آدام رو به طرف داروین برگرداند اما به قیافه اش نگاه نکرد. فقط با سر به آن دو نفر اشاره کرد. یکی از آنها یک آمپول با مایع آبی رنگ، آماده از کیفش درآورد و هنوز مسلسلِ جملات داروین تمام نشده بود که نوک تیز آمپول را در شاهرگ فرو کرد و داروین خاموش شد.
⛔️آمریکا – منهتن – خانه امن
میشل از دوران کودکی به بیدار شدن اول وقت عادت داشت. استادی از همان کودکی به او گفته بود که تاریخ را انسان های سحرخیز و پرانرژی میسازند. بخاطر همین با لیام و لئو به صرف صبحانه در همان خانه امن جلسه گذاشتند. البته ناگفته نماند که جلسات خیلی زود، همیشه مورد انتقاد لیام بود اما چون پای لئو وسط بود و لیام نمیتوانست «نه» بیاورد، با اکراه در جلسه شرکت کرد و بسکوییت های گریوی و یک لیوان شیر را دور هم خوردند.
لئو رو به میشل پرسید: «باهاش کی قرار گذاشتی؟»
میشل: «تاریخ مشخصی نگفتم. قرار شده وقتی بچه به دنیا اومد و شرایطم بهتر شد، بهش اطلاع بدم.»
لیام: «نخواست که موقع زایمان در کنارت باشه؟»
میشل: «خواستم که موقع زایمان در کنارم نباشه.»
لیام: «چرا؟ مگه دوستت نداره؟»
میشل: «اتفاقا چون خیلی دوسم داره، این تصمیمو گرفتم و اونم قبول کرد.»
لئو: «این چند شب نخواسته که باهات ویدئوکال داشته باشه و مثلا بچشو ببینه؟»
میشل: «اون خیلی به اصول حفاظتی پایبنده. اصلا تلفن اندروید نداره. حتی خودش دوربین لب تاپش رو غیر فعال کرده. نه مثل خیلی های دیگه چسب بزنه ها. کلا دوربینشو غیرفعال کرده.»
لئو: «بنظرت تا کی کنارت میمونه؟»
میشل: «یه شعر واسم میخونه و میگه پیوند ما حتی با مرگ قوی تر میشه و از اینجور حرفا.»
لئو: «از بدشانسی ما سرویس مخفی هم روش سواره و حتی یکی دو جا با هم تداخل داشتیم.»
میشل: «ینی چی؟»
لیام: «مثلا میخواستن جیبشو بزنن اما چون تو برنامه ما نبود، مجبور به مداخله شدیم و بعدا از ما گله کردند که چرا دخالت میکنین.»
میشل: «چرا اینقدر همه روی اون بدبخت زوم کردن؟»
لئو: «بدبخت؟ اون؟ شوخیت گرفته؟»
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
میشل: «میدونم حلقه آخر طراح بمب های هوشمند هست. میدونم فکر و فیزیک و دانشش در دنیا تک هست، میدونم نسل آینده بمب های هوشمند رو حداقل در نیم قرن آینده طراحی کرده و انحصارا در اختیار پنتاگن قرار داده اما نمیدونم چرا همتون تیز کردین که نیشش بزنین. خب بذارین زندگیش کنه.»
لئو: «چون هم ما و هم سرویس مخفی درباره یه چیز اتفاق نظر داریم. اونم اینه که تست روانشناسی این کاکاسیاه نشون داده که با دیدن مظلومیت و یا داد و فریاد کسی که به اعتقاد خودش مورد ظلم قرار گرفته باشه، به شدت و بی سابقه بهم میریزه و حتی ممکنه فکر اقدام به نفع مظلوم به ذهنش بیاد.»
لئو لیوان شیرش را سر کشید و لیام سخنان لئو را ادامه داد و گفت: «این روحیه طرفدار مظلوم بودن، معلوم کار دستمون داده. خیلی ها را از ما گرفته. مخصوصا آدمای نخبه و دانشمندانی که باید شصت هفتاد سال ازشون استفاده میکردیم اما با القای یه تحلیل اشتباه از طرف رسانه های دشمنانمون، علیه آمریکا موضع گرفتن و همه رو به دردسر انداختند.»
لئو دهانش را تمیز کرد و گفت: «بنجامینِ عاشق و دلباخته تو که الان ازش یه بچه داری و ما سالها بهش نیاز داریم و پنتاگن نمیتونه مفت و مسلّم اونو از دست بده، از این مدل آدماست و باید خیلی حواسمون بهش باشه.»
میشل دست از صبحانه کشیده بود و به حرفهای آنها دقت میکرد. گفت: «من تونستم دو تا کار بکنم؛ یکی این که چون وقت نداشت و اعتماد زیادی به من داشت، اخبار رو هر روز، صبح و شب براش انتخاب کنم و بهش بگم. دومیش هم این که مهم ترین سرمقالات نشریه های خبری دنیا رو براش ترجمه و آماده و خلاصه کنم تا همشو بتونه ظرف مدت یک ساعت از زبون خودم بشنوه.»
لئو: «تو این مورد خیلی موفق عمل کردی. چون بنجامین حتی سر کلاسش و حتی در برخورد با دو سه تاشاگرد مسلمانی که داشت، کاملا بی طرف عمل کرد و حتی یه جاهایی علیه اونا موضع گرفت.»
میشل: «خب این کار خیلی سختی بود. ولی موفق شدم. اصلا با همین کار توجهشو جلب کردم و منو دید و اولین بار نشستم روبروش. فقط کاش اینقدر سفت نبود و اجازه میداد که مقامات نظامی و پنتاگن، از مراحل تکمیل پروژه هاش مطلع باشن. اون تعصب دیوانه واری روی این نکته داره که تا پروژه کامل نشده، نباید به کسی بده. و از اون بدتر اینه که همه نکات حفاظتی رو در همین مسیر اِعمال میکنه. حتی تو این یه فقره، با منم مثل بقیه برخورد میکنه و تا حالا نذاشته در دوسه ساعت آخر شب، بهش چندان نزدیک بشم.»
لئو: «آخر هفته باهاش قرار بذار و برو خونه ات. همه چی عادی ادامه بده. نذار نبودنت برای عادت بشه.»
لیام: «ما همه چیزو برای رفتنت آماده میکنیم. فقط دیگه حتی اگه در شرایط مرگ و مردن هم بودی، ارتباطتو با من قطع نکن! مفهومه؟»
میشل: «باشه. تلاشمو میکنم.»
لئو: «راستی چرا اسم بچشو گذاشتی لوکا؟»
میشل: «سفارش بنجامین بود. میخواست اسم باباشو رو بچه اش بذاره. از این عادتا ندارن. اما اینجوری گفت.»
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بچه ها میگیرین میشل داره با دستگاه ادراکی و شناختی بنجامین چیکار میکنه؟!
🎼🎤 توجه لطفا
به بهترین موزیک بی کلام که متناسب با رمان #خط_سوم باشد، جایزه داده میشود.☺️😉
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسیقی متن رمان #خط_سوم 🔥
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفتم
وقتی کسی با آدم های اطرافش حتی حرف نزند، نه میتواند ترس و تردیدهایش را با کسی مطرح کند و نه در جریان خیلی وقایع و رخدادها قرار بگیرد. آدمی هم که نداند دور و برش چه خبر است نمیتواند تصمیمات درستی بگیرد. بخاطر همین، لنکا چسبیده بود به تختش و در ساعت های طولانی به جز ساعاتی که برای هواخوری اجباری به بیرون میرفتند، مینشست و دراز میکشید و این دست آن دست میشد و کلا به حرفهای کسی فکر میکرد که از همه زار و زندگی اش خبر داشت و به او پیشنهاد داده بود که بپذیرد و با او فرار کند.
از طرفی هم داشت روز دوم تمام میشد اما نه خبری از باروتی بود و نه خبری از داروین. آدام جوری آنها را تنبیه کرده بود که یکی توان جُم خوردن نداشت و باید خونریزی سر انگشتانش بند می آمد تا بتواند سر پا بایستد. آن یکی هم چهل ساعت بود که بدن درد شدید داشت و حس میکرد تریلی از روی تمام بدنش رد شده. بخاطر همین هر دو روی تخت های نزدیک هم در یک دخمه افتاده بودند.
لنکا هر چه سرک میکشید و از راه دور، از اول تا آخر بند مردان را شخم میزد، نه باروتی را میدید و نه داروین. تا جایی که تقریبا داشت ناامید میشد که یهو سر و صدایی شنید.
از دو سه تا تخت بالاتر رفت تا ببیند چه خبر است؟ دید زندانیان در حال دست انداختن کسی هستند. در از طریق سیستم قفل مرکزی باز شده بود و آدمهای گروهبان دو نفر را انداختند داخل بند مردان و در را دوباره قفل کردند و رفتند. لنکا دید که همان اول، وقتی یه مشت لاشخور دیدند که باروتی روی زمین افتاده و پنجه هایش که همیشه به آنها مینازید و با همان سر پنجه ها قوی ترین مردانی که سه چهار برابر خودش وزن داشتند را مثل بچه ماهی روی زمین میخواباند، زخم و زیلی شده و پانسمان کردند، ریختند روی سرش و مثل ته سیگار لگدکوبش کردند.
اینقدر فضا بد بود و کسانی که قبلا به لنکا نظر داشتند و باروتی زهر چشمشان را گرفته بود، بی رحمانه او را کتک میزدند که نزدیک بود باروتی زیر آن مشت و لگدها تلف شود.
کسی که چند روز قبل، باروتی در گوشش گفت که دیگر مزاحم لنکا نشود و سپس مشتی به گردنش زد و بیهوشش کرد، جلو آمد و پای سمت راستش را میخواست محکم روی انگشتانِ بدون ناخن و زخم شده باروتی بکوبد که یهو یک چیزی به پایش برخورد کرد و او هم تلاش کرد خودش را کنترل کند اما یهو زنجیر پایش را کشیدند و محکم به زمین خورد.
فورا از روی زمین بلند شد تا ببیند چه شده و از کی خورده که دید کار تازه وارد یا همان داروین است. وقتی دید همه دارند میخندند که به زمین خورده، تصمیم گرفت بلند شود و گردن تازه وارد را خورد کند که دید داروین بلند شد و گفت: «اگه به باروتی نزدیک بشی، گردنتو خورد میکنم.»
او گول هیکلش را خورد و بخاطر این که کم نیاورد، خندید و بقیه هم هو کشیدند تا جَری تر شود و مثلا داروین را زیر پا له کند. ضمنا همه این صحنه ها را لنکا از راه دور میدید. میدید که ملت جمع شده و داروین نمیگذارد که کسی نزدیک باروتی شود.
غول بیابونی با سرعت، پاها و زنجیرهایش را روی زمین کشید و با تمام توانش به طرف داروین رفت. برنامه اش این بود که مثل بنز از روی داروین و باروتی رد شود اما... اشتباهش این بود که محاسبه نکرده بود و از توانمندی های رقیبش ذره ای اطلاع نداشت. فقط گول ظاهر متوسط رقیب را خورد و لابد با خودش فکر کرده بود که هر دوی اینها با هم دو سوم هیکل منم نمیشوند و با یک رفت و برگشت، از شر دوتایشان خلاص میشوم.
اما داروین شاید کمتر از یک متر مانده بود که با غول بند پنج تصادف کند که یهو خودش را کنار کشید و در کسری از ثانیه از جلوی چشمان آن گاو وحشی غایب شد. خب سرعت آن گاو اینقدر شدید و نیروی خشمش اینقدر قوی بود که نه خودش را توانست کنترل کند و نه اصلا فرصت کرد که اطرافش را نگاه کند و ببیند تازه وارد کدام گوری رفت؟ حالا شما این سرعت و قدرت را ضربدر ضربه محکمی بکنید که داروین پس از غایب شدن از جلویش، از پشت سر به ستون فقراتش وارد کرد و مثلا اگر سرعت و قدرتش 300 تا بود، با آن لگد پر مایه و پر ملات، تبدیل به 500 شد. چون طبق قوانین فیزیک، هر مقدار شتاب و قدرت در مسیر حرکت جسم بدان وارد شود، چندین برابر شتاب و قدرتی انعکاس پیدا میکند که در حال سکون و توقف آن جسم پیدا میکرده!
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
اصلا گور پدر همه اش! نتیجه اش مهم بود که لنکا از راه دور وقتی اصابتِ ... بگذارید قبلش اینگونه بگویم که وقتی ضربه پشت سر به نقاط بالای ستون فقرات بخورد، علاوه بر عدم کنترل آن و کل بدن، باعث میشود که وقتی آن شخص بخواهد زمین بخورد، چون سرش به صورت یکپارچه به ستون فقراتش متصل نیست، گردنش مثل خلاخن یا همان قلاب سنگ خودمان عمل کند و کله او را مثل سنگ داخل قلاب سنگ، با ضربه و شتابی دو سه برابر بیشتر ... خلاصه لنکا دید که اول تن و بدنِ لَشِ آن غول بیابانی زمین خورد و سپس با سرعتی بدتر و شدیدتر سرش چنان به میله های جلویش برخورد کرد که صدای اصابت آن از طریق بلندگوی سیستم مدار بسته آن بند در اتاق جِس طنین انداز شد و جس که شاهد هنرنمایی داروین بود، یک لحظه از جا پرید و دلش با دیدن پاشیدن یکباره خون های سرِ آن گاو وحشی ریش شد اما با لبخند ریزی که بر لب داشت، با صدای بی صدایی به داروین میگفت: «نه بابا ... راضی ام اَزَت!»
حتی لنکا هم از داروین خوشش آمد. وقتی دید داروین با تن و بدن مجروح اما مردانه از باروتی دفاع کرد و دو سه نفر دیگر را لت و پار کرد تا به باروتی آسیب نرسد، او هم ناخودآگاه لبخند زد و در دلش تحسینش کرد.
حوالی شب بود که باروتی هوش و حواسش جمع شد و توانست بنشیند و کمی آب با تکه های ماکارونی که در آنجا به آن سوپ میگفتند اما بیشتر به استفراغ بچه های نابالغ شبیه بود، بخورد و اندکی سر و گردنش را تکان بدهد تا سر حال بشود.
داروین مثل جن جلویش ظاهر شد و کنارش نشست و گفت: «حدودا یک ماه طول میکشه تا ناخونات سبز بشن و تازه برسن به جایی که دیگه نوک انگشتت احساس درد نکنی. یکی دو هفته ... خونه پُرش بگو بیست روز هم طول میکشه که نوک انگشتات جون بگیره و بتونی خودتو بخارونی. جمعا دو ماه.»
باروتی نگاهی به پانسمان دستانش کرد و با ناراحتی پرسید: «ینی تا دو ماه باید کتک خورِ این لاشخور باشم؟»
داروین نگاهی به این ور و آن ور کرد. دید اطرافش عده ای روی تخت هایشان خوابند و سه چهار نفر هم دور هم نشستند. به باروتی نزدیک شد و گفت: «دو سه تا سوال ازت بپرسم، راستشو میگی؟»
باروتی که کم مانده بود از ناراحتی بزند توی سر خودش، با شنیدن این حرف و لحن خاص داروین، نگاهی به داروین کرد و پرسید: «چیه؟»
-تو استاد رزمی باشگاهی بودی که شریکت با نامردی کشید بالا و تو هم زدی کشتیش؟
باروتی غم و غصه اش یادش رفت و با چشمان گرد شده به داروین زل زد.
-بعدش که دستگیر شدی، دختری که دوسش داشتی و از قضا خواهر شریکت بود، ولت کرد و حتی رفت رای دادگاه گرفت و کل باشگاه رو به نام خودش زد. درسته؟ که البته فکر نکنم بدونی که خواهر دوستت از طرف سازمان سیا این کارو کرده بود و هم خودش و هم داداش نامردش از سیا بودن و نذاشتن که تو هیچ وقت اینو بفهمی. چون در واقع، شریکِت تو رو به خواست سازمانِش فروخت و البته سازمانش هم واسه خواهرش کم نذاشت و کل اونجا را ازش خرید و الان شده پوشش برای خونه های طبقات بالاش.
-مگه طبقات بالاش چه خبره؟
-چند تا خانه امن سیا اونجاست بعلاوه یکی دو تا واحد که شده انباری و اسناد قدیمی و تمیزشون رو اونجا نگه داری میکنن.
-تو کی هستی؟
-بعدش هم دو سه بار تو زندان آمریکا شرایط روحی بدی داشتی و بخاطر همین دو سه نفرو زدی و حتی یکیشون رو فرستادی تو کما و دوباره دادگاه تشکیل شد و نهایتا سر از این گُه دونی در آوردی. درسته؟
-میگی کی هستی یا تو رو هم بفرستم تو کما؟
-اولا نمیتونی. دوما تو به من مدیونی. سوما وقتی کسی از عقبه ات خبر داره و باهات طرح دوستی انداخته، لابد کارِت داره.
-چه کاری؟
-آهان. این شد. پس آدم باش. من اینجا نمیگم چه کارِت دارم. بجاش، یه کاری میکنم که زود از اینجا خلاص بشی و همه این ناخن و انگشتات که بدون اونا هیچی نیستی، بیرون خوب بشه و حتی پیش یه دکتر عالی بری و بتونی پماد و کرم بگیری تا عفونت نکنه.
-بیرون؟ بیرون از اینجا؟
ادامه ... 👇
@Mohamadrezahadadpour
داروین سرش را به نشان تایید تکان داد و ته چشمش لبخند مرموزانه ای داشت.
-شوخیت گرفته؟
-نه. کاملا جدی ام. کسی که از پرونده ات خبر داره، لابد کارای مهمی داره که الان اینجاست و عصر هم تا سر حد مرگ ازت دفاع کرد.
-اگه میتونی منو ببری بیرون، هر کاری باشه میکنم. قول شرف میدم. فقط یه چیزی ...
این را گفت و رو به طرف بند زنان کرد. داروین متوجه منظور باروتی و دلش که پیش لنکا گیر بود، شد و گفت: «من از سر شب تا الان نتونستم چک کنم، ببین از تختش یه لباس قرمز آویزون کرده یا نه؟»
باروتی که از حرفهای داروین سر در نمی آورد، کله کشید و دقیق تر نگاه کرد. دید مشخص نیست. بلند شد و خیلی عادی دوری در آنجا زد و برگشت و با هیجان و یک عالمه علامت سوال به داروین گفت: «مثل این که آره ... لنکا از این اخلاقا نداشت ... لباس قرمزشو آویزون کرده به تختش.»
داروین هم خیالش راحت شد و با چاشنی یک لبخند بسیار ریز، به باروتی گفت: «پس اونم باهامون میاد. خیالت راحت.»
باروتی که داشت شاخ درمیآورد، با چشمان گرد پرسید: «جان من؟ لنکا هم هست؟»
داروین سرش را تکان داد. باروتی فورا لحنش عوض شد و نشست کنار داروین و پرسید: «منو ببخش اگه باهات بد کردم.»
داروین جواب داد: «جواب اون کارِتو که بعدا باید پس بدی. اون به کنار. دیگه؟»
باروتی جواب داد: «حتما. هر کاری دوس داشتی بکن. فقط ... (سرش را نزدیکتر آورد و با احتیاط پرسید) ... کی بزنیم بیرون؟»
داروین نفس عمیقی کشید و گفت: «فقط مونده یه نفر دیگه. تو حواست باشه که سوتی ندی. الکی با بقیه مهربون نشی. مثل همیشه سگ باش و پاچه بگیر تا کسی شک نکنه. خبرت میکنم.»
بخاطر این که دلش قرص تر شود آرام برای آخرین بار پرسید: «با لِنکا؟»
داروین هم سر تکان داد و گفت: «با لنکا.»
آن شب، سکوت خاصی بر کل بندها حکمفرما بود.
دو سه بند عقب تر ... آبراهام تنها روی تختش نشسته بود و فکر میکرد.
لنکا روی تختش دراز کشیده بود و به بالای سرش زل زده بود و در فکر فرو رفته بود.
باروتی که خاطراتش با جملات داروین زنده شده بود، به شریکش و نامردی که در حقش شده بود فکر میکرد اما قول فرار از آنجا در دلش غلیان ایجاد کرده بود.
داروین هم همان طور که نشسته بود روی تخت خودش، نشسته چشمانش را بسته بود و منتظر بود که صبح بشود و سه روز ماندنش در آن بند تمام بشود و جِس او را به بند آخر بفرستد.
یعنی جایی که نفر آخر در آن بند حضور داشت...
جوزِت!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
1_12005260230.apk
حجم:
26.41M
✅ اپلیکیشن آثار حدادپور جهرمی👆
هدیه ویژه هفته وحدت و میلاد مسعود پیامبر اعظم و امام صادق 😍
کتاب #شمعون_جِنی به بخش کتب دیجیتال در اپلیکیشن آثار اضافه شد و قابل مطالعه است ☺️