eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
90.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
640 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
«اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی فِی دِرْعِکَ الْحَصِینَةِ الَّتِی تَجْعَلُ فِیهَا مَنْ تُرِیدُ» https://virasty.com/Jahromi/1727454614220926441
🔻یک خبرنگار اسرائیلی به نقل از یک منبع در نیویورک می‌گوید موفقیت عملیات ترور حسن نصرالله و فرماندهان همراه او به نتانیاهو اعلام شده است.
دلنوشته های یک طلبه
🔻یک خبرنگار اسرائیلی به نقل از یک منبع در نیویورک می‌گوید موفقیت عملیات ترور حسن نصرالله و فرماندهان
🔻یک مقام ارشد امنیتی ایران می‌گوید تهران در حال بررسی وضعیت حسن نصرالله است./رویترز
🔻منابع لبنانی: انتشار بیانیه توسط حزب الله فعلا به تعویق افتاده است.
رژیم صهیونیستی جای مهمی رو زده سید هم اونجا می‌رفته گاهی شهید از فرماندهان داده شده چون جلسه بوده ولی ادعای حال خوب یا شهادت یا جراحت سید هیچ منبع صحیحی نداره تا بیانیه رسمی بیاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آمریکا-یک سال بعد بنجامین عادت داشت که حتی اگر شبها دیر میخوابید، اما صبح ها زود از خواب بیدار میشد. آن روز هم مطابق همیشه به هایپرمارکت بزرگ آن نزدیکی رفت و بعد از این که دو شیشه شیر با یک بسته شکلات میوه ای خرید، تا خانه پیاده‌روی کرد. هوا اندکی به طرف گرمی رفته بود اما صبح ها خنکای خودش را داشت و جون میداد برای پیاده‌روی. وقتی به نزدیکی خانه‌اش رسید، دید جلوی خانه روبرو یک کامیون ایستاده و عده ای در حال پیاده کردن اسباب منزل هستند. وسایل زیادی نداشتند اما مشخص بود که همگی نو و جدید است و به تازگی میخواهند زندگیشان را آغاز کنند. بنجامین یک خانم و آقا را دید که هر دو جوان و جذاب بودند و در کنار دو نفری ایستاده بودند که وسایلشان را پیاده میکردند. خانم و آقای جوان مثل بقیه تازه عروس و دامادها با هم شوخی میکردند و یواش یواش می‌خندیدند. یک صندلی هم کنار اسباب و وسایل در پیاده رو بود که یک پیرمرد روی آن نشسته بود و سگش هم کنارش با توپ کوچکی که داشت بازی میکرد. دیدن آن صحنه که بوی زندگی و تازگی میداد برای بنجامین الهام بخش بود. قدم هایش را آهسته تر کرد تا بیشتر بتواند آنها را ببیند که دید توپ کوچکی به طرفش روی زمین غلت خورد و میخواست از او رد بشود که پایش را دراز کرد و آن را با پا گرفت. سگ پیرمرد به طرف توپ رفت اما وقتی دید که یک مرد غریبه آن را با پا نگه داشته، یکی دو بار پارس کرد. پیرمرد به مرد و زن جوان گفت: «ببینین لوسی کجا رفت؟» مرد و زن جوان رو به طرف بنجامین کردند و دست تکان دادند. بنجامین هم به طرف آنها آمد و وقتی توپ را آرام به طرف سگ انداخت، رو به مرد جوان گفت: «صبح بخیر. بنجامین هستم. خونمون همین جاست. روبروتون.» مرد جوان هم دستش را جلو آورد و با بنجامین دست داد و گفت: «خوشبختم. خودم باروتی و همسرم لِنکا.» سپس بنجامین با لنکا دست داد و حال و احوال کردند. باروتی از بنجامین پرسید: «شما چند ساله اینجا زندگی میکنین؟» بنجامین جواب داد: «حدودا پنج سال. البته قبلش هم رفت و آمد به این محل داشتم اما پنج سال مستمر اینجا هستم. محله خوبیه. آروم و دِنج. با همسایه های باهوش و البته نه چندان مهربون.» باروتی و لنکا خندیدند. لنکا پرسید: «شما تنها زندگی میکنین؟» بنجامین جواب داد: «نه. با خانمم و پسرم زندگی میکنیم. پسرم تازه یک سالش شده. یه کُپُلِ شیطون و مو فرفری.» لنکا لبخند زد و گفت: «خیلی عالیه. مشتاقم ببینمش.» بنجامین به شیرهایی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «باید صبحونه بخورم و زود آماده شم. بیشتر شما را ببینم.» باروتی جواب داد: «حتما. من و لنکا و پدر آبراهام خوشحال میشیم. کسی رو اینجا نداریم.» بنجامین به پشت سر آنها نگاهی انداخت و آبراهام را دید و دستی برایش تکان داد. آبراهام هم با بالا بردن ابرو و تکان دادن سر، ابراز محبت کرد. بنجامین با گفتن «روز خوبی داشته باشید.» از آنها خدافظی کرد و به خانه رفت. وسایل چندان زیادی نبود. تقریبا پیاده کردن وسایل از کامیون تمام شد و راننده که داروین بود از ماشین پیاده شد و کاغذی به باروتی داد و باروتی هم مقداری پول از جیبش درآورد و خدافظی کرد و با کارگری که همان جوزت بود، سوار کامیون شدند و رفتند. وقتی بنجامین وارد خانه اش شد، مستقیم سراغ آشپزخانه رفت که دید متعجبانه یک موسیقی صبحگاهی روشن است. پنجره آشپزخانه آنها به طرف پیاده رو باز میشد. بنجامین تا وارد آشپزخانه شد، دید میشل با لباس خواب جلوی پنجره ایستاده و شاهد گفتگوی بنجامین با همسایه های جدیدشان بوده. -صبح بخیر -سلام. شیر گرفتی؟ -آره. چرا زود پاشدی عزیزم؟ میشل که همچنان نگاهش به بیرون بود و جمع کردن ته مانده اسباب و وسایل همسایه جدیدشان را تماشا میکرد، به بنجامین جواب داد: «وقتی دیدم کنارم نیستی، دیگه خوابم نبرد. اینا همسایه جدیدن؟» -آره. یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد و سگش. مهربون به نظر میرسن. -زن و شوهرای جوون همیشه مهربونن. کجایین؟ ادامه ... 👇
-هر دوشون آمریکایی هستن. لهجه معمولی و عادی. البته دختره قشنگتر حرف میزد. معلوم بود که برخلاف پسره، تحصیل کرده است. رو به بنجامین کرد و گفت: «خوبه. شیرو واست گرم کنم؟» بنجامین: «نه. سرد میخورم. بشین ببینم از دنیا چه خبر؟» میشل موهایش را پشت گردنش جمع کرد و بست و نشست سر میز و تبلتش را برداشت و شروع کرد: «هفته قبل، در قسمت دنیای علم، ده دوازده تا کشف جدید ثبت شده که چون بیشتر در خصوص ستارگان و یا در خصوص زمین شناسی هست که خیلی علاقه ای بهش نداری، ازش میگذرم.» بنجامین همین طور که داشت شیر میریخت پرسید: «درباره اعداد و فیزیک و این چیزا مقاله جدیدی نداشتیم؟» میشل صفحه ای را باز کرد و گفت: «دو تا مقاله جدید داشتیم که اتفاقا در یکی از اونا از تو هم تقدیر کرده. بخاطر رد نظریه خطی سیستم ها. گفته بود که اولین کسی که این نظریو رو رد کرد و شجاعت این رو داشت که جلوی یک تفکر پونصد ساله این درباره بایسته، بنجامین بوده.» بنجامین: «چه فایده وقتی جایگذین مناسبی براش نتونی تعریف کنی. نگو که صاحب مقاله تونسته یه نظریه جدید ارائه کنه؟» میشل: «اتفاقا چک کردم. نه. نظریه جدیدی نداره. شرح مقاله هفت هشت سال قبل خودت بود. اما نمیدونم چرا در صفحات تازه علم بازنشر دادن؟!» بنجامین یک قلپ خورد و گفت: «شرح، توزیع علم محسوب میشه اما تولید علم نیست. اگر کسی بتونه شیوه جدیدی در شرح ارائه بده که نزدیک به کشفیات جدید و نظریات جدیدی باشه، به نوعی داره راه رو برای تولید علم باز میکنه. شاید به خاطر همین اینجور مقالات هم در صفحات تازه های علم دنیا منتشر میکنن.» میشل ورق زد و گفت: «آهان. دو تا نامه جدید هم از طرف...» حرفش ناتمام ماند که یهو صدای لوکا آمد. میشل تبلتش را زمین گذاشت و سراغ لوکا رفت. بنجامین لیوانش را که تمام کرده بود، گذاشت روی میز و تبلت میشل را برداشت. البته یواشکی هم دقت کرد که میشل او را نبیند. به قسمت پایین تبلت رفت و صفحاتی که قبلا میشل باز کرده بود را ورق زد. دوباره نگاه کرد که میشل آن نزدیکی نباشد. وقتی داشت صفحات را ورق میزد، به صفحه حوادث رفت و وقتی آن را تا پایین رفت و اخبارش را چشمی و تندتند نگاه میکرد، ناگهان چشمش به این تیتر خورد: «کمیته حقیقت یاب در خصوص آشوب بزرگ در زندان پولسمو با جِس(رییس زندان) مصاحبه های طولانی مدت و جدی داشت.» وقتی مقاله را با روش تندخوانی خواند و خواند و خواند و به پایین صفحه آمد، ناگهان تصویر جس را در گوشه پایین صفحه دید. مثل برق گرفته ها تصویر را درشتر کرد تا تمام صفحه از عکس جس پر شد. همچنان که با حالت خاصی به خواهرش نگاه میکرد، انگشت شستش را روی صفحه تبلت و چشم و ابروی جس کشید و لحظاتی به او زل زد. ⛔️سه خیابان بالاتر – خانه امن داروین داروین کلاه و کتش را درآورد. به طرف آینه رفت و ابروی مصنوعی و سیبیل کوچکی که روی صورتش گذاشته بود را برداشت و با کرم شروع به پاک کردن صورتش شد. به اتاقش رفت. گوشی همراهش را درآورد و فایلی که باروتی برایش ارسال کرده بود را پِلی کرد. فایل صحبت کوتاهی بود که با بنجامین داشتند. داروین پای تخته رفت و هر از چند ثانیه، صوت را قطع میکرد و نکات و کلمات مهمش را روی تخته و اطراف عکس بنجامین که روی تخته نصب شده بود، مینوشت. [چند سال رفت و آمد ، پنج سال زندگی مستمر ، همسایه های باهوش اما نه چندان مهربان ، خودم و همسرم و پسر شیطونِ مو فرفریِ یک ساله.] این ها را نوشت و چند لحظه با دقت به پنج شش فَکتی که روبرویش بود فکر کرد. جوزت وارد شد. داشت با بخش زِبرِ ناخنگیر، ناخن هایش را تمیز میکرد. ادامه ... 👇
-جوزت از اینا چی میفهمی؟ -ببینم چی داریم ... اووووم ... من حدس میزنم ... که معمولا حدسام اشتباه درنمیاد ... اولا محل کارش خیلی دور نیست و همین نزدیکیه ، دوما ممکنه قبل از این همسرش با کسی دیگه هم بوده اما به هر حال اسمشو میذاره زندگی ، سوما که فکر کنم این از همش مهمتره اینه که اطرافش مثل مور و ملخ مامور ریخته و از این وضعیت ناراضیه و احساس خوبی نداره... -آفرین ... دقیقا ... دیگه؟ -و این که به زن و زندگیش علاقه داره. و حتی به پسرش یه جورایی از همسرش هم بیشتر علاقه داره. البته اینو خیلی مطمئن نیستم اما بعید هم نیست. -دقیقا ... و یک نکته دیگه هم این که خیلی حرف داره واسه گفتن. دلش هم زبون و دوست و همسایه میخواد. اجتماعیه. منزوی و گوشه گیر نیست. -اینقدر که با یه توپ، به طرف باروتی و لنکا اومد و سر یه صحبت دو سه دقیقه ای باز شد. -و این خیلی خوبه. گاردش بسته نیست. ضمنا دقت کردی؟ خیلی هم شیکه. پیراهن و شلوارش خیلی نو و برند بود. -به این دقت نکردم. ینی ندیدمش اصلا. خب اگه اینم باشه که ینی میتونه پایه مهمونی و هدیه و معاشرت و این چیزا باشه. -و نباید یادمون بره ... و حتی باید به لنکا یادآوری کنیم که در مهمونیا و معاشرت با بنجامین و همسرش، خیلی به بنجامین نخ نده و شیطنت نکنه. -چون از این حرفا پیداست که نمیتونه آدم اخلاق مداری نباشه. حداقل در حوزه فردی و خانوادگی. -خب با این فکت ها که ازش داریم، بیا یه لیست از موضوعاتی که مورد علاقه اینجور آدماست بعلاوه پیوست های ظاهری و غذایی و خریدن هدیه و این چیزا بنویسیم. -موافقم. داروین به تخته نزدیکتر شد و ماژیکش را برداشت و همین طور که شروع به نوشتن کرد گفت: «طبق اطلاعات قبلی که ازش داریم، و چیزای مختصری که در مکالمه امروز صبح دستگیرمون شد، بنظرم میتونه این موضوعات برای جلسات خانوادگی و مهمونی های دورهمی برای بنجامین جذاب باشه: 1.زندگی دانشمندان و اطلاعات کمتر شنیده شده از زندگیشون 2. بحث درباره بچه و شیرینی بچه دار بودن و اصلا چی شد که تصمیم گرفتن لوکا رو به دنیا بیارن 3. ... تو هم یه چیزی بگو جوزت!» جوزت گفت: «مثلا شاید جوک و حرفای فان و این چیزا هم در مورد زندگی متاهلی و زن و شوهری بد نباشه.» داروین: «موافقم 4. شوخی با زندگی و مناسبت های زن و شوهری و این چیزا 5. دیگه ... دیگه ... بذار ببینم ... آهان ... معرفی برندهای جدید کیف و کفش ... 6. یادم اومد ... این که خودش بچه چندمه و پدر و مادرش کجان؟» جوزت گفت: «مخالفم ... زود نیست؟» داروین با خودش فکر کرد و دید جوزت راست میگوید. فورا پاکش کرد و گفت: «آره ... حق با توئه ... عجولانه است ... جوزت بزنیم تو یه بحث علمی؟» جوزت جواب داد: «چه مدل و نوع از بحث علمی میخوای مطرح کنی که اولا از لنکا و باروتیِ شیرین عقلِ کله شق بربیاد که پا به پای بنجامین برن؟ بنظرم ولش کن. یهو گند میزنن به همه چیز.» صدای قهقهه داروین بلند شد. وقتی خنده اش تمام شد گفت: «موافقم ... اونا رو چه به این غَلَطا؟!» جوزت: «نمیدونم دلیل انتخاب آبراهام و ماموریتش چیه؟... اما بنظرم کسیه که میتونه بنجامین عاشقش بشه...» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔥معاریو مدعی موفقیت عملیات ترور رهبر حزب الله شد. روزنامه عبری زبان معاریو با استناد به برآوردها ارتش رژیم صهیونیستی مدعی شد عملیات ترور سید حسن نصرالله دبیرکل حزب الله در ضاحیه جنوبی بیروت موفقیت‌آمیز بوده است. شبکه 12 تلویزیون رژیم صهیونیستی تاکید کرد که نتانیاهو در پاسخ به سوالی پیرامون ترور نصرالله گفته است: منتظر بمانید.
دلنوشته های یک طلبه
🔥معاریو مدعی موفقیت عملیات ترور رهبر حزب الله شد. روزنامه عبری زبان معاریو با استناد به برآوردها ارت
️کانال ۱۳ عبری: ما مطمئن هستیم که نصرالله در مکان مورد حمله قرار گرفته بوده است ولی از سرنوشت آن گزارشی در دسترس نیست.
◀️ متأسفانه به اندازه ای که رسانه‌های عبری و صهیونیستی در خصوص اخبار امشب در حال کار و عملیات روانی هستند، چندان خبری از رسانه‌های مقاومت نیست. این خالی گذاشتن عرصه افکار عمومی اثرش از هر حمله و تروری مخرب‌تر است.
خبرای خوبی رسید. ان‌شاالله درست باشه و وجود نازنین سید مقاومت در صحت و سلامت کامل باشد.
◀️ ارتش اسراییل ادعا می‌کند نشانه‌هایی از احتمال زنده بودن حسن نصرالله دریافت شده است؛ به همین دلیل قصد دارد مناطق هدف قرار گرفته را مجددا بمباران کند.
✔️ رفقا، هر کس ادعا کرد که این حملات نتیجه انتخاب ناصحیح در ریاست جمهوری است و خواست از آب گل‌آلود ماهی سیاسی بگیره، با پشت دست نه، بلکه با جفت لگد(با تعیین دقیق هدف و موضع) بزنید تو دهنش تا دیگه از این غلطا نکنه و خلاف نظر مبارک رهبر فرزانه انقلاب در خصوص لزوم وحدت و پرهیز از نظرات نسنجیده دهنشو باز نکنه. محکم بزنیدا موید و منصور باشید
صفحه یک روزنامه همشهری که در چنین شرایطی معنادار است
🔶 رهبر معظم انقلاب درباره قضایای اخیر لبنان پیامی صادر کردند. در بخشی از این پیام آمده است: همه نیروی مقاومت منطقه در کنار حزب‌الله و پشتیبان آن است. سرنوشت این منطقه را نیروهای مقاومت و در رأس آنان حزب‌الله سرافراز رقم خواهد زد. مردم لبنان فراموش نکرده‌اند که در روزگاری نظامیان رژیم غاصب تا بیروت را زیر چکمه قرار می‌دادند، این حزب‌الله بود که پای آنان را قطع کرد و لبنان را عزیز و سربلند ساخت. امروز هم لبنان به حول و قوه الهی دشمن متجاوز و خبیث و روسیاه را پشیمان خواهد کرد. بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب‌الله سرافراز بایستند و در رویارویی با رژیم غاصب و ظالم و خبیث آن را یاری کنند.
👈 این جمله رهبر فرزانه انقلاب که *سرنوشت این منطقه را نیروهای مقاومت و در راس انان حزب الله رقم خواهد زد* نشون میده که نباید منتظر اون حملات و برخوردهای عجیب و غریب از ایران باشیم. لطفا آرامش خودتون‌ را حفظ کنید و از تولید و بازنشر پیام های احساسی خودداری کنید.
✔️حزب‌الله شهادت سیدحسن نصرالله را تأیید کرد. مقاومت اسلامی لبنان در بیانیه‌ای اعلام کرد: سرور مقاومت، بندهٔ صالح، رهبر شجاع و دلاور، مؤمنی حکیم و بصیر در جوار پروردگار که در جهت رضای او حرکت کرده بود، به قافلهٔ جاویدان شهدا پیوست.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعتی.... او سمعتم بغریب او شهید فاندبونی😭 همراه سید مظلوم مقاومت برای امام حسین علیه السلام گریه کنیم😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی دو سه روز گذشت. حوالی ظهر بود که میشل در خانه اش نشسته بود که دید در میزنند. عینکش را درآورد. ابتدا از پنجره به بیرون نگاه انداخت. دید همسایه جدیدشان(لنکا) است. رفت و در را باز کرد. با چهره نگران لنکا روبرو شد. -سلام -سلام. شما باید همسایه جدید ما باشین. درسته؟ -درسته. ما به مشکل خوردیم. پدر حالش خوب نیست و داریم میبریمش بیمارستان. نمیتونیم لوسی(سگ) رو تنها بذاریم. -بیارینش اینجا. با پسرم بازی میکنه. تا این را گفت، لنکا با دست به لوسی اشاره کرد و لوسی هم سرش را پایین انداخت و وقتی میشل کنار رفت، وارد خانه شد. -محبتتون رو جبران میکنم -نگران نباش. پدر حالش خوب میشه. لنکا رو به طرف ماشین باروتی رفت و سوار ماشین شد. وقتی میشل در را بست، دید لوسی خیلی مظلومانه رفته و کنج هال نشسته. کنار تلوزیون. میشل، لوکا را گذاشته بود روی صندلی مخصوص بچه ها روبروی تلوزیون. لوکای یک ساله هم با تعجب به لوسی نگاه میکرد و هر از گاهی لبخندی کوچک میزد. میشل تبلتش را برداشت و روبروی تلوزیون نشست. نگاهی به لوسی انداخت. دید حیوان آرام و بی سر و صدایی است. عینکش را زد و دوباره به مطالعه اش مشغول شد. 〽️از یک سو؛ داروین و جوزت در خانه امن با دوربین بسیار ریزی که در گردنبند نامرئیِ لابلای موههای گردن لوسی بود، به طور واضح میشل و لوسی و خانه و زندگی‌اش را می‌دیدند. لوسی حیوان شیطون و بازیگوشی نبود و حرکات تند و سریع سر و گردن نداشت که نشود از دوربین به اطرافش نگاه کرد. -جوزت: «من تا حالا سگ ماده به این باهوشی ندیدم.» داروین: «منم همینطور. تا وقتی بوی سرخ کردنی نشنوه، عالیه. یک سالی که آبراهام تربیتش کرد، فوق العاده شد.» -الان باید چیکار کنه؟ -بشین نگاه کن. کم کم بلند میشه و خیلی عادی، تو خونه میگرده و همه چیزو نشونمون میده. ده دقیقه گذشت. لوسی بلند شد. همین طور که داشت حرکت میکرد، لوکا با چشمان کودکانه اش او را تعقیب میکرد و گاهی از دیدن او به وجد می آمد و صدای ذوق از خودش درمی‌آورد. چون بی سر و صدا بود و فقط گاهی صدای زوزه ضعیفی از او شنیده میشد، حواس میشل را پرت نکرد. همین طور داشت میگشت و برای خودش بازی اما برای داروین و جوزت جاسوسی میکرد که ... 〽️از سوی دیگر؛ لیام در خانه ای دیگر، همین طور که تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت سرش را با حوله خشک میکرد، چشمش به مانیتور خورد و دید که یک سگ در خانه بنجامین و میشل در حال بازیگوشی است. اول توجه نکرد و رفت سراغ آینه و موهایش را با سشوار خشک کرد. سپس شروع به شانه زدن موها و حالت دادنش با سشوار کرد که در گوشه آینه که تصویر مانیتور در آنجا افتاده بود، دید که لوسی از آشپزخانه درآمد و به طرف اتاق خواب رفت. دست از شانه و سشوار برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد که ناگهان شنید میشل همین طور که سرش پایین است و تبلت در دست دارد او را صدا زد: «لوسی ... لوسی کجایی؟» لوسی با شنیدن اسمش فورا تغییر مسیر داد و به طرف میشل و لوکا رفت. لیام دید وضعیت عادی است و به کارش ادامه داد. اما خبر نداشت که لوسی در بین پنجه های دست و پایش دو سه تا مینی میکروفن به همراه داشت که آن را در دو سه نقطه از مسیری که طی کرد، جا گذاشت و کسی هم نفهمید. از وقتی آن مینی میکروفن ها فعال شد، داروین به جوزت گفت: «اینا فقط پنج روز کار میکنن. ما فقط پنج روز فرصت داریم که اطلاعاتی که میخوایم جمع کنیم و کارو تموم کنیم.» جوزت گفت: «کار من کی شروع میشه؟» داروین همین طور که مشغول تنظیم صدای خانه میشل بود جواب داد: «زیاد طول نمیکشه. آماده باش!» ادامه ... 👇
⛔️دانشگاه بنجامین در اتاقش مشغول مطالعه بود که ساعتش را که کوک کرده بود به صدا درآمد. سر ساعت، بنجامین کشوی میزش را کشید و یک قرص کوچک از آن درآورد و در دهانش انداخت. سپس بلند شد و چند قدمی تا پنجره اتاقش راه رفت. همین طور که به بیرون نگاه میکرد، چشمش به لئو خورد که در حال وارد شدن به ساختمان مرکزی دانشگاه بود. با همان کت مشکی و کراوات همیشگی‌اش. نیم ساعت بعد، بنجامین، لئو را به اتاقش دعوت کرد و روبروی هم نشستند و با هم گپ زدند. -پسرم از یکسالگی عبور کرد و وارد دو سالگی شده. قبلا خیلی میفهمید. غم و شادی منو درک میکرد اما الان احساس میکنم علاوه بر درک، یه جورایی باهام همدردی هم میکنه. -بنجامین! تو آدم خیلی حساس و انسان دوستی هستی. بخاطر همین بچه ات رو میفهمی. اونم تو رو میفهمه. فقط آدمایی که با بقیه صرفا با سیاست برخورد نکنند بلکه با قلبشون مراوده کنند، با بقیه به حس مشترک میرسند. حتی اگر طرف مقابلشون یه بچه باشه که قادر به حرف زدن نیست. -من از بچگی همینطور بودم. خیلی حساس و انسانی به همه چیز نگاه میکردم. شاید بخاطر همین باشه که مثلا وقتی یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد در پیاده رو میبینم که دارن اسباب و وسایل منزلشون رو پیاده میکنند، از اون زن و شوهر احساس خوبی میگیرم و حس میکنم میتونم باهاشون حرف بزنم. -امتحانش کردی؟ مثلا رفتی جلو و معاشرت کردی؟ -آره. همین دو سه روز پیش اتفاق اتفاد. همسایه مون شدند. همسایه روبرومون. شاید درست نباشه که بگم ... هیچی ... ولش کن ... خلاصه آره ... تجربه خوبی بود ... مخصوصا برای من که میل به معاشرت دارم اما حس میکنم رفتارم طوریه که اطرافمو حصار کشیدم. -بنجامین! برام بیشتر از اون دو نفر میگی؟ -اووووم ... خب چی بگم مثلا؟ آدمای خوبی به نظر میرسیدند. یه پیرمرد سیاه پوست هم باهاشون بود که منو یاد بابام مینداخت. -نه ... ببین بنجامین! مگه از من نخواستی که تراپیستت باشم؟ -آره خب. خودم خواستم. تو هم دانشش رو داری و هم مرد عاقلی هستی. -پس ازت خواهش میکنم هر چی هست بهم بگو! حس میکنم علی رغم این که از اون زن و شوهر حس خوبی گرفتی، اما یه چیزی در نقطه خاکستری ذهنت درباره شون اذیتت میکنه که حرفتو نیمه ناقص رها کردی. -چیز مهمی شاید نباشه ... اما بنظرم خیلی عادی نبودند. لئو با شنیدن این جمله اندکی جا خورد اما خیلی عادی و جدی پرسید: «واقعا؟ چطور؟ برام توضیح بده!» -راستش ... بنظرم اونا زن و شوهر نبودند. چون دوران مجردیم خیلی طول کشید، خیلی خوب میفهمم که وقتی یه زن و مرد کنار هم می ایستند، بینشون چه نسبتی هست؟ -بین اونا چه نسبتی هست به نظرت؟ -بیشتر به همکارا میخوردند تا زن و شوهر. حالا مهم نیست اما فکر میکنم نمیتونم خیلی رو اونا به عنوان دوستان خانوادگی حساب کنم. -میفهمم. اما اگه من جای تو باشم، خیلی حساس نمیشم و بهشون فرصت میدم که تو دل و ذهنم جا باز کنند. اگه موفق شدند، چرا دوست نباشیم؟ اگرم موفق نشدند، رفتار آدما جوری مکانیزمش طراحی شده که مثل دریا اون چیزایی که دوس نداشته باشه رو پس میزنه. -اینو خیلی قبول دارم. لئو چرا یکی مثل تو همسایه ما نشد؟ من خیلی دوس دارم وقتی عصرها تو خونمون نشستیم و داریم قهوه میخوریم، خانوادگی از این بحثا کنیم. ادامه ... 👇