زودی و به صورت یکجا در اپلیکیشن تقدیم میکنم
اما ... ☺️
🔥انتشار داستان #خط_سوم
✍ اثری از #حدادپور_جهرمی
هرشب حوالی ساعت ۲۲
در کانال #دلنوشته_های_یک_طلبه
لطفا عزیزانتان را به هر نحو که بلدید، به کانال دعوت کنید:
@Mohamadrezahadadpour
#ارسالی_مخاطبین
سلام
من ...... هستم
یک دختر 25ساله
حدود چهار سال پیش اولین کتاب شمارو که به نام حیفا بود خواندم
راستش خواندن اون کتاب پیچ تاریخی عمرم بود
که من را بیدار کرد و مسیر زندگی منو برای همیشه تغییر داد
نه تنها من بلکه دوستانم
بعد ما شروع کردم به مطالعه هر چه بیشتر کتاب...
حالا ما کتاب هایی که خودمان میخوانیم به دوستان مان معرفی میکنیم
اما مسئله یکم سخت تر از اون چیزیه که به نظر میرسه...
ما در افغانستان زندگی میکنیم.
فکر میکنم جامعه من نیاز بیشتری به کتاب داره مخصوصا کتاب های بیدار کننده.
من همراه دوستانم طی این چهار سال حدود 60 یا بیشتر جلد کتاب جمع آوری کردیم و در اختیار دوستانمان قرار میدیم.
من اهل هرات ، افغانستان هستم.
اگر برایتان مقدور بود علاقه مند این هستم که کتاب های شمارو بخونم و در اختیار دوستانم قرار بدم.
________
◀️ خدا را هزاران مرتبه شکر
در حال رایزنی و انتقال چند دوره از مجموعه آثار به هرات افغانستان جهت استفاده این مخاطب محترم و دوستانشان هستیم.
کانال #دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
💥Lenka
☄Baruti
💥Abraham
☄Joost
و
⚡️Darwin
در داستان فوق امنیتی
🔥🔥 خط سوم 🔥🔥
✍ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
داستانی از گوشه آفریقای جنوبی تااااااا قلب مخوف ترین نقطه نیویورک
هر شب
از ۲۳ شهریور
در کانال #دلنوشته_های_یک_طلبه
🔺ایتا :
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour
🔺 تلگرام :
https://t.me/mohamadrezahadadpour
#لطفا_نشر_حداکثری
همه دوستانتان را به کانال و مطالعه این رمان دعوت کنید.